دوشنبه ۱۲ شهریور ۱۴۰۳ - ۰۸:۱۰
سقوط مرداسِ نیک‌نهاد به دست ضحاک

خراسان‌رضوی - داستان ضحاک، یکی از مشهورترین داستان‌های شاهنامه است. مرداس، پادشاه نیکوکار عرب‌تبار، پدرضحاک است که در داستان او گفته می‌شود چگونه نیرنگ ابلیس و طمع پسر، به نابودی پادشاهی عادل منجر می‌شود.

سرویس استان‌های خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) _ مرصع موسی‌الرضایی، پژوهشگر زبان و ادبیات فارسی: مرداس یکی از شخصیت‌های مثبت در شاهنامه فردوسی است که حضوری کوتاه در این کتاب دارد. اهمیت او در شاهنامه از این بعد است که ضحاکِ ماردوش و ماجراهای شگفت‌انگیزش، مربوط به فرزند این فرد است.

یکی مرد بود اندران روزگار.. ز دشت سواران نیزه‌گزار

گرانمایه هم شاه و هم نیکمرد.. ز ترس جهاندار با باد سرد

که مرداس نام گرانمایه بود..به داد و دهش برترین پایه بود

مرو را ز دوشیدنی چارپای… ز هر یک هزار آمدندی بجای


در متون اوستایی نامی از پدر اژی‌دهاک (ضحاک) نیامده است. اما در متون کهن ودایی این اسطوره سه سر، پدری به نام «توشتر» دارد که همتای آن نام عربی مرداس در شاهنام فردوسی است. در اسطوره‌های کهن، مرداس صفت ضحاک به معنی آدمخور است: «مرد» به معنی انسان و «اس» به معنی خوردن!

در متون کهن و نیز شاهنامه، شخصیتی به نام شهرسب وجود دارد. دو ویژگی در شهرسب نهفته است، یکی برپاداشتن نماز و روزه‌دار بودن در شب و روز و دیگری که بخشی از معنی این نام است، مهارت در اسب سواری است. با گذشت زمان این ویژگی‌ها به دو شخصیت مجزا اختصاص داده شده، یعنی ضحاک و پدرش مرداس!

و اما داستان مرداس در شاهنامه اینگونه آغاز می‌شود که مرداس پادشاهی عرب‌تبار و دادگر بود که در حوالی بین النهرین حکومت می‌کرد و به مردمانش نیکی بسیار می‌رساند. او دارایی و گله‌های دام‌اش را در اختیار مردمان سرزمینش گذاشته بود تا هر آنچه می‌خواهند از آن برای خود بردارند و زندگی را به آسانی سپری کنند.

همان گاو دوشا به فرمان بری..همان تازی اسپان همه گوهری

بز و شیرور میش بُد همچنین.. به دوشندگان داده بُد پاک دین

به شیر آنکسی را که بودی نیاز… بدان خواسته دست بردی فراز

مرداسِ تازی مرد خوش‌کرداری بود اما پسری داشت که هیچکدام از صفات نیک پدر را به ارث نبرده بود. آن هنگام که پدر به احوال مردمان کشور می‌رسید، فرزند ناخلفش، ضحاک، در پی اسب سواری و عیش و نوش بود.

اما در آن سوی مرزها، مردمان ایران زمین که دیگر از جمشیدشاه و کارهای ناشایست او خسته شده بودند، در پی کسی بودند تا با کمکش، جمشید را کنار گذاشته و پادشاهی عادل را به جای او به تخت بنشانند تا دوباره عدل و داد و آبادی را به ایران باز گردانند. آوازۀ مرداس به گوش ایرانیان رسیده بود و آنان در آرزوی شاهی چون او بودند؛ بی خبر از آنچه در انتظار مرداس بود!

صبح یکی از روزها، ابلیس در جامۀ فردی نیک خواه، به سراغ ضحاک آمد. ابتدا از شاهزادۀ جوان سوگند گرفت تا پایان با او و هدفش هم پیمان بماند. آنگاه با صحبت‌های خود تلاش کرد تا دل جوان را از کینۀ پدر پُر کند. از ضحاک خواست تا در قتل شاهِ پیر، او را همراهی کند. پسر در ابتدا نمی‌خواست دستش به خون پدر آلوده شود، اما ابلیس با یادآوری سوگندش او را مجاب به انجام آنچه نباید کرد. چاهی عمیق در بوستانی آماده ساختند و سرانجام هنگامی که مرداس، بی خبر از همه جا به آنجا رسید در چاه فرو افتاد و پسرش نیز به یاری‌اش نرفت و اینگونه آن شاه عادل با نیرنگ اهریمن، رخت از جهان بربست.

چو آمد به نزدیک آن ژرف چاه..یکایک نگون شد سر بخت شاه

به چاه اندر افتاد و بشکست پست.. شد آن نیک دل مرد یزدان پرست

ایرانیان بی خبر از آنچه رخ داده و به امید آنکه فرزند مرداس نیز همچون خودش دادگر و نیک کردار است، قصد یاری گرفتن از او کردند. سواران ایرانی به سرزمین تازیان آمدند و از ضحاک خواستند تا به ایران بتازد و تخت جمشید را از آن خود کند. ضحاک نیز با سپاهی عازم ایران شد.

داستان مرداس در دفتر اول شاهنامه فردوسی، پس از داستان جمشید و پیش از داستان پادشاهی ضحاک آمده است.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها

اخبار مرتبط