سرویس کودک و نوجوان خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، امروز ۱۴ فروردینماه است. شاید برای خیلی از آدمها فقط یک روز پس از ۱۳ بدر باشد یا روز کاری و مدرسهای که خوابآلود از رختخواب جدا شدهاند و دوست ندارند از فضای تعطیلات نوروزی دل بکَنند؛ اما برای کودکان، والدین کودکان و همه کسانی که با کودکان سروکار دارند و علاقهمند به حوزه کودک هستند روزی ویژه است.
احتمالاً عنوان روز جهانی کتاب کودک به گوشتان خورده است. این روز را به مناسبت تولد هانس کریستین آندرسن، نویسنده مشهور کتاب کودک نامگذاری کردهاند. او دانمارکی بود و داستانهای نامآشنایی برای مردم بهویژه کودکان نوشته بود. یکی از آنها «دخترک کبریتفروش» است که اثر درخور توجه، تأمل و نقدوبررسی است و نمیتوان به سادگی از کنار آن گذشت؛ بهویژه در مواجهه با کودکان امروز، روحیه و روان آنها و کتابهایی که میخوانند.
به همین بهانه، با نیلوفر نیکبنیاد، نویسنده کتاب کودک که برای کودکان ایرانی داستان مینویسد درباره هانس کریستین آندرسن و آشنایی با داستانهای او، نحوه داستانگویی آندرسن برای کودکان و داستاننویسی برای کودکان امروز گفتوگو کردهایم که در ادامه میخوانید:
- به یاد دارید اولینبار چطور با هانس کریستین آندرسن و داستانهایش آشنا شدید؟
در زمان بچگی مادرم داستانهایش را برایم میخواند مثل «جوجهاردک زشت» و «دخترک کبریتفروش». البته آنموقع من توجهی به اسم نویسندهها نداشتم و نمیدانستم این داستانها اثر کیست. اولین آشنایی من از این طریق بود؛ مخصوصاً این دو کتاب را یادم هست داشتم و «جوجهاردک زشت» را خیلی دوست داشتم و بعدها فهمیدم این کتابهای موردعلاقه من، نوشته چه کسی است.
- اولین داستانی که خودتان از او خواندید چه بود؟ چرا به سراغ آن داستان رفتید؟
اولین کتابی که خودم از آندرسن خواندم «لباس جدید پادشاه» بود و باز هم خیلی برایم مطرح نبود که نویسنده کیست و صرفاً تعریفش را از همکلاسیهای دبستانیام شنیده بودم و از کتابخانه مدرسه گرفتم و خواندمش. فکر میکنم اواخر کلاس دوم یا سوم ابتدایی بودم و این اولین کتابی بود که خودم توانستم بخوانم و انتخابش کرده بودم از نوشتههای آندرسن بخوانم.
- نظر کلی شما درباره آثار داستانی این نویسنده کودک چیست؟
باید بگویم اگرچه امروزه ادبیات کودک و نوجوان در همهجای دنیا خیلی مطرح شده است، هر روز دارد به همه زبانها پربارتر میشود و نویسندههایی هم هستند که آثاری تولید کنند تا به زبانهای دیگر هم ترجمه شود؛ اما فکر میکنم در آن زمان که آقای آندرسن زندگی میکرد ادبیات کودک و نوجوان به این شکل، تخصصی و جدا نبود و صرف اینکه او آثاری را به صورت تخصصی برای کودکان تولید میکرد یکی از دلایلی است که باعث مطرحشدن هانس کریستین آندرسن شده است. البته نمیشود نادیده گرفت که خود آثار هم از نظر داستانی کیفیت خیلی بالایی دارند؛ داستانهایی هستند که عناصر داستان به خوبی در آن رعایت شده است و شخصیتهای ماندگاری ساخته شده است که در ذهن میماند. هرچند که آن دلیل دیگر را من بیتأثیر نمیدانم و مثلاً به عنوان مثال، اگر عددی بخواهم بیاورم به جای اینکه نویسنده با آثار هزار نویسنده دیگر رقابت کند، با آثار صدنفر رقابت میکرد و اینها در کنار هم باعث شده است آندرسن، آثار زیبا و ماندگاری خلق کند و به چنین محبوبیت و شهرتی در دنیا برسد.
- هانس کریستین آندرسن داستان کوتاهی دارد به نام «دخترک کبریتفروش». در این داستان تلخی واقعیت بهویژه فقر و تأثیر آن در زندگی کودکان روایت و نشان داده است. به نظر شما آندرسن در این اثر از داستان و ادبیات به عنوان یک رسانه استفاده کرده بود تا وضعیت جامعه زمان خود را نشان دهد یا چنین برداشتی را نمیتوان از این داستان داشت؟
درباره «دخترک کبریتفروش»، بله من هم فکر میکنم که نویسنده خواسته است به نوعی یک داستان نمادین مطرح کند و مخاطبش کودک است اما بزرگسال هم تلنگری بخورد و یکجورایی نشانگر وضعیت جامعهاش باشد. امروزه هم خیلی از نویسندگان این کار را میکنند؛ حالا درست است که برخی از آثار داستانی برای کودکان صرفاً سرگرمکننده است و بعضی هم آموزنده و هرکدام یک هدفی دارند؛ اما برخی از نویسندهها هم هستند که دقیقاً به همین شکل نمادین در قالب داستان میخواهند انتقادی از وضعیت جامعه کنند، پیشنهادی برای بهبود وضعیت دهند یا صرفاً یکی از معضلات جامعه را به مخاطبشان با وضوح بیشتری ارائه دهند. این داستان هم به نظر من، به همین شکل اتفاق افتاده و نوشته شده است.
- شما رابطه بین روایت واقعیتها در داستان کودک برای کودکان را چطور میبینید؟ چه حدوحدودی برای آن قائل هستید؟
حقیقتاً من بین کودک و نوجوان و خردسال تفاوت قائلم؛ اما فکر میکنم که بد نیست در هر کدام از این گروههای سنی به تناسب آن میزان تابآوری که مخاطب دارد، با یکسری از واقعیتها در قالب داستان روبهرو شود؛ یعنی من تاحدودی مخالف این هستم که همیشه داستانهای کودک و نوجوان پایان خوش داشته باشند یا اصطلاحاً به شکل گل و بلبل تمام شوند و همهچیز ختم به خیر شود. از آن طرف هم با سیاهنمایی بیش از حد مخالفم و فکر میکنم بد نیست نویسندهها در قالب داستان، واقعیتها را تا حدی که بچهها بتوانند تحمل کنند و بپذیرند به آنها نشان دهند. خود این مسئله هم باعث میشود کودکی که این کتاب را میخواند حتی اگر آن اتفاق برایش نیفتاده باشد، پیشزمینهای بهدست بیاورد؛ مثل خیلی از موضوعات دیگری همچون سوگ، فقر و جنگ که برای خیلیها اتفاق نیفتاده ولی با خواندن آن کتاب میفهمند که همچین اتفاقی ممکن است برای هر کسی در طول زندگی بیفتد.
- غیرمستقیمگویی مسائل یکی از روشهای داستاننویسی و پرداخت درونمایه و پیام در اثر است. به نظر شما آیا این غیرمستقیمگویی میتواند در جایی، نتیجه معکوس داشته باشد و کودک را از جامعهپذیری دور کند؟
فکر میکنم اگر حدوحدود رعایت شود مشکلی پیش نیاید؛ یعنی گاهی ما یک موضوع یا شخصیت داستانی را به صورت نماد برای یک چیز دیگر استفاده میکنیم ولی آنقدر وضوح دارد که مخاطبمان متوجه منظور ما شود؛ اما گاهی آن نمادی که به کار میگیریم آنقدر دور از هدفمان است که نهتنها مخاطب متوجه نمیشود حتی ممکن است سوءبرداشت یا کجفهمی هم برایش پیش بیاید و اصلاً ذهنش به جای دیگری برود. برای همین من فکر میکنم قبل از بهکارگیری این غیرمستقیمگویی در داستان، باید به گروه سنی مخاطبی که انتخاب کردهایم توجه کنیم و برای آن گروه سنی بنویسیم و یکسری نکات را در نظر بگیریم؛ اینکه دایره واژگان آنها چقدر است، اطلاعات عمومی اغلب آن گروه سنی چقدر است، با چه موضوعاتی آشنایی دارند و از نظر رشدی چه مسائلی را متوجه میشوند. اگر این مسائل را در نظر داشته باشیم و رعایت کنیم که چه مطلبی را باید به صورت غیرمستقیم بگوییم، هیچ مشکلی پیش نمیآید.
- شما اگر بخواهید داستان «دخترک کبریتفروش» را امروز برای کودکان بنویسید، کدام بخش آن را حذف میکنید یا تغییر میدهید؟
همانطور که گفتم من خیلی با گفتن واقعیتها در داستان کودک مخالف نیستم، با کلیت داستان «دخترک کبریتفروش» هم مشکلی ندارم؛ یعنی بالاخره بچه اگر در داستان نبیند در زندگی عادی خودش سر چهارراه بچههایی را میبیند که دستفروشی میکنند و کار میکنند و ما هم اگر در داستان نگوییم، او خودش تجربه میکند. شاید اگر من نویسندهاش بودم همین میزان از واقعیت را کافی میدانستم برای آن داستان و پایان تلخش را کمی تغییر میدادم؛ یعنی اینکه مخاطب در داستان هم با فقر شدید بچه، با سرمایی که هست و با دستفروشیکردنش روبهرو شود و در پایان هم مرگ آن کودک را ببیند خیلی برای گروه سنی مخاطب سنگین و تلخ خواهد بود و شاید اگر من نویسنده بودم، تنها چیزی که عوض میکردم پایانش بوده و آن را تلطیف میکردم.
نظر شما