سه‌شنبه ۲ مرداد ۱۴۰۳ - ۱۲:۲۴
دورهمی خوانش کتاب «دوشنبه‌های کتاب نخوان‌ها» در اراک برگزار شد

مرکزی – به همت موسسه گردشیاران و خانه محیط زیست بازار استان مرکزی؛ پنجاه و پنجمین دورهمی خوانش کتاب با عنوان «دوشنبه‌های کتاب نخوان‌ها» با حضور جمعی از شاعران؛ نویسندگان علاقمندان به حوزه ادبیات استان مرکزی در سرای کتابفروشی‌های بازار سرپوشیده اراک برگزار شد.

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) در اراک، پنجاه و پنجمین دورهمی خوانش کتاب «دوشنبه‌های کتاب نخوان‌ها» با خوانش داستان کوتاه «ترشی لیته» از مجموعه داستان‌های کتاب «هیلمن» اثر آکریم علمدار نویسنده و پژوهشگر اراکی توسط نویسنده پیگیری شد؛ و مورد نقد و بررسی منتقدین و نویسندگان حاضر در این دورهمی خوانش کتاب «دوشنبه های کتاب نخوان ها» قرار گرفت.

تاکنون از این نویسنده آثاری همچون؛ «آفتاب و مهتاب» (با گویش اراکی)؛ «واژه‌نامه و ضرب المثل‌های مردم اراک»؛ «شجره نامه خاندان علمدار» و مجموعه داستان کوتاه «هیلمن» چاپ و به بازار کتاب عرضه شده است.

بخش‌های کوتاه از قصه «ترشی لیته»

«…روزهایی که به جوانی منتهی می‌شود روزهای عجیبی و غریبی هستند. لااقل برای من اینگونه بود! برای منی که همیشه دوست داشتم از خودم فرار کنم و می‌خواستم کاری بکنم اما نمی‌دانستم چه کاری؟..

... در حالی که مشغول گوش دادن به فرمایشات داش رحمان (استاد کار کارگاه اتومکانیک) بودیم؛ یک گربه سفید و حنایی چاق و چله در روی لبه دیوار کوتاهی که حدود و حریم خانه‌ها را با هنرستان مشخص می‌کرد با آرامش و آهستگی در حال عبور بود و گاهی حواسش به گنجشک‌های بالای درخت‌ها پرت می‌شد. عباس یک سنگ نمی‌دانم از کجایش درآورد و از پنجره کارگاه حواله گربه کرد که در اثر آن نزدیک بود گربه چاق و حنایی به پایین دیوار سقوط کند.

... گروه ما متشکل بود از من؛ علی؛ عباس؛ رضا؛ امید و فرهاد. یادم نیست یک دوچرخه ۲۸ هرو بدون ترمز و گلگیر مال کدام یک از بچه‌ها بود که آن را برداشتیم و دو ترکه زدیم به چاک...

... مادرم سرش را از پنجره بیرون آورد و پرسید؛ این وقت روز در خانه چه غلطی می‌کنی؟ گفتم آمده‌ام برای ناهار ترشی ببرم. مادرم بعد از ناله و نفرین از بستوی (بسو) سبز و بزرگ گوشه خیاط برایم در داخل یک دبه ی کوچک «ترشی لیته» ریخت و داد دستم.

... دست مادرم در اثر سردی و یخ زدگی سرکه و ترشی داخل بستو سرخ شده بود و می‌لرزید! چه دست‌های مهربانی داشت و نمی‌دانستم!!.. نگاهم روی لبان صورتی رنگش قفل شد. گمانم داشت چها قل می خواند و من از کجا می دانستم در دلش چه می‌گذرد؟

..آن وقت‌ها معنی عشق را درست نمی‌فهمیدیم. عباس هم همینطور بود و از عشق سر در نمی‌آورد!

...الان که فکر می‌کنم می‌بینم از نظر مخ راحت بودم در آن دوران! شاید هم ساده و بی‌آلایش بودیم! نمی‌دانم چه نامی باید بگذارم بر آن حالت‌های رویایی...

...دست‌هایم یخ زده بود؛ بینی و گوشها یم بی‌حس شده بودند. دبه ترشی همچنان به شدت تکان می‌خورد و فرمان دوچرخه در دستمانم می‌لرزید و بی‌قرار بود...

... نان‌های لواش برشته بودند.. «ترشی لیته» مثل دستان قرمز؛ یخ کرده و نحیف مادرم بوی مهربانی می‌داد و از در و دیوار سادگی و کم توقعی می‌بارید.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها