سرویس کودک و نوجوان خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - شیما حسینی، مترجم ادبیات کودک و نوجوان: نوروز بود و شهر غرق هیاهو. از همان روزهای آخر اسفند، آدمهای سرگرم خرید، دستفروشهای کنار خیابان و دادکشها، خیابانها را شلوغ کرده بودند. صدای خنده و بازی بچهها از مغازههای لباسفروشی، رنگوبوی سبزه و سنبل و آن تکاپوی همیشگی که میگفت: «بهار دارد میآید!»؛ اما راستش، برای من، نوروز آن سال حالوهوای دیگری داشت؛ یازده روز تمام، از صبح تا غروب: کتابخانه ملی، ترجمه و کبوترهای چاهی.
روز اول و دوم را به رسم همیشه کنار خانواده گذراندم؛ اما از سوم فروردین، درست وقتی که بیشتر آدمها تازه سفرهایشان را شروع کرده بودند، کولهام را روی دوشم انداختم و راهی کتابخانه شدم. فکر میکردم آنجا خلوت باشد و تعطیلات نوروز فرصتی است برای تنهایی در میان کتابها؛ اما وقتی رسیدم، خلافش را دیدم. سالن پر بود از آدمهایی که یا مثل من عاشق کتاب بودند یا دنبال جایی برای درسخواندن. این شد که برای پیداکردن یک صندلی خالی، حسابی چشم گرداندم.
از بخت خوش، گوشهای، کنار پنجره، جا گیر آوردم. نشستم، لپتاپ را به برق زدم و باز کردم. جملهها را یکییکی میخواندم و مینوشتم، درست مثل پرندهای که با صبر و حوصله، شاخهها و پرهای کوچک را یکییکی جمع میکند و درهم میپیچد و میتند تا لابهلایشان پناهی بسازد؛ خانهای که کلمهها در آن آرام بگیرند و داستانها جان بگیرند.
اما چشمم گاهی از روی صفحه بلند میشد و به حیاط میافتاد. کبوترها آنجا بودند. چندتایی پراکنده راه میرفتند، بعضیها روی شاخه درختان نشسته بودند و بعضی دیگر منتظر بودند، انگار که قرار است چیزی نصیبشان شود. بعد از چندساعت کار، از پشت میز بلند شدم و بیرون رفتم. از توی کولهام کیسه کوچک خردهنانهایی را که از خانه آورده بودم، برداشتم. توی حیاط ریزترشان کردم و روی زمین پاشیدم. به آنی، کبوترهای چاهی کتابخانه از آسمان، از در و دیوار سرازیر شدند. با سینههای سبز آبی براقشان، قوقوکنان، گردن میکشیدند و روی سر و کول هم میرفتند و بیوقفه نوک میزدند.
کمی آنطرفتر، چند گنجشک ایستاده بودند و بپر بپر میکردند. کوچکتر از آن بودند که جرئت کنند وسط معرکه بپرند. سرهایشان را به اینسو و آنسو تکان میدادند. گاهی یکیشان جلو میپرید اما قبل از اینکه نوک بزند، کبوترها او را با ضربهای کنار میزدند. نگاهشان کردم، دلم برایشان غنج رفت. آرام، کمی دورتر از میدان مبارزه کبوترها، برایشان نان پاشیدم. گنجشکها اول پریدند، اما بعد جلو آمدند. جیکجیککنان، ترسان و با احتیاط، اما با ولع.
بعد از چند دقیقه استراحت، برگشتم سر میزم. حالا دیگر جملههایی که رویشان گیر کرده بودم، کمی روانتر میشدند. هروقت که ذهنم خسته میشد، باز بلند میشدم، میرفتم بیرون، به پرندهها نگاه میکردم، برایشان دانه میریختم و دوباره برمیگشتم سرِ ترجمه. انگار که این کار، ذهنم را تازه میکرد؛ انگار که کلمات هم مثل دانههای گندم بودند که باید اینبار با حوصله و دقت پخش میشدند تا هر جمله، سهم خودش را پیدا کند.
این کار، یازده روز ادامه داشت؛ هر روز، از صبح تا غروب، میان کتابها، کلمهها، گنجشکها و کبوترها. هر روز، کتابخانه شلوغ، همان میز کنار پنجره و همان عادت کوچکِ دانه پاشیدن.
تعطیلات نوروز تمام شد و الهی شکر، کار ترجمهام هم پیش رفت. حالا که به آن روزها فکر میکنم، خاطرههایم را میبینم؛ میان کار و کلمهها و داستانهایی که ترجمه کردهام و لذت حضور تمام و کمال در لحظههایی که ایستاده بودم و پرندهها را تماشا میکردم. پرندههایی که برای سهم خودشان از زمین و زندگی، میجنگیدند یا صبورانه صبر میکردند. شاید برای همین است که هنوز هم، هروقت که کتابی را که آن روزها ترجمه کردم، ورق میزنم، گوشهای از ذهنم پر میشود از بالزدنهای ناگهانی و پرواز، نوکزدنهای بیوقفه و آن لذتی که در مشاهده و تماشای طبیعت و زندگی بود.
نظر شما