کتاب در روزنامه ایران
ترجمه در ترازوی منتقدان
روزنامه ایران در صفحه اندیشه گزارشی از جلسه گپ و گفت با پیشکسوتان دانش سیاست در ایران درباره ترجمه منتشر کرده که در آن می خوانیم: همانطور که تولید علم در هر جامعهای از جایگاه و ارزشی ویژه برخوردار است به تبع آن ترجمه نیز که منجر به وارد کردن علم تولید شده در دنیا میشود مهم خواهد بود. چرا که از طریق آن از علم سایر کشورها آگاهی یافته و با فرهنگهای گوناگون آشنا خواهیم شد. اما این هنر ظریف از اصولی برخوردار است که هر مترجم توانایی لازم است آن را بداند.
مترجم آثاری همچون «فلسفه کانت» و «آگاهی و جامعه» در تعریف ترجمه چنین عنوان کرد: «در لغتنامه دهخدا در تعریف ترجمه گفته شده «بیان کردن سخن کسی را به زبان دیگر»؛ بنابراین «ترجمه» بردن یا انتقال معنایی از یک زبان به زبان دیگر است.»
وی با اظهار اینکه در ترجمه «انتقال معنا» مورد نظر است و «کلمه» هر اندازه هم که دقیق انتخاب شود باز هم ممکن است بخشی یا گوشهای از معنا را انتقال ندهد - مگر در موارد واضح و پیش پا افتاده- به بیان این نکته پرداخت که در هر زبان سطوح مختلفی وجود دارد و تا کلامی کاملاً واجد شرایط سطح یا سطوح پایینتر نباشد نمیتواند به سطح بالاتر رود.
سپس فولادوند به توضیح این سطوح ناظر به بحث ترجمه پرداخت: «سطح نخست، «سطح املایی» است. حروف باید در کلمه درست باشند و هر کدام در جای خود بنشینند. به عنوان مثال، تا زمانی که کسی واژه «تخصیص» را با «س» مینویسد نمیتوان با او وارد مسائل عمیقتر شد.»
پیمان؛ به عنوان چیزی که شخص دیگر بر آن تکیه دارد
روزنامه ایران در صفحه اندیشه ترجمه گفت و گوی آکادمیک نت با برندا آلموند، فیلسوف جامعه و اخلاق را منتشر کرده که کتابهای او عبارتند از «فروپاشی خانواده»، «اخلاق سیاحت: داستان یک مسافر»، «دلواپسیهای اخلاقی» و «پرسشهای فلسفی».
او می گوید: وقتی که فرزندی در کار باشد، فروپاشی خانواده اغلب به معنی اختلال کامل در وضعیت اجتماعی او است: تغییر مدرسه، تغییر خانه، خواهر و برادر تازه احتمالی برای سازگاری با روابط جدید پدر یا مادر. این وضعیت میتواند بسیار آسیبزا باشد. البته میدانم که انسانهایی هم هستند که در این وضعیت با مدیریت بسیار خوب، خود و فرزندانشان را در وضعیتی رضایتبخش قرار دادهاند. اما من گمان میکنم هیچ کس نمیتواند در این گونه مواقع شرایطی را برقرار کند که روابط کامل با هر دو والدین ایجاد شود. برای نمونه من واقعاً نسبت به سرپرستی مشترک پس از جدایی تردید دارم. تفاوت است میان کودکی که در یک خانه زندگی میکند و شبها در تختاش میخوابد و کودکی که بارها و بارها آماده میشود که به خانه پدر یا مادرش برود و میان دو خانه در رفت و آمد است.
این یک جنبه عملی از آثار طلاق بر کودکان است اما جنبه اخلاقی کلیدی درباره ملاحظاتی است که در تصمیم برای جداشدن یا جدانشدن وجود دارد. گمان میکنم این همان جایی است که موضع نسبتاً کانتی من درباره خانواده و ازدواج بروز میکند؛ یعنی مفهوم زیربنایی از «پیمان» و فهم پیمان به عنوان چیزی که شخص دیگر بر آن تکیه دارد.
پسرقاشقی
روزنامه ایران در صفحه داستان کوتاه روایتی داستانی از جنگ های داخلی امریکا را منتشر کرده که در آن آمده است: چند هفته پس از انتخابات ریاست جمهوری در ۲۰سپتامبر ۱۸۶۰، کارولینای جنوبی با رأی مجلس قانونگذاری خود، خروج از جرگه ایالات متحده را اعلام کرد. بلافاصله پس از مراسم سوگند لینکلن در ۴ مارس، ۱۸۶۱ ایالات متحده تجزیه شد. در این روز ایالتهای کارولینای جنوبی، جورجیا، فلوریدا، آلاباما، میسیسیپی، لوئیزیانا و تگزاس کنفدراسیون کشورهای امریکا را تشکیل دادند. اندک زمانی بعد، آرکانزاس، کارولینای شمالی، ویرجینیا و تنسی نیز به ایالتهای شورشی پیوستند و تعداد ایالتهای تجزیه طلب به ۱۱ ایالت رسید. در این کشمکش، 11ایالت جنوبی به ایالتهای برده مشهور شده بودند. یکی از ایالتهای جنوبی امریکا و بیست و دومین ایالتی که به ایالات متحده امریکا پیوست و در ۱۱ ژانویه ۱۸۶۱ (۲۲ دی ۱۲۳۹) جدایی خود را از ایالتهای شمالی اعلام کرد ایالت آلاباما بود که به ایالات مؤتلفه امریکا پیوست. با وجود اینکه نبردهای کمی در این ایالت به وقوع پیوست اما آلاباما حدود ۱۲۰هزار سرباز را به جنگ داخلی امریکا فرستاد. بردگان در آلاباما با تصویب متمم سیزدهم قانون اساسی در سال ۱۸۶۵ آزاد شدند. گروهی از سربازان سوارهنظام از هانتسویل به نیروهای سرلشکر فارست در کنتاکی پیوستند. این گروه از سربازان لباس زرد رنگ پوشیده بودند. این پوشش باعث شد آنها را «یلوهمر» به معنای «سهره» بنامند. بعداً تمامی سربازان آلاباما در ارتش مؤتلفه به «یلوهمر» مشهور شدند.
پیادهنظام بیست و نهم آلاباما لباس خشنی داشت. آنها حتی پیش از انتقال به اردوگاه، شهرتشان را که حرف و حدیثهای پراکندهای در میان اهالی کارولینای شمالی به وجود آورده بود، به عنوان «جنگجویان سرسخت» کسب کرده بودند. گفته میشد که آنها جنگ را با 1200 مرد قوی آغاز کرده بودند، اما پس از گتیسبورگ آنها، کمتر از سیصد نفر از تمام درجهها و پایگاهها را فراخوانده بودند. گفته میشد که آنها مردان بیرحم، بیعاطفه و بدهیبتی بودند که چیزی بجز کشتن یانکیها در زندگیشان وجود نداشت. برخی از شایعات میگفتند که دیگر شورشیان آلابامایی حتی نمیتوانند با آنها سر کنند، به همین دلیل هم آنها به اینجا منتقل شده بودند.
وقتی آنها رسیدند، جیمی و پسرقاشقی کنار آتش اردوگاه گروهانشان نشسته بودند. بعضی از آنها به عنوان تجهیزات چیزی جز یک تفنگ و یک جفت پای برهنه نداشتند. کارولیناییهای حاضر در جمع با سربازان کارآزمودهشان همگی به آرامی ایستاده بودند، اما در عین حال ورودیهای جور واجور را با احتیاط و با دقت بررسی میکردند ...
ارتباط ترجمه شاهنامه با واردات اقتصادی!
روزنامه ایران در صفحه آخر یادداشتی درباره ورود 13 عنوان کتاب کرهای به بازار نشر ایران منتشر کرده که در آن نوشته است: جنس کرهای، سریال کرهای، فیلم کرهای، غذای کرهای و حالا هم کتابهای کرهای! هفته فرهنگی کره در ایران که هم شب شعرش به راه بوده هم جشنواره غذای کرهایاش و هم مشخص شده که بعد از کوبا که سفیر حسن نیتاش یک شاعر و ناشر جوان ایرانی است، کره هم یک سفیر حسن نیت شاعر و ناشر پیدا کرده که دو سالی است 13 عنوان کتاب کرهای را وارد بازار نشر ایران کرده است. در ضمن سونگ وونگ یوب - سفیر جمهوری کره در ایران – گفته: «ما همکاریهای خود در زمینه ترجمه و انتشار کتاب را قدم به قدم انجام میدهیم و اکنون با ترجمه کتاب شاهنامه به زبان کرهای قدمی در این زمینه برداشتهایم.» یادم هست چینیها هم اولش با شاهنامه شروع کردند ظاهراً کرهایها هم فهمیدهاند تا کسی برود طرف شاهنامه، ما میگوییم قدمتان روی چشم!
کتاب در روزنامه شرق
بیخواب روز
روزنامه شرق در صفحه ادبیات یادداشتی درباره کتاب «خیلیکم... تقریبا هیچِ» سایمون کریچلی منتشر کرده که عنوان می کند: در ادبیات ایران بهطور عام و در عرصه نقد ادبی، سالها است که بنابر یکی از فرمانهای صادره از جانب عقل سلیم، مرگاندیشی را مذموم و نابجا فرض میگیرند و شبه-وظیفهای موسوم به ستایش از زندگی را در صدر اولویتهای خلق، بررسی و تحلیل آثار ادبی قرار میدهند. اما گویا لیلا کوچکمنش با ترجمه کتاب «ادبیات و مرگ» و اخیرا «خیلیکم... تقریبا هیچ» در مسیر این جریان حرکت نمیکند. این دو کتاب گذشته از مضمون مرگ، از جنبههای دیگری نیز در طول هم قرار دارند.
در فصل اول کتاب «خیلیکم... تقریبا هیچ» کریچلی بهسراغ بلانشو میرود. در زبان بلانشو تمایز مرگ و وفات هایدگری شکل عوض میکند و جای خود را به تمایز مرگ و مردن میدهد. از منظر بلانشو مرگ فقط غیاب بازنمایی و امکان بازنمایی است. اما این حکم درباره مردن صادق نیست. در این معنی، نوشتن یعنی تقبل بهدوشکشیدن مرگ خود، که در کتاب نقطه تقاطع اندیشههای لویناس، باتای و بلانشو است. به همین مناسبت، لویناسی «ایلیا» طنین خاصی پیدا میکند: «فرد انباشت جسمانی شب را همچون هزاران زخم دردآلود نادیدنی در طول روز با خود میبرد و چشمهایش در زیر پلکهایی افتاده، آرام میسوزند. ایده نوی بلانشو، که در این کتاب بهطور وسواسآلودی تکرار میشود، آن است که تجربه این شب، که تجربه مردنی نیرومندتر از مرگ است و لویناس آن را «ایلیا» مینامد، خاستگاه ناممکن شوقی است که بر نوشتار حکم میراند... به همین دلیل بلانشو نویسنده را «بیخواب روز» مینامد.» (صص85-84)
روانشناسی اجتماعی تودهها
روزنامه شرق در صفحه اندیشه یادداشتی درباره کتاب پل پوت (کابوس سرخ) منتشر کرده که در آن آورده است: این آخرین ترجمه «بیژن اشتری» با ترجمههای قبلی در مورد «استالین»، «مائو» و «چهگوارا» یک تفاوت اساسی دارد و آن اینکه اطلاعات خواننده در مورد «پل پوت» از دیگران بسیار کمتر است. شاید به همین دلیل است که این کتاب بسیار خواندنیتر از کتابهای خواندنی قبلی به نظر میآید. شاید دلیل، این باشد که نسل قدیم ماجراهای کامبوج، سیهانوک و بعدها «پل پوت» را در روزنامهها دنبال میکردند و اعجاب آنان از همان شروع شده و حالا برخی از آن سوالات به پاسخ مینشینند.
پیام این زندگینامه این است که گویا محتوای حکومتها ربطی به ظاهر آنها ندارد. در تمام دوران حکومت خمرسرخ کامبوج یک کشور پادشاهی است و رییس کشور رسما پرنس سیهانوک است. رییس کشوری که تاریخ به نحو اعجابآوری او را از ریاست بر خیرهسرترین حکومت تاریخ تبرئه کرد. تاریخ برای اولینبار شاید این مدعا را که «برای حفظ حداقل ممکنی از چیزها در داخل حکومت مانده بودم» پذیرفت و در عقبافتادهترین کشورها با عامیانهترین فرهنگها هم زندگی شاهانه در قلب کشوری گرسنه را بر او خرده نگرفت. شاید چیزی غیرقابل فهم در فرهنگ کامبوج باعث میشد دیکتاتوری خونریز «پل پوت» با آن اقتدار مهیب بازهم همچنان محتاج مشروعیت ناشی از پادشاه باشد، همان چیز غریبی که باعث میشود «پل پوت» در اوج اقتدار حتی در خلوت در برابر پادشاهی که قدرتی در حد نقش دیوار دارد، دستها را حلقه کند و زانو بزند یا وقتی پس از قرائت رای محکومیتش به حبس ابد در حالیکه چهار دستیارش محکوم به اعدام شدهاند، دادگاه را ترک میکند، قضات دادگاه و حاضرین در برابرش تعظیم میکنند. پادشاه، رییس بزرگ یا هر عنوان دیگر گویا در این فرهنگ بخش قابلتوجهی از روانشناسی اجتماعی تودههاست بخشی که همه ارواح در آن اشتراک دارند.
از «اتحادیه» تا «شورا»
روزنامه شرق در صفحه اندیشه با محسن حکیمی به مناسبت ترجمه و انتشار کتاب «اتحادیههای کارگری» گفتوگو کرده
که بیان میکند: هم گرایش رفرمیستی از ابتدا در اتحادیهها وجود داشت و هم علل تاریخی آن را بهصورت امروزی درآورد. درک توده کارگر از اتحادیهها این بود که آنها قرار است شرایط زندگیشان را بهبود ببخشند. به معنای تاریخی هم اتحادیهها در واقع بهمثابه تشکلهای دوران طفولیت طبقه کارگر شکل گرفتند و از ابتدا هم میشد حدس زد که به رفرمیسم درمیغلتند. با این همه، یک امکان و پتانسیل ویژه در آنها وجود داشت که میتوانست آنها را به سطح تشکلهای ضدسرمایهداری ارتقا دهد. مارکس بر اساس همین امکان بود که اتحادیههای کارگری را مراکز سازمانیابی طبقه کارگر علیه نظام مزدی میدانست. قطعهای بهنام «اتحادیههای کارگری: گذشته، حال، آینده» در کتاب «اتحادیههای کارگری» وجود دارد که این نکته را بهخوبی نشان میدهد. در بدو امر، اتحادیهها برای از بینبردن رقابت درونی کارگران با هدف متحدکردن کارگران به وجود آمدند. مارکس، ضمن بیان این ویژگی اتحادیهها میگوید همانطور که کمونهای زمان قرون وسطی در شهرها مراکز سازمانیابی بورژوازی علیه فئودالها بودند، اتحادیهها نیز مراکز سازمانیابی کارگران علیه سرمایهداران هستند و علاوهبر مبارزه اقتصادی نقشی فراتر از افزایش دستمزد و پرداختن به امور اقتصادی دارند. او این پتانسیل را در اتحادیهها دیده بود و تلاش خود را هم برای ارتقای آنها تا سطح تشکلهای سرمایهستیز کرد، اما در نهایت وزنه نیروهای بورژوایی درون اتحادیهها چربید و آنها را به تشکلهای یکسره رفرمیستی تبدیل کرد.
مجموعه عواملی که از قرننوزدهم تاکنون ادامه داشته وضعیت را بهنفع ایجاد تشکلی که کارگران در آن فارغ از شقاقها و در جهت کاهش آنها به فعالیت بپردازند، تغییر داده است. بیتردید، اوضاع کنونی شکلی دیگر از سازمانیابی کارگران را طلب میکند. شکل کنونی سازمانیابی که همچنان به حیات حاشیهایاش ادامه میدهد، مبتنی بر شقاقهای حرفهای، جنسیتی، نژادی، ملی و ایدئولوژیک است. وضعیت کنونی طبقه کارگر به شکلی نوین از سازمانیابی نیاز دارد. بر اساس تجربهای که تاکنون وجود داشته، این شکل میتواند «شورا» باشد. اما این سخن بهآن معنی نیست که شکلهای جدیدتری نمیتواند در آینده به وجود آید، مثلا جنبش تسخیر والاستریت شکل جدیدی داشت که پیش از آن مشاهده نشده بود.
کتاب در روزنامه فرهیختگان
فیلسوفان مسلمان؛ بنیانگذار فلسفه مستقل
روزنامه فرهیختگان در صفحه اندیشه با نصرالله حکمت، عضو هیاتعلمی دانشگاه شهید بهشتی گفتوگو کرده که میگوید: من همزمان و به شکل موازی روی چند پروژه کار میکنم. این همزمانی به این خاطر است که به هر جایی که از فرهنگ و اندیشه خودمان مراجعه میکنم، میبینم آنجا بدون متولی رها شده است و جای مطالعه و بررسی بسیار دارد. بهعنوان نمونه ابن سینا یک شخصیت بینالمللی است. وقتی به آثار او و بهخصوص تفکر فلسفیاش مراجعه میکنیم، میبینیم کار چندانی روی اندیشه وی انجام نشده است؛ آنچه درباره او شایع و متداول نقل شده این است که میگویند فلسفه اسلامی از جمله فلسفه ابنسینا در حاشیه فلسفه یونان پدید آمده است. در این دیدگاه متفکران و فیلسوفان ما مقلد و حاشیهنشین یونانیان هستند و از خود هیچگونه اصالت و استقلالی ندارند. اما وقتی سراغ متن آثار این فیلسوفان میرویم، مشاهده میکنیم که به هیچوجه اینگونه نیست. البته این سخن هم به آن معنا نیست که فیلسوفان ما با فلسفه یونان آشنا نبودند یا فلسفه یونان را مطالعه نکردهاند، بلکه برعکس فیلسوفان مسلمان آثار فلاسفه یونان را مطالعه کردهاند و تحت تاثیر آنها بودهاند؛ اما این تحت تاثیر اندیشه ارسطو و افلاطون بودن بسیار متفاوت است از اینکه بگوییم فیلسوفان مسلمان مقلد یونانیان و صرفا شارح آثار بودهاند. فیلسوفان مسلمان بنیانگذار یک فلسفه کاملا مستقل هستند و ساختار و صورت فلسفه آنها با ساختار و صورت فلسفه یونان کاملا متفاوت است. این مدعای من است و به همین جهت وقتی سراغ ابنسینا میروم، میبینم جای کار بسیاری دارد. به همین شکل زمانی که سراغ فارابی، کندی و دیگر فیلسوفان مسلمان میرویم، میبینیم آنها در این دیار ناخوانده ماندهاند. همین مصائب را در عرصه عرفان اسلامی هم داریم. ابنعربی و سایر عرفای ما غریب و مهجور ماندهاند و آثار آنها غبار گرفته است.
حکمت در ادامه گفت: کتاب «مفتاحالفتوحات» به اتمام رسیده است. من در این اثر حضور ابنعربی را در «گلشن راز» و میزان تاثیر او را در تفکر شیخ محمود شبستری نشان میدهم.
او افزود: «تقلید خدا» یک کار بکر و نو است که فکر میکنم فضای اندیشهای ما بسیار به آثاری از این دست احتیاج دارد. هیچکس تا پیش از من چنین تاملی روی «مکیه» ابنعربی انجام نداده است. روی «فصوص» ابنعربی تفاسیر و شرحهای بسیاری به زبانهای مختلف عرضه شده اما روی «فتوحات» غیر از ترجمهای که مرحوم خواجوی انجام دادهاند، کار کمتری شده است. من برای نخستین بار «فتوحات» ابنعربی را تفسیر کردهام. البته این کار مجموعه هشت جلدیای است که جلد نخست آن با نام «تقلید خدا» تا چند روز دیگر چاپ میشود.
کتاب در روزنامه آرمان
شخصیتآفرینی در روشنیِ مفاهیم
روزنامه آرمان در صفحه ادبیات یادداشتی درباره کتاب «شاهد گوشی» یا «پنجاه شخصیت» نوشته الیاس کانهتی منتشر کرده که در آن آمده است: تمام شخصیتهای کانهتی، لزوما چنین مابهازاها و ایماژهای بیرونی در عالم واقعیت ندارند. و درعینحال نباید انکار کرد که شخصیتهایی مثل «نام لیس»، «اشک گرمکن»، «نازکبو»، «بزهانگار»، «شاهدگوشی»، «دیرینهباز» ، «سلطان شیفته»، «ایزدغره»، «افکنده بانو»، «دخترعمو ماه»، «بزرگ مرشد» و چندتایی دیگر شاید برای ما گاهی بیاندازه ملموس جلوه کند، چنان که انگار یکی یا همهشان را به دفعات در طول زندگیمان دیده باشیم یا- راه دوری نمیرویم- شاید یکی یا چندتایی از آنها خودمان باشیم! چرا نه؟ در این میان نمیتوان انکار کرد که برخی شخصیتهای کانهتی، نه فقط وجود خارجی ندارند بلکه گاهی کاملا سوررئالیستی و برساخته نویسندهاند، و در همه حال، زبان پرمعنا و نغز این متنهای کوچک هنگام خواندن جذابیتی بینظیر دارند و به راحتی خوانده میشوند، ولی حقیقت پنهان و زیرزمینی آن را همیشه نمیتوان بازشناخت. درست است که شخصیتهای کانهتی در خیلی از موارد، از قانون زیباشناختی و روشنفکرانه امر تیپیک فرمان میبرند ولی در عین حال شفافیت عجیبی هم دارند، و حتی در آنجا که اختلاطی، التقاطی و چندوجهی نشان داده شدهاند، باز هم همیشه نویسنده پرتوهای پراکندهای در آنها کاشته که نمیگذارد در تاریکی مطلق بمانند. و در زمانی که مرزهای بیان تکتک شخصیتها گم میشوند، و طرحواره کلی شخصیت مورد نظرمان پیچیده و گاه کمتر مشخص و مرئی است، باز هم کانهتی تمهیدی دیگر رو میکند و آن روشنی مفاهیم است.
ذهن به مثابه اشتیاق
روزنامه آرمان در صفحه ادبیات برگردان مقاله سوزان سانتاگ درباره الیاس کانهتی (1944-1905) نویسنده بلغاری آلمانیزبان و برنده نوبل ادبیات 1981را منتشر کرده که در آن نوشته است: انتشار «شاهد گوشی» (پنجاه شخصیت) از الیاس کانهتی با ترجمه علی عبدالهی از سوی نشر «مرکز»، مناسبتی شد برای بازخوانی دیگر بار آثار این نویسنده و البته «شاهد گوشی» به عنوان یکی از کوتاهترین و بدیعترین آثار کانهتی در ادبیات آلمانی و اروپا.
سخنرانی الیاس کانهتی در وین، به مناسبت تولد پنجاه سالگی هرمان بروک در نوامبر 1936، آشکارا به شرح برخی از تمهای شخصیتی خود او پرداخت و این سخنرانی بیشک یکی از جذابترین ستایشهایی است که تا به حال یک نویسنده از نویسنده دیگری به عمل آوردهاست. هنگامی که کانهتی تمام مولفههای یک نویسنده فوقالعاده را در بروک میبیند - او اصالت دارد؛ عصر خود را میسنجد؛ با آن به مخالفت برمیخیزد- همان استانداردهایی را ترسیم میکند که خود نیز به آنها پایبند است. وقتی به بروک به خاطر رسیدن به پنجاهسالگی تبریک میگوید (خود کانهتی در آن زمان سیویک سال داشت) و میگوید این تنها نیمی از عمری است که یک انسان بایستی داشته باشد، نفرتش را از مرگ و اشتیاقش برای دیرپایی را به زبان میآورد. در اولین جلد شرح حال خودنوشت الیاس کانهتی، «زبان آزاد» (1977)، چیزهایی که درباره زندگیاش انتخاب میکند تا راجع به آن صحبت کند، کسانی است که ستایششان میکرده و کسانی است که از آنها چیزی یاد گرفته. کانهتی میگوید که به خاطر اشتیاقش بوده که همهچیز به نفعش پیش میرفته و نه به زبانش؛ زندگی او داستان یک آزادی است: یک ذهن- یک زبان- یک زبان «آزاد» برای پرسهزدن در دنیا. دنیا جغرافیای ذهنی پیچیدهای دارد.
با فرشتهها و شیطانهای بختیار علی
روزنامه آرمان در صفحه ادبیات نقدی درباره رمان «آخرین انار دنیا» منتشر کرده که در آن میخوانیم: آخرین انار دنیا انسان را به تو یاد آور میشود .داستانی که پی درپی در کار شکستن و آنگاه ترمیم دوباره باورهای توست. بختیار علی ، در روایت اثر خود از فرم و فضای افسانهها و قصههای کهن بهره میگیرد. اورمان خود را با رمزها و رازها نشانه گذاری مینماید. مکانها، وقایع و انارهای چیده شده در تمامیداستان رازی سر به مهر و ترک پوش دارند. بختیارعلی در روایت خود جهانی دو قطبی میآفریند و از تقابل هر یک از عناصر داستانی با ضد آن به تعریف خود از جهان میپردازد. برخی شخصیتهای او حتی در ذات خود نیز متضاد خلق شدهاند. سریاس صبحدم هم مصلح بود و هم سامان میبخشید و هم میل عجیبی به جنگ داشت. خواهران سپید با ظاهری جادویی و سرد اما قلبی آکنده از مهر، با موهایی بسیار بلند و سیاه و لباسی تا ابد سفید معرفی میگردند. اگر چه نویسنده در روایت خود از کهن الگوها بهره جسته است اما تفاوت آن با افسانه در پرگویی و رمز گشایی از خود است. افسانهها به توضیح و تفسیر نشانهها و رازهای خود نمیپردازند اما آخرین انار دنیا داستانی کلان محتواست که پر گویی نویسنده - راوی آن حواس مخاطب را از شعور شخصیتها دور ساخته و متوجه حضور پررنگ و مستقیم نویسنده میسازد. نویسندهای که سرسختانه زبان و کنشهای درون متنی شخصیتهای اش را نادیده انگاشته و هراسناک از درک درست اندیشه رمان است پس بر زبان راوی یا دیگر شخصیتها چون فیلسوف یا شاعری مینشیند و به تعریف دامنه دار خود از هستی و چراهایاش میپردازد.
کتاب در روزنامه مردم سالاری
شهري که تمام اهالياش درجا خشک شدهاند
روزنامه مردم سالاری در صفحه ویژه کتاب و رسانه مطلبی درباره حبيب احمدزاده، نويسنده ادبيات مقاومت منتشر کرده که در آن آورده است: اولين اثر داستاني او، مجموعهاي از داستانهاي کوتاه درباره سالهاي دفاع مقدس است که با عنوان «داستانهاي شهر جنگي» که ابتدا از سوي حوزه هنري سازمان تبليغات اسلامي (دفتر ادبيات مقاومت) در سال 1376 و بعدها در سال 1379 از سوي انتشارات روزنامه سلام و سرانجام در سال 1386 از سوي انتشارات سوره مهر منتشر شد.
اين مجموعه شامل هفت داستان کوتاه با عناوين پَر عقاب؛ هواپيما؛ چتري براي کارگردان؛ سيونُه و يک اسير؛ فرار مرد جنگي؛ نامهاي به خانواده سعد و اگر درياقُلي نبود! است. پَر عقاب داستان ديدهباني که بر فراز شهر نشسته و گِراي دشمن را به توپخانه خودي ميدهد و با حسي سرشار از انتقام نسبت به دشمن به يکي از سربازان بعثي که در زمين مشغول گشتزني است روبرو ميشود. ديدهبان در بخشي از داستان در دلش خطاب به سرباز ميگويد: «گلوله در راه است. تو هم در راهي و به علاوه دوربين من نيز بر نقطهاي است که انفجار بايد صورت بگيرد. لقاحي که يگانه عاملش انساني است در آن سوي رودخانه» هواپيما روايت آرزوهاي يک کودک و رؤياهايش براي به دست آوردن يک هواپيماي اسباببازي. آرزو ميکند که اي کاش يک ساعت تمام اهل شهر خشکشان ميزد تا او ميتوانست اسباببازي مورد علاقهاش را بدون آنکه کسي بفهمد از ويترين اسباببازي فروشي بردارد. کودک بزرگ ميشود. به جبهه ميرود و سرانجام روزي از شهري ميگذرد که تمام اهالياش درجا خشک شدهاند و با خود ميانديشد که شايد کودکي در اين شهر آرزويي شبيه آرزوي کودکيِ او داشته است.
رمان جهاني است که براي دروغگويان آفريده شده است
روزنامه مردم سالاری در صفحه ویژه کتاب و رسانه يادداشتی درباره رمان «پيشروي» اثر داکتروف چهره مسگون مرگ منتشر کرده که در آن عنوان می کند: اين رمان روايت داستاني از شخصيتهاي گوناگون جامعه آمريکا است که در موقعيت عادي زندگي مرزهاي پررنگ نژادي و طبقاتي آنها را از يکديگر بيگانه ميسازد . اما رنج جنگ و بيخانماني و تلاش براي زنده ماندن که همزاد جنگها است تنها به فاصله چند روز تمام مرزهاي جداکننده را ميان شخصيتهاي رمان آب ميکند. از همسر ارباب گرفته تا برده زرخريد از دختر قاضي متمول شهر گرفته تا کلفتها وآشپزها و خرده خلافکاران شهر و.. در موقعيتي يکسان قرار ميگيرند. گويي ترس از مرگ به چهره همه رنگ مسگونش را زده و در پي آن، آنچه که البته به بياعتنايي ميافتد ويژگيهاي نژادي و طبقاتي است. رمان پيشروي از چند خرده روايت شکل گرفته و نويسنده با زبردستي داستان جنگ را از نظرگاههاي گوناگون شخصيتها براي خواننده اثر شرح ميدهد. در اين رمان از واقعيتهاي تاريخي جنگ داخلي آمريکا چندان خبري نيست و هم از اين رو شايد براي آنهايي که در رمانها به دنبال شناخت مسائل تاريخي جنگ داخلي آمريکا آنچنان که مو به مو در فاصله ميان 1864-1860 رخ دادهاند هستند، چندان راضيکننده به نظر نرسد. چراکه رمانها و رماننويسان هرگز داعيه شکافتن حقايق تاريخي را در سر نداشتهاند! آنچه نويسندگان را به نوشتن واميدارد نه حقايق تاريخي کتابهاي تاريخ که روايت خيالي و فانتزي از زندگي است! داکتروف خود در جايي ميگويد: «رمان جهاني است که براي دروغگويان آفريده شده است و ما نويسندگان دروغگويان مادرزاديم. مردم بايد مارا باور کنند زيرا تنها ماييم که اعلام ميکنيم حرفهمان دروغگويي است، پس اين ماييم که صادقيم.»
کتاب در روزنامه شاپرک
چهار شاعری که مربع مرگ نامگذاري شدند
روزنامه شاپرک در صفحه ادبیات نوجوان مطلبی درباره زندگي و آثار رضا براهني منتشر کرده که داراي بيش از چهل کتاب چاپ شده است از جمله هفت رمان پانزده مجموعه شعر وبيش از ده جلد کتاب نقدو نظريه ادبي است. هم اکنون دکتر براهني استاد دانشگاه تورونتو کانادا ورئيس انتخابي کانون نويسندگان کاناداست .اثار براهني به زبان هاي انگليسي الماني فرانسه عربي ترکي اسپانيولي ترجمه شده است.
براهني از سال 1340 شروع به نقد نويسي درباره شعر در مطبوعات ان زمان کرد. ابتدا نيما شاملو فروغ و اخوان را به عنوان شاعران پيشرو مطرح کرد درعوض نقدهاي شديدي برعليه کسرايي سايه مشيري وتوللي شروع کرد او اين چهارتن را به عنوان مربع مرگ نامگذاري کرد. اين نقدها که ازسال 40 تاکنون ادامه دارد.
براهني مي گويد در شعر زبان موضوعيت پيدا مي کند و به عنوان موضوع اول و اولويت اول با خود زبان است در شعر زبان نقش اصلي را بازي مي کند و به همين دليل ارجاعات خارجي را به حداقل مي رساند.
نظر شما