سرویس استانهای خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): احمد رحیمخانیِ سامانی، دانشآموخته دکتری در زبان و ادبیّات فارسی، نویسنده و پژوهشگرِ چهارمحال و بختیاری، در یادداشتِ اینهفته، به بررسیِ این نکتۀ مُهم میپردازد که دانستهها یا قابلیّتهای آدمی اگر در زمان و مکان درست، به کار گرفتهنشود، مانند این است که اصلاً آن دانشها یا قابلیّتها وجود نداشتهاند.
بَشر ذاتاً در جُستوجویِ خوبیها و گُریزان از بَدیهاست. او میکوشد به کمکِ آموزههای معرفتیِ ادیان، مذاهب و مکاتب، دانش و توانشِ خود را برای این خواسته افزایش دهد، امّا افسوس که گاه در بِزَنگاههایِ سخت و دُشوار، هیچکدام از آن داناییها و تواناییها را به کار نمیبَرد. حکایتِ کوتاهی که در این یادداشت میخواهم برایتان بازرَوایی کُنم، [نک: پاورقی ۱]. نگاهی به این چالشِ مُهم دارد.
داستان از آنجا آغاز میشود که تاجرانی در یک کاروان، پاسبانی را برای نگاهبانی از مالالتّجارۀ خود استخدام میکُنند. آنان دلخوش به اینکه نگاهبانِ حواسْجَمعی دارند و با خیالِ راحت میتوانند، رویش حساب کُنند، آسوده میگیرند میخوابند. شبهنگام، دُزدان میآیند و تمامِ اموال و شُتران را با خود میبَرند و اَقمشه را گوشهای زیرِ خاک پنهان میکُنند:
پاسبانی خُفت، دُزد اسباب بُرد
رَختها را زیرِ هر خاکی فشُرد
روز شد، بیدار شد آن کاروان
دید رفته رَخت و سیم و اُشتران
(مولوی بلخی، ۳٫۱۳۷۳: ۳۰۳)
تاجران و اهلِ کاروان، زمانی متوجّه دُزدی میشوند که کار از کار گذشته و به قولِ سعدیِ شیرینْسخن، «دُزد زَر بازپس نخواهدداد»، [نک: پاورقی ۲]. بازرگانان وقتی از پاسبان میپُرسند، چگونه این اتّفاق افتاد؟ او با آب و تاب میگوید: دُزدان در حالی که نقاب بر چهره داشتند، آمدند و کالاها را بُردند. مالباختگان وقتی اعتراض میکُنند که آخِر ای چُلمنِ ذلیلمُرده! [نک: پاورقی ۳] پس تو چهکاره بودی؟ پاسبان در پاسخ میگوید: من تنها بودم و آنان اسلحه داشتند و بسیار پُرهیبت هم بودند. تاجران که نمیتوانستند این پاسخ را بپذیرند، گفتند: خوب، پس داد و فریاد میکردی و همه را بیدار مینمودی! پاسبان هم گفت: دزدان دست بر دهانم گذاشتند و تهدید کردند، اگر فریاد بزنی، تو را خواهیمکُشت، ولی اکنون که آنان نیستند، میتوانم هَوار بکِشم!
پس بدو گفتند: ای حارِس! بگو
که چه شد این رَخت و این اسباب کو؟
گفت: دُزدان آمدند اندر نِقاب
رَختها بُردند از پیشم شتاب
قوم گفتندش که ای چون تَلِّ ریگ!
پس چه میکردی؟ کِهای؟ ای [مُردهریگ]!
گفت من یک کَس بُدم ایشان گروه
با سلاح و با شجاعت، با شکوه
گفت: اگر در جنگ کم بودت امید
نَعرهای زن کای کریمان! بَرجهید!
گفت: آن دَم کارْد بنمودند و تیغ
که خَمُش وَرنه کُشیمَت بیدریغ
آن زمان از ترس بَستم من دهان
این زمان هَیهای و فریاد و فَغان
آن زمان بَست آن دَمم که دَم زَنم
این زمان چندانک خواهی هَی کُنم
(هماو، ۳٫۱۳۷۳: ۳۰۳)
اگرچه در نسخههای معتبر اشارتی نیست، ولی بعضی شارحان مثنوی، خودِ آن نگاهبان را دزدِ اصلی میدانند. شاید به این دلیل که با غفلت یا هر علّتِ دیگری، اجازۀ دستبُرد را به آنان داده و همدستشان شدهاست. «پاسبان مشغولِ هایهو و چوبکزدن است که راهزن را بگیرید. در صورتی که راهزَنِ حقیقی، خودِ او بود»، (جعفری، ۱۳٫۱۳۶۳: ۲۲۶).
نمیدانم با خواندنِ حکایت، باید به حالِ آن بیچارهها تأسّف بخورم یا به حاضرجوابیهایِ پاسبان بخندم؟! امّا تنها چیزی که میتوانم بنویسم، آفرین گفتن به ذهنِ خَلّاقِ پیرِ بلخ است که اینگونه ساده و نَغز، انگشت رویِ یکی از مُهمترین چالشهای انسانی میگذارد. او تهدیدی را کالبدگُشایی میکند که تقریباً در تمامِ ساحتهایِ معرفتی، گریبانگیرِ آدمهاست. آدمهایی که برایِ کاری تربیت میشوند و دیرزمانی، هم خود و هم دیگران، برایشان زحمت میکشند، امّا دُرست زمانی که به تخصّص یا دانشِ آنها نیاز هست، کاری از پیش نمیبَرند.
بگذارید موضوع را اندکی بیشتر بشکافم. شیمیدانی را در نظر بگیرید که «نمیتواند» [دقت کنید که نوشتهام «نمیتواند»، نه «نمیداند»] از خاصیّتِ ضدِ انجمادیِ نمک، برای آب کردنِ یخبندانِ جلویِ خانهاش استفاده کُند. عارف یا طلبهای را تصوّر کنید که دائمالمُراقبه است، امّا در یک بُرهۀ حسّاس «نمیتواند» بین وسوسۀ نَفْس و ندایِ باطن، تفاوتی قائل شود یا اُستادِ تاریخی را فرض کنید که حجمِ انبوهی از آگاهیهایِ تاریخی و روایتی دربارۀ یکی از وقایعِ تاریخی در ذهن دارد، ولی در موقعیّتهایِ مُشابه، «نمیتواند» تحلیل مناسبی ارائه یا موضعِ مناسبی اتّخاذ کند.
به نظر میرسد در زندگیِ ما آدمها، انبوهی از دانستهها وجود دارد که به دلایلِ گوناگونی نظیر «ترس»، «رودربایستی»، «طمع»، «مُلاحظهکاری»، «کمرویی»، «نداشتنِ اعتمادِ به نَفْس»، بیانگیزگی»، «درکِ نادرستِ زمانی و مکانی» و دلایلِ دیگر، نمیتوانیم آنها را در زمانِ مناسب به کار ببریم و نتیجهاش، چیزی جُز خُسران نیست.
بیاختیار یادِ داستانی از دفتر پنجم میافتم که شباهتِ بسیاری با حکایتِ پاسبانِ خُفتۀ این یادداشت دارد، [نک: پاورقی ۴]. حکایتِ مردِ ناشایستْکاری که خنجر بر کمر بسته و قرارش بر آن است که هر گاه جان و عِرضش در خطر اُفتاد، از آن استفاده کند، ولی افسوس که آن خنجر، تبدیل به ابزاری بیخاصیّت، نظیرِ داشتههای کسانی میشود که در لحظههایِ خطیرِ زندگی، هرگز به «توانش» تبدیل نمیشوند!
بگذریم. پاسبانِ قصّۀ ما، رمزی از «خِرَد»، «پرهیز»، «دانش» و «تجربه» است که باید وظیفۀ تاریخیِ خود را در زندگی انجام دهند، ولی گاهی در چنبرۀ «درک نادرست»، از گردونۀ اعتبار خارج میشوند. بازرگانانِ مالباخته، آدمهایی هستند که کولهباری از «خِرَد»، «پرهیز»، «دانش» و «تجربه» دارند، امّا این پاسبانان، در یک بُرشِ خاص از عُمر، نقشِ خود را در زندگیشان ایفا نمیکنند.
اکنون جامعهای را فرض کنید که گاه دانایانش، در حوزههایِ گوناگون، از «دانشِ کافی»، برخوردارند، ولی در یک لحظۀ تکرارناشدنی، یادشان میرود کجا ایستادهاند.
گسترۀ ناپیداکرانۀ ادبِ فارسی، سرشار از هُشدارهایی است که با زبانِ هُنری، میکوشند تلنگری به ما بزنند تا مبادا در لحظات هوشیاری، خوابِ غفلت ما را برُباید و دُزدِ نَفْس داشتههایمان را بدُزدد:
کیست دانا؟ آنکه آیاتِ ادب
وقتِ خشم اندر، پذیرد بی تَعَب
(جمالی اردستانی، ۱۳۸۰: ۵۷)
غالباً اخلاق، نُقلِ مَجلس است
خواجه در وقتِ عَمل، بس مُفلس است
(مخبرالسّلطنۀ هدایت، ۱۳۳۰: ۹۵)
مَخُسب، ای برادر که دُزدان به خواب
بتازند بر خُفتگان باشتاب!
(ادیبالممالک فراهانی، ۲٫۱۳۸۶: ۶۸۴)
رَه، رَهِ خوف و شب، شبِ خطر است
شِحنه خُفته است و دُزد بر گُذر است
(نظامی گنجوی، ۱۳۶۳: ۳۵۴)
راهِ دُزدان است این رَه، زینهار!
در کمین هستند قومِ نابهکار
(حکیم دهکُردی، ۱۳۷۹: ۱۴۶)
یک نصیحت کُنم امروز، مگر گوش کُنی:
نَفْس، دُزد است، مبادا که فراموش کُنی!
(قاآنی شیرازی، ۱۳۳۸: ۱۶۴)
امّا سخن پایانی. من مُطابقِ ظاهر روایت، در چنین مواقعی، بنا را بر «دانستن» و «نتوانستنِ» آدمها میگذارم، امّا اگر کسانی باشند که بنایشان بر «دانستن» و «نخواستن» باشد، باید علّتهای آن را با تعمّقِ بیشتری در لایههای شخصیّتی یا موضعگیریهای سیاسی و اجتماعیِ آنها ریشهیابی کرد.
[پاورقی]:
۱. عنوان حکایت در دفتر ششم این است: «حکایت آن پاسبان که خاموش کرد تا دُزدان، رَختِ تاجران بُردند بهکُلّی. بعد از آن هَیهای و پاسبانی میکرد»، (مولوی بلخی، ۳٫۱۳۷۳: ۳۰۳).
۲. مصراعی از این بیتِ گلستان سعدی در یکی از حکایتهای بابِ پنجم است که آنجا نیز دُزدان، به کاروانی دستبُرد میزنند و همهچیز را میبَرند: «گر تضرّع کُنی و گر فریاد / دُزد زَر بازپس نخواهداداد»، (سعدی شیرازی، ۱۳۲۰: ۱۳۷).
۳. متن: «مُردریگ». برخی شارحان مثنوی، «مُردریگ» یا همان «مُردهریگ»، به معنایِ میراث یا مالِ میراثی را چندان موجّه نمیدانند و ترجیح میدهند آن را «ریگِ مُرده» بدانند: «مُردهریگ یعنی میراث، امّا در اینجا، این معنی مناسب نمینُماید و شاید مولانا با توجّه به مصراعِ اوّل، به این ترکیب، معنیِ تازهای داده: ای ریگِ مُرده! ای بیخاصیّت یا به زبانِ ما: ای مُردهشور!»، (استعلامی، ۶٫۱۳۷۰: ۲۵۱). اگرچه من به اصلِ متنِ تُرکی شرحِ گولپینارلی دستْرسی ندارم، امّا مُترجمِ مُحترمِ فارسی، در برابرِ «مُردریگ»، عبارت «ذلیلمُرده» را به کار بُرده که به نظر، معادلِ مناسبی برای آن است. «اهلِ کاروان به او گفتند: ای مردِ بیخاصیّت! ای ذلیلمُرده! پس تو چهکارهای؟ چه میکردی؟»، (گولپینارلی، ۳٫۱۳۸۴: ۵۳۵). به گمانم، برای مُعادلِ این واژه، بد نیست، ناخُنکی به گنجینۀ فرهنگِ عامّه هم زد و کنایۀ «جامانده» یا «وامانده» را هم از نظر دور نداشت.
۴. عنوان داستان در دفتر پنجم این است: «حکایتِ آن مُخنّث و پُرسیدنِ لوطی ازو […] کی این خنجر ازبهرِ چیست؟ گفت: ازبرایِ آنک هرکی با من بَد اندیشد، اِشکمش بشکافم. لوطی […] میگفت: الحمدُ لِلّٰه کی من بد نمیاندیشم با تو»، (مولوی بلخی، ۳٫۱۳۷۳: ۱۶۰).
[مراجعه کنید]:
۱. ادیبالممالک فراهانی، محمّدصادق بن محمّدحسین. (۱۳۸۶). زندگی و شعر ادیبالممالک فراهانی، نوشته و تنقیح علی موسوی گرماردی، تهران: قدیانی، ۲ ج، چاپ دوم.
۲. جعفری، محمّدتقی. (۱۳۶۳). تفسیر و نقد و تحلیل مثنوی جلالالدّین محمّد بلخی، تهران: انتشارات اسلامی، ۱۵ جلد، چاپ نهم.
۳. جمالی اردستانی، پیر جمالالدّین محمّد. (۱۳۸۰). مصباحالأرواح، با تصحیح و مقدّمۀ ابوطالب میرعابدینی، تهران: انجمن آثار و مفاخر فرهنگی.
۴. حکیم دهکُردی، سیّد مهدی ایزدی. (۱۳۷۹). عطّاری دیگر به سوی سیمُرغ، اصفهان: گلهای محمّدی.
۵. سعدی شیرازی، مُصلح بن عبدالله. (۱۳۲۰). کُلیّات سعدی، تصحیح محمّدعلی فروغی «ذُکاءالمُلک»، تهران: کتابفروشی و چاپخانۀ بروخیم.
۶. قاآنی شیرازی، میرزا حبیب. (۱۳۳۸). پریشان، [به تصحیح] اسماعیل اشرف، شیراز: کتابفروشی محمّدی.
۷. گولپینارْلی، عبدالباقی. (۱۳۸۴). نثر و شرحِ مثنوی شریف، ترجمه و توضیح توفیق هـ . سُبحانی، تهران: سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، ۳ ج، چاپ چهارم.
۸. مخبرالسّلطنۀ هدایت، مهدیقلی. (۱۳۳۰). تُحفۀ مُخبری یا کارِ بیکاری، تهران: چاپخانۀ سپهر.
۹. مولوی بلخی، جلالالدّین محمّد. (۱۳۷۳). مثنوی معنوی، به تصحیح رینولد. ا. نیکُلسون، به اهتمام نصرالله پورجوادی، تهران: مؤسّسۀ انتشارات امیرکبیر، چاپ دوم.
۱۰. مولوی بلخی، جلالالدّین محمّد. (۱۳۷۰). مثنوی، مقدّمه و تحلیل، تصحیحِ متن بر اساس نسخههایِ زمانِ مولانا و نزدیک به زمانِ او، مقایسه با چاپهای معروفِ مثنوی، توضیحات و تعلیقاتِ جامع و فهرستها از محمّد استعلامی، تهران: انتشارات زَوّار، ۶ ج.
۱۱. نظامی گنجوی، الیاس بن یوسف. (۱۳۶۳). سبعۀ حکیم نظامی: هفت پیکر، با حواشی و تصحیح و شرح لغات حسن وحید دستگردی، تهران: علمی، چاپ دوم.
نظرات