شنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ - ۰۹:۲۴
مثنوی معنوی و حکایتِ آن مؤذّنِ زشت‌آواز

چهارمحال و بختیاری - در این قصّه، مؤذّنِ ناخوش‌آواز، رمزی از مؤمنانِ سُست‌ایمانی است که وَهنِ باورهاشان را از گفتار و رفتارشان می‌توان بازشناخت.

سرویس استان‌های خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): احمد رحیم‌خانیِ سامانی، دکتر در زبان و ادبیّات فارسی، نویسنده و پژوهشگرِ چهارمحال و بختیاری، این هفته حکایتی شگفت از مثنویِ معنوی، برایمان روایت می‌کند. حکایتی که نشان می‌دهد، تبلیغِ باورها و آموزه‌هایِ معرفتی، کارِ هر کسی نیست. با ایشان در این بازروایی هم‌راه می‌شویم.

یکی از دشواری‌هایی که حوزه‌هایِ گوناگونِ معرفتی، از دیرباز با آن دست‌وگریبان بوده‌اند، ورود برخی مُبلّغانِ به عرصۀ تبلیغ، ترویج و احیاناً دفاع و پاسبانی از ارزش‌هایِ معرفتی است که با نگاهِ خوش‌بینانه، اگر آدم‌هایِ شایسته‌ای هم بوده‌اند، شرایط و لوازمِ کافی برای تأدیۀ حقوقِ تبلیغ یا پاس‌داشتِ ارزش‌هایِ آن سپهرِ معرفتی را نداشته‌اند.

در یادداشت این هفته، می‌خواهم با بررسیِ حکایتی کوتاه از دفترِ پنجمِ مثنوی [نک: پاورقی ۱]، به اهمیّت و جایگاهِ «مُبلّغِ» یک پدیدۀ معرفتی اشاره کنم که مولوی نیز با این قصّه، به‌خوبی آن را تبیین کرده‌است. در یکی از مرزهایِ اسلامی که احتمالاً سرزمینِ «اَرّان» در فرارودِ اَرَس بوده، به تعبیرِ مُلّایِ قونیّه، مؤذّنِ زشت‌آوازی، ظهور می‌کُند که از بسیاریِ صدایِ مُنکَر، شُماری از مُسلمانان لب به اعتراض می‌گُشایند و هُش‌دار می‌دهند، اگر اذان‌گوییِ او ادامه یابد، در کارِ مُسلمانان خَلل افتاده، کار به جنگ و دشمنی خواهدکشید. مؤذّن که مولوی بعداً ایمانش را آلوده به زَرق و مَجاز می‌داند، به هیچ‌یک از اعتراضات توجّهی نمی‌کُند و هم‌چنان مُرغِ عقیده‌اش یک پا دارد:

یک مؤذّن داشت بس آوازِ بَد
در میانِ کافِرِستان بانگ زد
چند گفتندش: مگو بانگِ نماز
که شود جنگ و عَداوت‌ها دراز
او ستیزه کرد و پس بی‌اِحتراز
گفت در کافِرْسِتان بانگِ نماز
(مولوی بلخی، ۳٫۱۳۷۳: ۲۱۴)

در گیرودارِ اعتراضِ مُسلمانان به این مؤذّن، یکی از غیرِ مُسلمانان، با شمع، شیرینی، خَلعت و احتمالاً یک دستۀ گُل نزدِ او می‌رود و مراتبِ سپاس و امتنانِ خود را از شیوۀ اذان‌گویی و دعوت به نماز و مُسلمانی‌اش ابلاغ می‌نماید و مُدّعی می‌شود که اتّفاقاً آن بانگ، برایِ او و خانواده‌اش، بسیار هم راحت‌فزا بوده‌است:

خَلق خایف شد زِ فتنۀْ عامه‌ای
خود بیامد کافِری با جامه‌ای
شمع و حلوا با چنان جامۀْ لطیف
هدیه آورد و بیامد چون اَلیف
پُرس‌پُرسان کین مؤذّن [کو؟] کجاست
که صَلا و بانگِ او راحت‌فَزاست؟
(هم‌او، ۳٫۱۳۷۳: ۲۱۴)

مولانایِ جان، از زبانِ دیگران یا راوی، وقتی علّتِ این سپاس‌گُزاری را می‌پُرسد، آن مَرد پاسخ می‌دهد: من دختری داشتم که می‌خواست مُسلمان شود و هرچه کوشیدم مُمانعت کُنم، نمی‌توانستم تا این‌که سَر و کَلّۀ این اذان‌گو پیدا شد. روزی که او به اذان بانگ کرد، دخترم از مَنشأ و صاحبِ آن فریادِ پُرحجم [: چاردانگ] پُرسید. وقتی دانست، گوینده‌اش کیست، از اسلام دل‌سرد شد و یکباره قیدِ مُسلمانی را زد و همۀ ما نَفَسِ راحتی کشیدیم:

هین! چه راحت بود زآن آوازِ زشت
گفت کآوازش فُتاد اندر کُنِشت
دختری دارم لطیف و بس سَنی
آرزو می‌بود او را مؤمنی
هیچ این سودا نمی‌رفت از سرش
پندها می‌داد چندین کافرش
در دلِ او مِهرِ ایمان رُسته‌بود
هم‌چو مِجمَر بود این غم، من چو عود
در عذاب و دَرد و اِشکنجه بُدم
که بجنبد سلسلۀْ او دَم‌به‌دَم
هیچ چاره می‌ندانستم در آن
تا فروخوانْد این مؤذّن آن اَذان
گفت دختر: چیست این مَکروهْ‌بانگ
که به گوشم آمد این دو، چار دانگ؟
من همه عُمر این‌چُنین آوازِ زشت
هیچ نشنیدم در این دَیر و کُنِشت
خواهرش گفتش که این بانگِ اَذان
هست اِعلام و شِعارِ مؤمنان
باورش نآمد، بپرسید از دگر
آن دگر هم گفت: آری، ای پدر!
چون یقین گشتش، رُخِ او زرد شد
از مُسلمانی دلِ او سرد شد
بازرَستم من زِ تشویش و عذاب
دوش خوش خُفتم در آن بی‌خَوفْ‌خواب
راحتم این بود از آوازِ او
هدیه آوردم به شُکر، آن مرد کو؟
چون بدیدش، گفت: این هدیه پذیر
که مرا گشتی مُجیر و دست‌گیر
آنچ کردی با من از اِحسان و بِر
بندۀ تو گشته‌ام من مُستَمِر
گر به مال و مِلک و ثَروت فَردمی
من دهانت را پُر از زَر کردمی
(هم‌او، ۳٫۱۳۷۳: ۲۱۴ و ۲۱۵)
حکایتِ اذان‌گویِ بَدصدا، آن‌گونه که از اشاراتِ کتاب‌هایِ گوناگون برمی‌آید، ظاهراً مُبتنی بر یک واقعۀ تاریخیِ معروف است که در شهرِ تِفلیس، اتّفاق افتاده‌بود و مولانا به شیوۀ خود، حکایت را مطابقِ نیاز، خلاصه می‌نماید. اصلِ داستان چنان‌که علّامه فروزان‌فَر نیز اشاره می‌کُند، نخستین بار در زبان فارسی، ضمنِ یکی از حکایت‌هایِ فرعیِ کتاب «فرائد السّلوک»، از نویسندگانِ معاصرِ مولوی آمده‌است.


در روایتِ فرائد السّلوک، در شهرِ تِفلیس اذان‌گویِ خوش‌صدایی بود که بسیاری از مسیحیان با صدایِ روح‌بخشش، گروه‌گروه به اسلام می‌گِرَویدند. گروهی از مُنتقدان، به پادشاهِ وقتِ اعتراض می‌کُنند، اگر اوضاع به این شکل پیش رَود، بیمِ آن هست که در جامعۀ مسیحیان، خَللی وارد شود. پادشاه هزار دینار به او می‌دهد و مؤذّن را به شهری دیگر می‌فرستد. همسایۀ او، مَردی مُنکَر الصّوت بود. فرصت را غنیمت شمرده، به طمعِ ثروت، روی به تِفلیس نهاد و شد، آن‌چه نباید می‌شد. «این مرد نیز به امید خلعت و زَر، روی به تِفلیس نهاد و در همان مسجد، مؤذّن شد. به مدّتی نزدیک، از کراهتِ آوازِ او، آنان کی اسلام پذیرفته‌بودند، مُرتد شدند و نزدیکِ هزار مُسلمان، کافر شد»، (سَجاسی، ۱۳۶۸: ۴۳۴).

اگر از این سخنِ امام علی (ع) که می‌فرمایند، فصیح‌ترینِ افراد را باید به تَأذین مأمور کرد [نک: پاورقی ۲]، بگذریم و مقصودِ حکایت را از مِصداقِ خاصّش خارج کنیم و آن را به ترویج در ساحت‌هایِ معرفتی تَعمیم دهیم، آن‌چه مولانا را وادار به روایتِ ماجرا می‌کُند، اعتراض به مُبلّغانی است که ایمانشان آلوده به «زَرق» و «مَجاز» است. از نگاهِ مولوی، اینان به دلیلِ عواقبِ وَخیمی که تَرویجشان در پی دارد، هرگز شایستگی تبلیغِ ارزش‌هایِ معرفتی را ندارند. با این توضیح، در این قصّه، مؤذّنِ ناخوش‌آواز، رمزی از مؤمنانِ سُست‌ایمانی است که وَهنِ باورهاشان را از گفتار و رفتارشان می‌توان بازشناخت.
گویا استادِ سخن نیز در یکی از حکایت‌های بابِ چهارم گلستان که در فواید خاموشی است، تا حدودی به ماجرایِ این اذان‌گویِ بدصدا، نظر داشته است:

گر تو قرآن بر این نَمَط خوانی
ببری رونقِ مُسلمانی
(سعدی شیرازی، ۱۳۲۰: ۱۲۱)


[پاورقی]:
۱. عنوان حکایت این است: «حکایتِ آن مؤذّن زشت‌آواز کی در کافرستان بانگ نماز داد و مردِ کافری او را هدیه داد»، (مولوی بلخی، ۳٫۱۳۷۳: ۲۱۴).

۲.« لِیُؤَذّنِ لَکُم أَفصَحُکُم وَلْیُؤمّکُمْ أَفقَهُکُم»، (تمیمی مغربی، ۱٫۱۹۶۹: ۱۴۷). یعنی «شایسته است، فصیح‌ترینتان اذان بگوید و فهیم‌ترینتان امامت [نماز] را بر عهده گیرد».

مراجعه کنید:
۱. تمیمی مغربی، نعمان. (۱۹۶۹). دَعائم الإسلام وذکر الحلال والحرام والقضایا والأحکام عَن اهل بیت رسول الله علیه وعلیهم افضل السّلام، تحقیق آصف بن علی‌اصغر فیضی، قاهره: دارالمعارف، ۲ ج.

۲. سَجاسی، اسحاق بن ابراهیم. (۱۳۶۸). فرائد السّلوک: نثر قرن هفتم هجری، به تصحیح و تحشیۀ [عبدالوهّاب] نورانی وصال و غلام‌رضا افراسیابی، تهران: شرکت انتشاراتی پاژنگ.

۳. سعدی شیرازی، مُصلح بن عبدالله. (۱۳۲۰). کُلیّات سعدی، تصحیح محمّدعلی فروغی «ذُکاء‌المُلک»، تهران: کتاب‌فروشی و چاپ‌خانۀ بروخیم.

۴. مولوی بلخی، جلال‌الدّین محمّد. (۱۳۷۳). مثنوی معنوی، به تصحیح رینولد. ا. نیکُلسون، به اهتمام نصرالله پورجوادی، تهران: مؤسّسۀ انتشارات امیرکبیر، چاپ دوم.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها