شنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۳ - ۰۹:۱۴
شیطنتِ کودکان مکتبی در مثنوی

چهارمحال و بختیاری - در جهان‌بینیِ عرفانی، این انبیا و اولیای الهی هستند که فریبِ اِغواگری‌هایِ نَفْس را نمی‌خورند و با مَدح یا قَدحِ دیگران، متوهّم نمی‌شوند.

سرویس استان‌های خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): احمد رحیم‌خانیِ سامانی، دکتر در زبان و ادبیّات فارسی، نویسنده و پژوهشگرِ چهارمحال و بختیاری، در یادداشتِ این‌هفته و ضمنِ بررسی حکایتی از مثنوی، به این نکته اشاره می‌کند که گاه اسارتِ آدمی در چنبرۀ توهّمات، نتیجۀ تلقین‌هایِ درونی و بیرونی است. تلقین‌هایی که مثل موریانه بنیادهای زندگی را می‌خورند، امّا آدمی متوجّه نهادینگیِ آن‌ها در وجودش نیست.

«هندوانه زیرِ بغلِ کسی گذاشتن» و «باد در آستینِ کسی کردن»، از ضرب‌المَثَل‌هایی هستند که به تأثیرِ تلقین بر دیگران اشاره دارند. یکی از ویژگی‌هایِ انسان، قرار داشتن در مَعرضِ انواعِ تلقین‌های خوب و بد است. گاه این تلقین‌ها، آن‌قدر بر زندگیِ آدم‌ها اثر می‌گذارد که می‌تواند زندگی‌اش را به نابودی بکشد یا از ورطۀ نابودی نجات دهد.


حکایتی که در این یادداشت می‌خواهم آن را بررسی کنم، [نک: پاورقی ۱] به تأثیر تلقین بر آدمی و اثراتِ آن می‌پردازد. ماجرا از این قرار است که کودکان یکی از مکتب‌خانه‌ها، تصمیم می‌گیرند اندکی از سخت‌گیری‌هایِ معلّمشان که مثل کوهِ خارا، نفوذناپذیر و سنگ‌دل بود، بکاهند و برایِ چند روز هم که شده، مکتب‌خانه را تعطیل کنند. به همین منظور با هم مشورت می‌نمایند و آنکه از همه زیرک‌تر بود، پیش‌نهاد می‌دهد، از زَردروییِ معلم و ناخوش‌ْاحوالی‌اش بگویند و بقیه نیز هم‌راهی کنند و آن‌قدر به معلّم تلقین نمایند که او راستی‌راستی مریض شود و بچّه‌ها به آن‌چه می‌خواهند، برسند. کودکان قرار و مَدارهایشان را می‌گذارند و هم‌آهنگی‌هایِ لازم را انجام می‌دهند.

کودکان مکتبی از اوستاد
رنج دیدند از ملال و اِجتهاد
مشورت کردند در تعویقِ کار
تا مُعلّم درفُتَد در اضطرار
چون نمی‌آید وُرا رنجوری‌ای
که بگیرد چند روز او دوری‌ای؟!
تا رَهیم از حَبس و تنگی و ز کار
هست او چون سنگِ خارا برقرار!
آن یکی زیرک‌ترین تدبیر کرد
که بگوید: اوستا! چونی تو زرد؟
خیر باشد؟ رنگِ تو بر جای نیست!
این اثر یا از هوا یا از تَبی‌ست
اندکی اندر خیال اُفتد از این
تو برادر! هم مَدد کن این‌چنین
چون درآیی از درِ مکتب بگو
خیر باشد اوستا! احوالِ تو؟
آن خیالش اندکی افزون شود
کز خیالی، عاقلی مجنون شود
آن سوم و آن چارم و پنجم چنین
در پیِ ما غم نمایند و حَنین
تا چو سی کودک تواتُر این خبر
مُتّفق گویند، یابد مُستقر...
مُتّفق گشتند در عَهدِ وَثیق
که نگرداند سخن را یک رفیق
بعد از آن سوگند داد او جمله را
تا که غَمّازی نگوید ماجرا
رای آن کودک بچربید از همه
عقل او در پیش می‌رفت از رَمه
(مولوی بلخی، ۲٫۱۳۷۳: ۸۶ و ۸۷)

فردایِ آن روز، کودکان بر آستانۀ مکتب‌خانه منتظرِ معّلم می‌نشینند تا نقشۀ خود را عملی کنند. به محضِ ورود معلّم، زرنگ‌ترین دانش‌آموز که آن پیش‌نهاد را نیز خودش داده‌بود، پیش می‌رود؛ سلام می‌کُند و علّت زردبودنِ رنگِ رُخسار معلّم را می‌پُرسد. مُعلّمِ سخت‌دل، با همان اَخمِ همیشگی، می‌گوید: خوبم و دستور می‌دهد بنشیند سرِ جایش، امّا همان جمله، تأثیرش را می‌گُذارد. سپس چند نفرِ دیگر نیز، از زَردرویی و ناخوش‌احوالیِ معلم می‌پُرسند تا توهّمِ بیماری در او تشدید شود.

روز گشت و آمدند آن کودکان
بر همین فکرت ز خانه تا دُکان
جمله اِستادند بیرون منتظر
تا درآید اول آن یار مُصر...
او درآمد گفت اُستا را سلام
خیر باشد رنگ رویت زردفام؟!
گفت اُستا: نیست رنجی مر مرا
تو برو بنشین، مگو یاوه، هَلا!
نَفی کرد، امّا غبار وَهمِ بَد
اندکی اندر دلش ناگاه زد
اندرآمد دیگری، گفت این چنین
اندکی آن وهمِ افزون شد بِدین
هم‌چنین تا وَهم او قُوّت گرفت
ماند اندر حال خود بس در شگفت
(هم‌او، ۲٫۱۳۷۳: ۸۸)

گویا مولوی این حکایت را چنان که اشاره کرده‌اند (فروزان‌فر، ۱۳۸۱: ۲۷۳)، از کتاب فردوس‌الحکمه اثر علی بن سَهلِ طبری (فوت: قرن سوم ق.) اخذ کرده‌است. نویسندۀ این کتابِ طب با روایتِ آن، می‌خواهد، به نمونه‌هایی از تأثیر تلقین در آدمی اشاره کند.


بگذریم و به حکایتِ خودمان برگردیدم. استادِ مکتبی وقتی آن حرف‌ها را می‌شنود، اگرچه به رویِ مبارکش نمی‌آورَد، امّا آن تلقین‌ها کارِ خودشان را می‌کنند. مُلّایِ مکتب‌خانه، دست‌وپایش را جمع می‌کند و به حُجره یا خانه‌اش که احتمالاً مُجاورِ مکتب‌خانه بوده، می‌رود و رو به زنش نموده، گِلِه می‌کُند، چرا مراقبم نیستی و متوجّه نشدی، احوالم خوش نیست؟ زن هم به او می‌گوید: من در تو عیب و مَرضی نمی‌بینم. اگر باور نداری، در آینه خود را ببین. خلاصه آن دو، بگومگو می‌کُنند و نهایتاً زن، علی‌رغمِ اعتقاد بر سلامتِ شوهر، بسترش را در اتاقِ مُجاورِ کُتّاب می‌اندازد. هرچند گفت‌وگویِ مُلّا و هم‌سرش می‌توانست، اندکی کوتاه‌تر و حتّی لطیف‌تر نیز باشد، امّا گُمان می‌کُنم مولانا در مَطاویِ داستان، می‌خواهد با زدنِ نَقبی به روابطِ زناشویی در زمانه‌اش، آیینه‌وار خودمان را نیز به خودمان نشان دهد. در این خودنمایی، بَدزبانی‌هایِ مُلّا پَرده از فرافکنی‌ها، دهان‌دَریدگی‌ها و بدگُمانی‌هایِ مردانی برمی‌دارد که اگرچه با مکتب و آموختن سَروکار دارند، امّا ادب‌وَرزی‌هاشان تَظاهری بیش نیست.

گشت اُستا سُست از وَهم و زِ بیم
برجهید و می‌کشانید او گلیم
خشمگین با زن که مِهر اوست سُست
من بدین حالم، نپُرسید و نجُست!
خود مرا آگَهْ نکرد از رنگِ من
قصد دارد تا رَهَد از ننگ من
او به حُسن و جلوۀ خود مَست گشت
بی‌خبر کز بام افتادم چو طَشت!
آمد و در را به‌تُندی واگُشاد
کودکان اندر پیِ آن اوستاد
گفت زن: خیر است؟ چون زود آمدی؟
که مبادا ذاتِ نیکت را بَدی!
گفت: کوری؟ رنگ و حالِ من ببین!
از غمم بیگانگان اندر حَنین
تو درونِ خانه از بُغض و نِفاق
می‌نبینی حالِ من در اِحتراق!
گفت زن: ای خواجه! عیبی نیستت
وَهم و ظَن لاشِ بی معنی‌سْتَت
گفتش: ای غَر! تو هنوزی در لِجاج
می‌نبینی این تغیّر وَ‌ِارْتِجاج؟!
گر تو کور و کَر شدی، ما را چه جُرم؟!
ما در این رنجیم و در اندوه و گُرْم
گفت: ای خواجه! بیارم آینَهْ
تا بدانی که ندارم من گُنَهْ
گفت: رو مَه تو رَهی، مَه آینه‌ت
دایما در بُغض و کینی و عَنَت
جامۀ خوابِ مرا زو گُستران
تا بخُسپم که سَرِ من شد گران
(مولوی بلخی، ۲٫۱۳۷۳: ۸۹)

هم‌سرِ مُلّا برای آن‌که در مَظانّ اتّهام قرار نگیرد، به‌ناچار رخت‌خوابِ شوهرش را پهن می‌کند. مُلّایِ حکایت هم، نالان و رنجور در بسترِ بیماری می‌اُفتد. بچه‌هایِ مکتب که حال و روزِ استادشان را می‌بینند، عذابِ وجدان یقه‌شان را می‌گیرد که این چه کاری بود کردیم؟ امّا چه می‌توان کرد؟ کار از کار گذشته‌است و باید نقشه را تا انتها پیش ببرند. شاگردِ زیرکِ آن مکتب، این بار برایِ تمام شدنِ کار، نقشۀ دیگری می‌کشد و به بقیه می‌گوید، با صدای بلند قرآن بخوانید. در میانۀ تکرارِ آیاتِ قرآن، او برمی‌خیزد و به هم‌کلاسی‌هایش می‌گوید: بچه‌ها! استادمان بیمار است و سَروصدایِ زیاد، برایش خوب نیست. مُلّا هم موافق با او، همۀ بچه‌ها را مُرخّص می‌کُند.

جامهْ‌خواب آورد و گسترد آن عَجوز
گفت: امکان نی و باطن پُر ز سوز
گر بگویم، مُتّهم دارد مرا
وَر نگویم، جِد شود این ماجرا
فالِ بد رنجور گرداند همی
آدمی را که نبودستش غمی...
جامه‌خوابش کرد و اُستاد اوفتاد
آه آه و ناله از وی می‌بزاد
کودکان آن‌جا نشستند و نهان
درس می‌خواندند با صد اَندُهان
کین همه کردیم و ما زندانی‌ایم
بَد بنایی بود! ما بَدبانی‌ایم!...
گفت آن زیرک که ای قومِ پسند!
درس خوانید و کنید آوا بلند
چون همی‌خواندند، گفت: ای کودکان!
بانگ ما اُستاد را دارد زیان
دَردِ سر افزاید اُستا را زِ بانگ
ارزد این کو درد یابد بهرِ دانگ؟
گفت اُستا: راست می‌گوید، رَوید
دردِ سر افزون شدم، بیرون شوید
(هم‌او، ۲٫۱۳۷۳: ۸۹ و ۹۰)

بچه‌ها خوش‌حال از عملی‌شدنِ آن‌چه می‌خواستند، شادان و خندان به خانه‌هاشان می‌روند. مادران که می‌بینند مکتب‌خانه تعطیل شده، بامدادِ فردا برآشفته و متعجّب به عیادتِ مُلّا می‌روند و غافل از نقشه‌ای که فرزندانشان کشیده‌بودند، مکتب‌دار را در بسترِ بیماری می‌یابند.

پس بُرون جَستند سوی خانه‌ها
هم‌چو مرغان در هوای دانه‌ها
مادرانْشان خشمگین گشتند و گفت:
روزِ کُتّاب و شما با لَهْو جُفت؟!...
بامدادان آمدند آن مادران
خُفته اُستا هم‌چو بیمارِ گران
هم عَرَق کرده زِ بسیاریْ لِحاف
سر ببسته، رو کشیده در سجاف
آه‌آهی می‌کُند آهسته او
جُملگان گشتند هم لاحَول‌گو
(هم‌او، ۲٫۱۳۷۳: ۹۱)

حکایتِ شیطنتِ شاگردانِ مکتب‌خانه با عُذرخواهیِ مادران از بی‌خبری و اعترافِ مکتب‌دار به غفلت از سلامتی‌اش، همین‌جا پایان می‌یابد. مولانا در انتهایِ قصّه، دوباره نَقبی به زندگیِ روزمرّۀ مردم می‌زند و از واقعیّتِ مهم‌تری پرده برمی‌دارد و آن این‌که، گاه اسارتِ آدمی در چنبرۀ توهّمات، نتیجۀ تلقین‌هایِ درونی و بیرونی است. تلقین‌هایی که مثل موریانه بنیادهای زندگی را می‌خورند، امّا آدمی متوجّه نهادینگیِ آن‌ها در وجودش نیست.

چون به جِدّ مشغول باشد آدمی
او زِ دیدِ رنجِ خود باشد عَمی
از زنانِ مصر یوسُف شد سَمَر
که زِ مشغولی بشد زیشان خبر
پاره‌پاره کرده ساعدهایِ خویش
روحِ والِهْ کی نه پَس بیند، نه پیش
ای بسا مَردِ شجاع اندر حِراب
کی ببُرّد دست و یا پایش ضِراب
او همان دست آورد در گیر و دار
بر گمانِ آنک هست او برقرار
خود ببیند دست رفته در ضَرَر
خون از او بسیار رفته بی‌خبر
(هم‌او، ۱۳۷۳/۲: ۹۱)

پیرِ بلخ در ضمنِ همین حکایتِ فرعی، گُریزی به قصّۀ غرورِ فرعون بر اثرِ بزرگ‌داشت‌هایِ بیش از اندازۀ اطرافیان و مردم می‌زند و سویۀ حکایت را از ساحتی عرفانی، به فضایی اجتماعی و سیاسی می‌بَرد و هُش‌دار می‌دهد که مراقبِ بزرگ‌داشت‌هایِ مردم باشیم.

سجدۀ خَلق از زن و از طفل و مَرد
زد دلِ فرعون را رنجور کرد
گفتنِ هریک خداوند و مَلِک
آن‌چنان کردش زِ وَهمی مُنتهک
که به دَعویِ اِلهی شد دِلیر
اژدها گشت و نمی‌شد هیچ سیر
(هم‌او، ۲٫۱۳۷۳: ۸۶)

دانایِ رومی دلیلِ اصلیِ افتادنِ فرعونان و حاکمانِ مغرور و همۀ کسانی که در زندگی، مانند آن مکتب‌دار از طریقِ توهّم و گمان فریب خوردند، پی‌رَویِ آنان از «عقل جُزوی» و دور شدن از «عَقلِ کُلّی» می‌داند که انتهایش به علم الهی متّصل است و چون ریسمانی متین، باید به آن چنگ زد تا به خطا نرفت. صاحبِ چنین عقلی، هرگز اسیرِ توهّم نمی‌شود و از آن‌چه صراطِ مستقیم است، منحرف نمی‌گردد:

گر همه عالَم بگویندش: توی
بر رَهِ یزدان و دینِ مُستَوی
او نگردد گرم‌تر از گُفتشان
جانِ طاقِ او نگردد جُفتشان
وَر همه گویند او را: گُم‌رَهی
کوه پنداری و تو بَرگِ رَهی
او نیفتد در گُمان از طَعنشان
او نگردد دردمند از ظَعنشان
بَلک گر دریا و کوه آید به گُفت
گویدش: با گُم‌رَهی گشتی تو جُفت
هیچیک ذرّه نیفتد در خیال
یا به طعنِ طاعنان رنجورحال
(هم‌او، ۲٫۱۳۷۳: ۸۶)

در جهان‌بینیِ عرفانی، این انبیا و اولیای الهی هستند که فریبِ اِغواگری‌هایِ نَفْس را نمی‌خورند و با مَدح یا قَدحِ دیگران، متوهّم نمی‌شوند. اَبدال حافظانِ عقلِ کُلّی هستند. یعنی عقلی که فطری و هِبۀ الهی است. آنان این توانایی را دارند که عقل‌های جُزیی را به عقلِ کُلّی متّصل کُنند. بنابراین تنها راهِ گُریز از انحرافات و توهّماتِ عقلِ جُزیی، اتّصال به دریایِ عقل کُلّی است.


اکنون جامعه‌ای را در نظر بگیرید که در آن، اولیایِ الهی، ناشناسند یا وِجاهتی ندارند. گروهی از آدم‌ها با تلقین‌هایِ نارَوا، اذهانِ مردم یا کارگُزارانِ حکومتی را به سویی سوق می‌دهند که خودشان می‌خواهند.


در پذیرفتن و یا نپذیرفتنِ این تلقین‌ها، خدا می‌داند چه کشاکشی میانِ آحادِ یک ملّت اتّفاق می‌افتد و چه نیرو و توانی که می‌توانست در مسیر عقلانیّت قرار گیرد، در بی‌راهۀ این نزاع‌ها تَلف می‌گردد. از سویِ دیگر چنین جامعه‌ای، گاه با تغییراتِ مَحتومی روبه‌رو می‌شود که کش‌مکش‌ها و مَشغله‌هایِ سَخیفِ سیاسی، اقتصادی، فرهنگی، مذهبی، اجتماعی و ده‌ها حوزۀ دیگر، آن‌قدر او را به خود مشغول می‌دارند که مانند مُلّای مکتب‌خانۀ این حکایتِ مثنوی، متوجّهِ آن تغییرات بنیادی نمی‌شوند و تنها زمانی آگاه می‌گردند که یا دیر شده یا برای سال‌ها در حالِ سپری‌کردنِ یک زندگیِ بیمارگونه خواهندبود.


[پی‌نوشت]:

۱. عنوان حکایت در دفتر سوم این است: «مثالِ رنجور شدنِ آدمی به وَهمِ تعظیمِ خَلق و رغبتِ مُشتریان به وی و حکایتِ مُعلّم»، (مولوی بلخی، ۲٫۱۳۷۳: ۸۶).


[مراجعه کنید]:

۱. فروزان‌فر، بدیع‌الزّمان. (۱۳۸۱). احادیث و قصص مثنوی: تلفیقی از دو کتاب احادیث مثنوی و مآخذِ قصص و تمثیلات مثنوی»، ترجمۀ کامل و تنظیم مجدّد حسین داودی، تهران: مؤسّسۀ انتشارات امیرکبیر، چاپ دوم.

۲. مولوی بلخی، جلال‌الدّین محمّد. (۱۳۷۳). مثنوی معنوی، به تصحیح رینولد. ا. نیکُلسون، به اهتمام نصرالله پورجوادی، تهران: مؤسّسۀ انتشارات امیرکبیر، ۴ ج، چاپ دوم.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها