دکتر غلامرضا ذکیانی، عضو هیات علمی دانشگاه علامه طباطبایی، با بیان اینکه پیوند با فلسفه در گرو مطالعات جدی و دقیق است، اظهار کرد: مطالعه متون کلاسیک فلسفی ذهن را وادار به خلاقیت و نوآوری میکند.-
سوالی که در این میان طرح میشود، میزان اثرگذاری مطالعه و کتاب در کاربردیسازی فلسفه است، مبنی بر اینکه آیا اساسا این مولفهها میتوانند عاملی برای حضور ملموس فلسفه در زندگی باشند؟
در این راستا، با دکتر غلامرضا ذکیانی، مدرس و عضو هیات علمی دانشگاه علامه طباطبایی، گفتوگویی انجام شده است که حاصل آن از نظرتان میگذرد.
به عنوان نخستین سوال آیا اساسا دانش فلسفه در مقام کاربرد میتواند تعریف جداگانه و متفاوتی داشته باشد؟
بله، اگرچه در این مفهوم که اشاره کردید، هر دو واژه کاربرد و فلسفه را بتوانیم تعریفی جداگانه از آنچه تاکنون میشناختهایم، ارایه دهیم.
البته میدانیم که در این دو مولفه معمولا اتفاق نظری به لحاظ تعریفی وجود ندارد اما در این مجال برای آنکه از مفاهیم و نظریات مختلفی در باب فلسفه دوری کنم، ترجیحا دو مفهوم و معنی از فلسفه را عنوان میکنم که شامل فلسفه اسلامی و فلسفه غربی میشود که هر دو در جامعه ما حضور دارند. بنابراین، ناگزیر به هر یک به شکلی جداگانه میپردازم.
فلسفه اسلامی معمولا با سه استوانه اصلی یعنی بوعلی سینا، ملاصدرا، سهروردی شناخته میشود. بنابراین، زمانی که فلسفه اسلامی را با این بزرگان میشناسیم و معرفی میکنیم، در این ساحت فلسفه یک خبر انتزاعی، عمیق و دشوار و البته مستلزم تعریف و آموزش بسیار قوی تعریف میشود.
با این وصف و با توجه به دشوارگوییهایی که به آن اشاره داشتید، حداقل در ظاهر بهنظر میرسد اندک باشند کسانی که بهصورتی تخصصی در حوزه فلسفه اسلامی کار کنند؛ چه دیدگاهی در این رابطه دارید؟
شاید اینگونه باشد، ضمن آنکه این تعریف به تنهایی باعث میشود که فلسفه به علمی خاص تبدیل شود و اگر بخواهیم فیلسوفان زندهای را که در این حوزه به شکلی تخصصی کار میکنند، نام ببریم، شاید به تعداد انگشتان یک دست نباشند. بنابراین، مهمترین ویژگی فلسفه در این تعریف و از وجه فلسفه اسلامی همانطور که پیشتر نیز اشاره کردم، دشواری آن است.
دومین تعریف مبنی بر کاربرد در حوزه فلسفه غرب، چه شاکلهای دارد؟
دومین تعریفی که به کشور ما هم سرایت کرده است و تقریبا با تمامی بحثهای استدلالی و تدوینهای عقلی را که از دل آنها فلسفههای مضاف خارج می شوند، همان فلسفه غربی میدانیم که در این مفهوم فلسفه تا اندازهای کاربردی میشود که در این مفهوم در هر عمل و روشی اگر بخواهیم به ریشهها توجه کنیم، باید ناگزیر از ابزار فلسفی بهره بگیریم.
به عنوان مثال، اگر بخواهیم در حوزهای مانند هنر و فیلم به مبانی و اصول اشاره کنیم، میتوانیم به فلسفه هنر بپردازیم.
با این توصیف دستکم در ظاهر، به نظر میرسد که کاربرد فلسفه در مقام یک دانش، بیشتر در گستره فلسفههای مضاف قرار می گیرد. آیا واقعا چنین رویکردی حاکم است؟
به هرحال، خود واژه کاربرد به تنهایی همانطور که پیشتر هم اشاره کردم، مفهومی دارای طیف و تشکیکی به شمار میآید. البته منظور ما این نیست که بیاییم و همان نگاهی را که به نانوا، مهندس و پزشک داریم، به یک فیلسوف و فلسفه هم داشته باشیم چون در این مفهوم فلسفه کاربرد خود را از دست میدهد، چراکه این دانش با ماهیتها سر و کار دارد و فلسفه برای یک فیلسوف نظیر آنچه از مشاغل عنوان شد، شغل نیست، بلکه پژوهش و تدریس است و فلسفههای مضاف تنها یکی از جنبههای کاربردیسازی فلسفه بهحساب میآیند.
بنابراین، فلسفه در چه ساحتی نمودی قابل لمس پیدا میکند؟
این اشاره به کاربرد فلسفه شاید با یک مثال بیشتر قابل درک باشد. فرق انسان با دیگر موجودات در آن است که هر انسان به صورت فردی در ذهن خود عالمی دارد که در آن و در واقعیت هم با سایر همنوعان خویش زندگی میکند. اگر از سویی دیگر به قضیه نگاه کنیم، درختها هم با هم زندگی می کنند اما این با هم بودن انسانها به عنوان همنوع با یکدیگر و درباره درختها با هم یک تفاوت دارد و آن ویژگی است که انسان دارد که همان فکر کردن است.
مقصودتان این است که رفتار انسان متاثر از عوالم او شکل می گیرد؟
دقیقا، وجه تمایز انسان هم در همین فکر و تامل اوست و درست در همین ساحت است که کاربرد به معنای نقش، باورها و احساسات در عملکرد ما معنا پیدا میکند و جایگاه خود را در مواجهه با دانش فلسفه مییابد.
آیا تحلیل شما به لحاظ واژهشناسی مفهومِ کاربرد، در دو هر دو گروه فلسفه اسلامی و غرب قرار میگیرد؟
در هردو دسته میتوان کاربردیسازی فلسفه را در شاخههای مختلف دید اما با این تعریفی که ارایه شد، اگر مقصود ما فلسفه اسلامی باشد، کاربردهای آن محدود است و تعداد فیلسوفانی مانند فارابی که به جنبه کاربرد فلسفه توجه کرده باشند، بس محدود خواهد شد اما آثار آنها عمیق و اثرگذار است.
به نظر از دیدگاه و وجه مبانی فلسفی که ابتدای بحث اشاره کوچکی به آن شد، افراد دیگر جدا از فلاسفه به نوعی در مقام فلسفیدن قرار دارند. اینطور نیست؟
بله، اما باز در این مقام هم فلسفه برای همین افراد جنبه یک کارکرد را یافته است.
در میان فیلسوفان اسلامی و فیلسوفان غربی به «فلسفه برای زندگی» تا چه اندازه توجه شده است و کدام دسته بیشتر توانستهاند این مساله را در عمل جاری سازند؟
جز برخی فلاسفه که به آنها پیشتر اشاره شد، در فلسفه اسلامی افراد دیگر اغلب به عنوان فلسفهخوان تلقی میشدند که در این ساحت توجهی کمی به فلسفه برای زندگی یا همان حیات شده است و مرور هرچند کوتاه در تاریخ فلسفه اسلامی نشان میدهد که فلاسفه ما به این معنا یا اصلا نپرداختهاند یا در حاشیه به آن توجه کردهاند و مولفه فلسفه برای زندگی بیشتر در مغرب زمین جا افتاده است.
بنابراین، تقریبا می توان چنین گفت که هیچ فیلسوف غربی نیست که به فلسفه برای زندگی نپرداخته باشد.
دقیقا، علاوه بر اینکه فلسفه در حوزههای مختلفی مانند پزشکی، اخلاق، سیاست و دیگر حوزه ها جا افتاده است. ما هیچ فیلسوف غربی را سراغ نداریم که به مولفه فلسفه برای زندگی نپرداخته باشد و در میان فیلسوفان خودمان اندک فیلسوفانی وجود دارند که به این موضوع توجه کردهاند و حتی در یک نظر در برخی حوزه حتی فلاسفهای را نداریم که به طور جدی به فلسفه در ساحتهای مختلف زندگی توجه کرده باشند. به هرحال تعامل ما با دیگران باعث شده است تا امروزه توجهمان به این مساله معطوف شود.
آیا این توجهی که اکنون به مولفه فلسفه برای حیات در جامعه ما می شود، بیشتر ناشی از تعاملی است که با فلسفههای غربی داشتهایم؟
بههرحال نمیتوان تاثیر فلسفه غرب را نادیده گرفت، در واقع موضوع از این قرار است که ما اکنون در دوره انتقال به سر میبریم و یکی از برکات انقلاب اسلامی آن بود که توانستیم جزء سطح شعار و سطح ژورنالیستی به موضوعات و دانشهایی مانند فلسفه نگاه کنیم، به نحوی که بعد از انقلاب با فلسفه غرب بهگونهای متفاوت و نه صرفا تقلیدی تعامل داشتهایم که فلسفههای مضاف و طرح این مساله در ایران، از جمله این موارد محسوب میشود.
با وجود تمام نکاتی که تاکنون اشاره داشتید، همچنان بهنظر بسیاری از افراد که با دانش فلسفه به هر شکلی سر و کار دارند، ما بیشتر فلسفهدان و فلسفهخوان داریم تا فیلسوف؟
بله، این تعبیر غلطی نیست. بعد از آشنایی با فلسفه غرب بیشتر ما فلسفهخوان داشتیم تا نظریهپرداز برای طرح مساله مهمی مانند فلسفه برای حیات.
نقش ترجمه کتابهای فلسفی منتشر شده در غرب را تا چه اندازه در ایجاد این تعاملی که پیشتر اشاره شد موثر میدانید؟
به یقین بسیار تاثیرگذار بوده است، به نحوی که هم پیش از انقلاب و هم بعد از انقلاب به ویژه ترجمههای خوبی ارایه شدند. شاهد این موضوع، ترجمههای خوبی است که از افرادی مانند مرحوم فروغی و بزرگمهر ارایه شدند. همچنین در مقام تحلیل و مقایسه تطبیقی شهید مطهری و علامه طباطبایی آثار قابل توجهی را تالیف کردند.
فکر میکنید مطالعه میتواند در فلسفیدن موثر باشد؟ مقصود از فلسفیدن همان طرز فکری فلسفی مبتنی بر ماهیتشناسی است. به بیان دیگر مطالعه را تا چه اندازهای برای ارایه تفکر جدید موثر میدانید؟
قطعا کسی نمیتواند تاثیر مطالعه را انکار کند اما باید قبول کرد که زمان هم اجازه مطالعه همه کتابهای خوب این حوزه را نمیدهد. دو نکته در این باره وجود دارد. نخست آنکه چه مطلبی را مطالعه کنیم و دوم آنکه در این مطالعه از چه روشی بهره ببریم که بتوانیم بیشترین بهره را به دست بیاوریم.
من ترجیح میدهم شش ماه کتابهای جدید را مطالعه نکنم اما در این مدت زمان، به مطالعه یک کتاب درجه یک، تالیف یک نویسنده درجه یک بپردازم تا اینکه بروم و وقتم را بگذارم روی مطالعه آثار درجه دو و حتی درجه سه!
چرا؟ دستکم در ظاهر مطالعه دیگر آثار به قول شما درجه دو و درجه سه، باعث می شود که کمترین نتیجه برای، ما آشنایی با نظرات دیگران باشد.
درست است اما به نظر من این کتابها بیشتر شرح و تفسیرند، نه نظر و ارایه دیدگاهی جدید که اگر چنین باشد، قطعا با استقبال همگانی متخصصان رو بهرو میشوند. فراموش نکنیم که شرح و تفسیر در کتاب های درجه یک وجود دارد و خواننده از مطالعه آنها میتواند به نتیجه خوبی برسد. ضمن آنکه مطالعه متون کلاسیک مانند آثار بوعلی، ملاصدرا و دیگر فلاسفه اسلامی یا متون افرادی نظیر هایدگر باعث میشود که ذهن خود به خود شروع به نوآوری کند. در غیر این صورت، ضرورت مطالعه صرف آثار و کتابهای فلسفی بدون تعمق بیشتر از فایدهاش است.
فکر می کنید چرا هر کسی از راه رسیده و فلسفه خوانده آمده است، کتابی هم نوشته است؟
در این باره دو مساله وجود دارد. نخست آنکه ما در دنیایی زندگی میکنیم که گفتوگو حرف اول و آخر را میزند و روش دیالکتیک هم امروزه بهترین روش برای کاویدن مباحث فلسفی به شمار میآید. به تعبیر دیگر، فرآیند گفتوگو خودش جزء فلسفه است. البته هدف از گفتوگو در اینجا جدل نیست، بلکه مفهم دیالکتیک افلاطونی است که در آن فقط حرف خود را حق نمیدانی و حریف را هم باطل محض حساب نمیکنی، بلکه با منطق نظریات را میشنوی و احیانا به خطای روشی خودت هم پی میبری. به نظر من، این روش بهترین روش برای آموزش فلسفه هم به حساب میآید.
در نگاه دوم، نمیتوان گفت که افراد شرح ننویسند. درست است که بسیاری از آثاری این حوزه با اغماض درجه دو محسوب میشوند اما برای آشنایی افراد علاقهمندی که تنها میخواهند با مباحث فلسفی آشنا شوند، خوب هستند اما کسی که میخواهد به شکلی عمیق با فلسفه پیوند برقرار کند و با آن آشنا شود، باید متون کلاسیک را همراه با استاد مطالعه کند.
به عنوان آخرین پرسش، آیا آنچه اکنون به عنوان سیستم آموزشی در میان دانشجویان رشته فلسفه شناخته میشود، میتواند نویدبخش این موضوع باشد که این افراد بعد از فارغالتحصیلی از دانشگاه بتوانند فلسفه را به عنوان یک دانش حقیقتا کاربردی مانند آنچه امروز در دیگر ممالک شاهدیم، به بطن جامعه تزریق کنند؟
همه اینها بستگی دارد به اینکه قواعد رعایت شود. ما باید ابتدا نیاز جامعه خود را بشناسیم، از دانشمندان هر رشته در حوزه کاری خودشان کمک بگیریم و از آنها واقعا راه حل بخواهیم، نه راه حل و موافقت کاریکاتوری، آن هم در ظاهر!
برای این کار ابتدا باید دانش را بومیسازی کنیم و در این راه از روشهای خاص خودمان بهره بگیریم، چراکه نوع نگاه هر سرزمینی با دیگر ممالک در حوزه علم اندوزی و دانش تفاوت دارد. همچنین غایت همه رسیدن به حد اعلای علم است اما روشها متفاوت میشوند. بنابراین، در گام نخست، باید دانش را بومیسازی کنیم که این امر خود به خود سبب تحول در نوع نگرش و مطالعات در سطح دانشگاه خواهد داشت. در واقع، اگر بومیسازی دانش صورت گیرد، دانشجویان به سمت حل مشکلات واقعی جامعه خودمان میروند.
آنچه اکنون در دانشگاههای ما در حوزه فلسفه جاری است، حداکثر توان محققان این حوزه است و استاد و دانشجویان در دانشگاهها همواره در موضوعات مختلف در تلاشاند تا مساله جدیدی را بررسی کنند. بنابراین، روند خوبی وجود دارد که از اهتمام استاد و دانشجو حکایت میکند اما میطلبد که در سطوح مختلف به ویژه رسانه به فلسفه توجه بیشتری شود. به عنوان مثال، نقد یک محقق فلسفه از یک فیلم کاملا با نقدهای رایج تفاوت دارد، چراکه زاویه دید او متمایز است. فیلسوف و محقق حوزه فلسفه میآید و مبانی معرفتی را در فیلم یا کتاب زیر ذرهبین میبرد.
نظر شما