از شواهد و قرائن موجود میتوان حدس زد که ابومخنف کتاب «مقتل الحسین» خود را اوایل قرن دوم هجری نوشته باشد. با توجه به کتابهای دیگری که برای او ذکر کردهاند، بهنظر میرسد اهتمام ابومخنف بیشتر گردآوری تاریخ شیعه بهویژه در کوفه بوده است. به این دلیل افرادی مثل نجاشی او را آگاهترین فرد به تاریخ کوفه دانستهاند. نظر بیشتر مورخان و حدیثپژوهان مسلمان این است که ابومخنف، اگرچه شیعه امامی به معنای مصطلح امروز نبود، اما از دوستداران اهلبیت (ع) محسوب میشد.
اصل کتاب ابومخنف به نام «مقتل الحسین» که صورت مکتوب گفتههای شاهدان واقعه کربلاست، ازبین رفته و نسخه یکپارچهای از آن در دست نیست. یوسفی غروی، محقق و گردآورنده کتاب، با استخراج روایات ابومخنف از دل تاریخ طبری و برخی منابع دیگر و اعمال برخی تصحیحات و کنار هم نهادن این روایات در قالب روایتی منسجم و هموار، در واقع کتابِ ازدسترفته را بازسازی و احیا کرده و اینک این کتاب به همت محمدصادق روحانی به فارسی ترجمه و در دسترس علاقهمندان و پژوهشگران قرار گرفته است.
به مناسبت دهمین روز محرم که روز عاشوراست، گوشههایی از دلاوریها و ایثار و عبرتهای این واقعه، از کتاب «وقعة الطف» انتخاب و نقل میشود.
خطبه اول امام حسین (ع)
هنگامی که لشکریان به امام حسین (ع) نزدیک شدند، امام (ع) شتر خود را خواست و بر آن سوار شد، سپس با صدای بلند که بیشتر مردم بشنوند، فرمود: ای مردم، سخنم را بشنوید و در مورد من شتاب نکنید تا شما را به آنچه حق شما بر من است پند دهم و دلل خود برای آمدن نزد شما را بازگویم. اگر دلیلم را پذیرفتید و سخنم را تصدیق کردید و نسبت به من انصاف را رعایت کردید، سعادتمند خواهید بود و دیگر دلیلی برای جنگیدن با من نخواهید داشت، ولی اگر دلیل مرا نپذیرفتید و با انصاف با من برخورد نکردید.
وقتی خواهرانش این سخن او شنیدید، فریاد برآوردند و گریه سر دادند. دخترانش نیز گریستند و صدایشان بلند شد. امام حسین(ع)برادرش عباس بن علی و پسرش علی را به نزد آنان فرستاد و فرمود: «آنان را ساکت کنید. به جان خودم قسم آنها بسیار خواهند گریست!»
وقتی زنان ساکت شدند، امام حسین (ع) حمد و ثنای الهی گفت و خدا را به آنچه شایستگی دارد یاد کرد و بر پیامبر اکرم(ص) و فرشتگان و پیامبران درود فرستاد. راوی گوید: «سوگند به خدا من قبل و بعد از او کسی را در گفتار بلیغتر از او ندیدهام!» سپس امام حسین(ع) فرمود:
اما بعد، نسب مرا بازگویید و دقت کنید که من کیستم! سپس به خود بازگدید و خود را عتاب کنید و ببینید آیا کشتن و هتک حرمت من برای شما رواست؟ آیا من پسر دختر پیامبر شما و پسر جانشین او و پسر عمویش نستم؟ همو که اولین کسی بود که ایمان آورد و او را در آنچه از سوی خدا آورده بود تصدیق کرد؟ آیا حمزه که سرور شهیدان است عمومی پردم نیست؟ آیا جعفر که شهید شد و با دو بال در بهشت به پرواز درآمد عموی من نیست؟ آیا بسیار برای شما روایت نشده است که پیامبر در مورد من و برادرم فرمود: این دو، آقای جوانان بهشت هستند. اگر مرا در آنچه میگویم تصدیق می:نید و حقیقت هم همین است [با من نجنگید و] به خدا قسم تا به حال از وقتی که دانستهام خدا دروغگویان را دوست ندارد و دروغ به گویندهاش آسیب میزند، دروغی نگفتهام و اگر مرا تکذیب میکنید، کسانی در میان شما هستند که اگر از آنها بپرسید به شما خبر خواهند داد؛ از جابربن عبدالله انصاری بپرسید، از ابوسعید خُدری یا سهل بن سعد ساعدی یا زید بن ارقم یا انس بن مالک؛ اینان به شما خبر میدهند که این حدیث را از پیامبر (ص) درابهر من و برادرم شنیدهاند. آیا این مانع شما از ریختن خون من نمیشود؟
شهادت علی اکبر
علیاکبر، فرزند امام حسین و لیلی دختر ابومرّة بن عُروة بن مسعود ثقفی اولین شهید از خاندان ابوطالب است. به سختی به سپاه عمربن سعد حمله میکرد و چنین میگفت:
أنا علیّ بن حسین بن علی / نحن و ربّ البیت أولی بالنّی
تا الله لایَحکم فینا ابنُ الدّعی
من علی بن حسین بن علی هستم؛ به خدای کعبه سوگند ما [در نزدیکی] به پیامبر بر شما اولاییم. به خدا سوگند تن به حکم فرزند مرد بیریشه نمیدهیم.
چند بار حملاتش را تکرار کرد تا مُرّة بن مُنقِذ بن نُعمان عبدی او را دید و گفت: «گناه همه عرب برگردن من، اگر وقتی از کنارم عبور کرد و چنین رجز خواند، پدرش را به عزایش ننشانم!» علی اکبر باز با شمشیرش به سپاه عمر بن سعد حمله کرد، این بار مُرّة بن منقذ راه بر او بست و ضربهای به او زد و او به خاک افتاد و سپاهیان او را در برگرفتند و با شمشیرهایشان قطعه قطعهکردند (طبری 5: 446؛ اصفهانی، مقاتل الطالبیین، 76).
[روایت 181] امام حسین (ع) بر بالین علیاکبر آمد و فرمود: «فرزند عزیزم! خدا بکشد مردمانی که تو را کشتند! چقدر بر خدای رحمان و بر بیحرمت کردن پیامبر جسورند! بعد از تو خاک بر دنیا باد!»
در این زمان بانویی با سرعت از خیمهها بیرون آمد و صدا میزد: «برادر عزیزم! برادرزادة عزیزم!» و آمد و برجنازه علیاکبر افتاد. حسین (ع) آمد و دست آن بانو را گرفت و او را به خیمه برگرداند و رو به جوانان کرد و گفت: «برادر خود را بردارید!» آنها علی اکبر را از محل شهادتش برداشتند و روبهروی خیمهای که مقابل آن میجنگیدند، گذاشتند (طبری 5: 446 ـ 447؛ اصفهانی، مقاتل الطالبیین، 76 ـ 77).
شهادت قاسم بن حسن (ع)
حمید بن مسلم میگوید: نوجوانی به سوی ما آمد که گویا صورتش مانند تکه ماه بود و در دستش شمشیری بود. او ردا و عبایی بر تن و نعلینی به پا داشت که بند یکی از آنها گسسته بود و فراموش نمیکنم که پای چپ او بود. عَمرو بن سعد بن نُفَیل اَزْدی به من گفت: «به خدا قسم من به او یورش خواهم برد! گفتم: «سبحان الله! چه فاتدهای برای تو دارد؟ این گروه کهاو را در میان گرفتهاند کار او را میسازند». گفت: «به خدا قسم من بر او یورش خواهم برد!» و چنین کرد و برنگشت تا اینکه با شمشیر ضربهای به سر او زد. آن نوجوان با صورت به زمین افتاد و گفت: «عموجان!» حسین (ع) چون بازشکاری نگاه کرد و چون شیری خشمناک حمله کرد و با شمشیر عَمرو را زد. عَمرو ضربه را با ساعد خود گرفت، ولی دستش از آرنج قطع شد و اسبان رم کردند و زیردست و پا اسبان مُرد.
وقتی گرد و غبار فرونشست، دیدیم که حسین (ع) بالای سر آن نوجوان ایستاد ه و او پا بر زمین میکشد و حسین (ع) میگوید: «نفرین بر مردمانی که تو را کشتند آنها که در روز قیامت جدّ تو دشمن ایشان است! به خدا قسم به عمویت ناگوار است که او را بخوانی و جوابی ندهد یا واب دهد و نفعی برای تو نداشته باشد! به خدا سوگند این صدایی است که جفاکنندگان به آن زیاد و یارکنندگان آن کماند!
سپس امام (ع) او را برداشت. گویا هماکنون پاهای آن نوجوان را میبینم که بر زمین کشیده میشد و حسین (ع) سینهاش را بر سینه خود گذاشته بود. امام حسین (ع) جسد را آورد تا در کنار جسد علی اکبر نهاد که گرداگرد او کشتگان از خاندان امام حسین (ع) بود.
پرسیدم: «این نوجوان که بود؟» گفتند: «او قاسم بن حسن بن علی بن ابیطالب (ع) بود» (طبری 5: 447؛ مفید 2: 107 ـ 108).
شهادت عباس بن علی و برادرانش
عباس بن علی به برادران مادری خود ـ عبدالله و جعفر و عثمان ـ گفت: «ای فرزندان مادرم! به میدان بروید تا من برای شما سوگواری کنم؛ زیرا شما فرزندی ندارید!» آنها نیز چنین کردند و به سختی جنگیدند وکشته شدند. خدایشان رحمت کند! (طبری 5: 448ـ 449)
تشنگی بر حسین (ع) فشار آورد، پس بر شتر «مُسنّاة» سوار شد تا به سوی فرات برود و برادرش عباس نیز نزد او بود. سواران سپاه عمر بن سعد ـ لعنت خدا بر او باد! ـ راه بر او بستند. در میان آنان مردی از قبیله بنی دارِم بود که به ایشان گفت: «وای بر شما! بین او و فرات فاصله بیندازید و اجازه ندهید به آب دست یابد!» امام حسین (ع) فرمود: «خدایا! تشنه بدارش!» دارمی خشمگین شد و امام (ع) را با تیر زد. تیر در گلوی ایشان نشست. حسین (ع) تیر را کشید و دست زیر گلوی خود گرفت و وقتی دو کف دستش پر شد به آسمان پاشید و گفت: «خدایا! از آنچه با پسر دختر پیامبرت میکنند به تو شکایت میکنم!» سپس در حالی که به دشت تشنه بود به سوی خیمهگاه خود رفت. در این زمان سپاهیان، عباس را محاصره و او را از امام حسین (ع) جدا کردند. او نیز به تنهایی با آنها میجنگید تا اینکه به شهادت رسید. رحمت خدا بر او باد! زید بن ورقاء حنفی و حُکَیم بن طُفَیل سِنبِسی او را بعد از اینکه سخت زخمی شده بود و توانایی حرکت نداشت، کشتند (مفید 2: 109ـ 110.)
شهادت شیرخواره امام حسین (ع)
امام حسین (ع) نشسته بود که پسرش عبدالله که شیرخوار یا کمی بزرگتر بود را برایش آوردند. امام (ع) او را در دامان خود نشاندند که ناگهان یکی از بنی اسد ـ حرملة بن کاهل یا هانی بن ثُبَیت حَضرَمی ـ تیری به او زد و حنجرش را درید. امام حسین (ع) خون گلوی او را گرفت و وقتی کف دستش پر شد بر زمین پاشید سپس فرمود: «پروردگارا! اگر یاری از آسمان را از ما دریغ کردی، آن را برای کار بهتر قرار ده و از این ستمکاران انتقام ما را بگیر!» (طبری 5: 448)
به خاک افتادن امام حسین (ع)
زُرعة بن شُرَیک تَمیمی ضربهای به کف دست چپ امام (ع) زد و ضربهای دیگر بر دوش ایشان فرود آورد. ایشان بر اثر این ضربه افتان و خیزان میرفتند. در این حالت سِنان بن اَنس نَخَعی به ایشان حمله برد و با نیزه بر ایشان زد و ایشان [دوباره] به زمین افتادند. هرکس به امام (ع) نزدیک میشد سِنان بن انس از ترس اینکه سر امام حسین (ع) را از دست بدهد، به او حمله میکرد تا اینکه فرود آمد و سر از تن امام (ع) جدا کرد و به خَولی بن یزید اصبحی سپرد(طبری 5: 453؛ سِبط ابن جوزی 2: 166).
در این هنگام آنچه با امام حسین (ع) بود به غارت رفت. قیس بن اشعث لباس ایشان را ـ که از خز بود ـ و مردی از بنی نَهشَل شمشیر ایشان را و اسود آودی تعل ایشان را بردند. بحر بن کعب نیز شلوار را برداشت (طبری 5: 453).
و ایشان را برهنه رها کرد (طبری 5: 451)
اسحاق بن حَیوه حضرمی پیراهن ایشان را برداشت (طبری 5: 454 ـ 455).
نظر شما