کتابها در طول تاریخ هریک به سهم خود گوشههایی از این واقعه عظیم را به تصویر کشیدهاند. یکی از نزدیکترین مقتلها نزدیک به واقعه عاشورای 61 هجری، مقتل مقتل ابی مِخنَف است. کتاب «وقعةالطف» در واقع بازسازی و احیای کتاب ازدسترفته ابومِخنَف به نام «مقتل الحسین» است که چند سال پیش محمدهادی یوسفی غروی، پژوهشگر بنام تاریخ اسلام، پس از حدود 20 سال تحقیق و کاوش در منابع قدیم، به علاقهمندان تاریخ عرضه کرد و اینک ترجمهای دقیق و کامل از آن به همت محمدصادق روحانی از سوی «انتشارات کتاب طه» منتشر شده است.
به مناسبت فرارسیدن تاسوعای حسینی، بخشهایی از کتاب «وقعةالطف» که مربوط به روز نهم محرم بوده، برای علاقهمندان انتخاب شده که در ادامه میآید.
یورش ابنسعد به امام حسین(ع)
عمر بن سعد بعد از نماز عصر یارانش را ندا داد: «ای سپاهیان خدا! سوار شوید و شما را بشارت باد!» مردم بر اسبها سوار شدند. سپس عمربن سعد بر حسین(ع) و یارانش تاخت.
امام حسین(ع) در حالی که به شمشیر خود تکیه داشت، جلو خیمه خود نشسته بود که لحظهای به خواب رفت. در این هنگام خواهرش زینب صدای صیحه اسبها را شنید و نزد برادرش آمد وگفت: «برادر جان! آیا صداهایی را که نزدیک میشود نمیشنوی؟» امام حسین(ع) سربلندکرد و فرمود: «الآن پیامبر (ع) را در خواب دیدم که به من فرمود: تو نزد ما خواهی آمد!» زینب بر صورت خود زد و گفت: «ای وای بر من!» امام حسین(ع) فرمود: «خواهرجان! بر تو مصیبت وارد نشود! آرام باش! خدای رحمان تو را رحمت کند!»
عباس بن علی گفت: «برادر! لشکریان آمدند». امام حسین(ع) برخاست و فرمود: «عباس، برادرجان!انم فدایت! سوار شو و نزدشان برو و به آنها بگو: چه شده؟ چه تصمیمی دارید؟ و از هدفشان سؤال کن!»
عباس همراه با بیست سوار، از جمله زُهیربن قَین و حیبی بن مُظاهرِ به طرف آنها رفت عباس به آنها گفت: «برای چه آمدهاید و چه میخواهید؟» آنها گفتند: «امیر فرمان داده از شما بخواهیم به حکم او گردن نهید یا شما را به فرمانبرداری مجبور خواهیم کرد». عباس گفت: «عجله نکنید تا نزد ابوعبدالله بازگردم و سخن شما را به او بگویم». گفتند: «برو، به او بگو و با جوابش نزد ما بیا!»
عباس اسمش را تاخت و با سرعت به سوی امام بازگشت و خبر را به ایشان داد. در این مدت یاران عباس ایستاده لشکریان را مخاطب قرار دادند. حبیب بن مُظاهِر به زُهَیر بن قَین گفت: «اگر میخواهی تو با اینان سخن بگو و اگر می×واهی من سخن بگویم!» زُهیر گفت: «تو پیش قدم شدی؛ پس خودت نیز با آنها سخن بگو!»
حبیب بن مظاهر خطاب به زهیر بن قین به گونهای که دیگران بشنوند گفت: «آگاه باش که به خدا قسم در فردای قیامت چه بد گروهی هستند آنها که نزد خدا میروند در حالی که خاندان پیامبر(ص)و اهل بیت او و عابدان سختکوش در سحرگاهان این شهر و بسیار یادکنندگان خدا را کشتهاند». این سخن به گوش عُزرة بن قیس نیز رسید.
عُزرة بن قیس گفت: «تو هر چه بتوانی خودت را پاک جلوه میدهی!» زُهیر گفت: «ای عُزره! بلکه خدا او را پا و هدایت کرده است. ای عُزره! از خدا بترس! من خیرخواه تو هستم. ای عُزره! تو را به خدا قسم میدهم از کسانی مباش که گمراهان را برکشتن انسانهای پاک یاری میکنند!»
عُزرة بن قیس گفت: «ای زُهیر! تو نزد ما از یاران این خاندان نبودی؛ تو عثمانی بودی!» زُهیر گفت: «آیا از جایگاه امروزم معلوم نیست که از یاران این خاندان هستم؟ به خدا قسم من هرگز نامهای به او ننوشتم و فرستادهای به سویش نفرستادم و وعده یاری به او ندادم! ولی در مسیر به حضور او رسیدم و چوناو را دیدم، به یاد پیامبر(ص) و منزلت پیامبر افتادم و دانستم که از طرف دشمنان او و گروه شما چه بر او پیش خواهد آمد. پس تصمیم گرفتم او یاری کنم و در لشکر او باشم و جانم را فدای او کنم تا حق خدا و پیامبر را که شما آن را ضاع کردید حفظ کنم»
وقتی عباس به نزد امام حسین (ع) آمد و سخن عمر بن سعد را عرضه کرد، امام حسین(ع) فرمود: «نزدشان برگرد و اگر توانستی کار آنها را تا فردا تاخیر بینداز و آنها را امشب از ما دور کن! شاید امشب برای خدای خود نماز بخوانیم و دعا و استغفار کنیم! خدا میداند که من نماز و خواندن قرآن و دعا و استغفارِ زیاد را دوست دارم!»
عباس بن علی اسب خود را تاخت تا به لشکریان رسید و گفت: «ای مردم! اباعبدالله(ع) میخواهد که امشب را به او مهلت دهید تا در این مورد فکر کند؛ چرا که تاکنون در این مورد سخنی بین او و شما مطرح نشده است. وقتی صبح شد، شما را خواهیم دید. اگر رضایت دادیم، همان میکنیم که شما میخواهید و از ما طلب میکنید و اگر نپذیرفتم، خواستة شما را رد میکنیم».
حسین (ع) با این کار میخواست آنها را برای آن شب از خود دور کند تا کارهای خود را انجام دهد و به خانوادهاش وصعیت کند.
عمربن سعد گفت: «ای شمر! نظر تو چیست؟» شمر گفت: «هرچه شما بگویید، شما فرمانده هستید و نظر، نظر شماست». عمربن سعد گفت: «ای کاش نبودم!» سپس رو به مردم کرد و گفت: «شما چه میگویید؟» عَمرو بن حجّاج بن سَلَمه زبیدی گفت: «سبحان الله! به خدا قسم اگر اینان از قوم دیلم (و از کفار) بودند و چنین فرصتی میخواستند، شایسته بود که به آنها فرصت میدادی!»
قیس بن اشعث گفت: «خواستهشان را بپذیر! به جان خودم قسم که فردا صبح با تو خواهند جنگید!» عمربن سعد گفت: «به خدا قسم اگر بدانم که چنین میکنند، امشب را به آنها فرصت نمیدهم!» (طبری 5: 416 ـ 417؛ مفید 2: 89 ـ 91)
[روایت 129] امام زینالعابدین(ع) میفرماید: فرستادهای از سوی عمر بن سعد به سوی لشکر امام حسین(ع) آمد و جایی ایستاد که صدای او را بشنوند وگفت: «ما تا فردا به شما فرصت دادیم. اگر تسلیم شوید، شما را نزد امیر عبیدالله بن زیاد خواهیم برد و اگر نافرمانی کنید، شما را رها نخواهیم کرد!» (طبری 5: 417 ـ 418)
نظر شما