طرح این پرسش که مراد و مقصود از یک نهاد چیست اغلب مترادف با دردسر تراشیدن برای خودتان است. در وهله اول، با خطر تقلیل فعالیت یا نهادی پیچیده به هدفی منفرد و محدود مواجهیم: محل تردید است که بتوان پاسخی کوتاه و روشن داد به پرسشهایی نظیر مراد و مقصود از عشق چیست؟ یا مراد و مقصود از کشور چیست؟ فوراً احساس میکنیم که هر پاسخی، آمیزه کسلکنندهای از ابتذال و سوگیری خواهد بود. مشکل دیگر آن است که هر پاسخی احتمالاً به طرح پرسشی مشابه میانجامد ـ «بله اما مراد و مقصود آن چیست؟» - بهاینترتیب به مارپیچ پسرونده بیپایانی وارد میشویم. هنگامیکه گوی استدلال در سراشیب توجیه، شروع به غلتیدن میکند، درمییابیم که مقصد احتمالیمان برکهای گلآلود و سرشار از اسامی انتزاعی است که تمامی تمایزها در آن گم میشوند؛ اما هر نوع توقفگاه میانی الزاماً توقفگاهی دلبخواهی است و به این دلیل همواره در معرض این خطر قرار داریم که فردی ناشناس، ضربه دیگری به توپ بزند و آن را مجدداً به حرکت درآورد. این وضعیت یادآور آن کارتون قدیمی است که بچه زرنگ و شلوغی را نشان میداد که پشت میز آشپزخانه دستانش را روی صورتش گرفته بود و به والدین عصبانیاش که کنارش ایستاده بودند میگفت: من فقط داشتم اونو نگاه میکردم «چون بهخاطر اینکه» به نظرم توش یه اصل و حقیقتی خوابیده. تاریخ به ما نمیگوید که آیا آن کودک به فیلسوفی سرشناس بدل شد یا خیر (اصلاً به سن بلوغ رسید یا خیر).
اما طرح این پرسش که «مراد و مقصود» از چیزی چیست؟ گاهی اگر بهصورت یک تاکتیک توضیحی و نقطه شروع و نه بهمثابه یک قاعده و قانون، فهمیده شود، حکم ابزاری را دارد که میتوانیم با آن بازماندههای گفتمانی که حول هرگونه مقولهبندی عام و گلوگشاد شکلگرفته و انباشته شده است را کنار بگذاریم. طرح این سؤال به این شیوه اندکی مصرانه و کنجکاوانه (finger-jabbing) شاید برای ترغیب ما به تفکر، باهدف زدودن درهمریختگی تصادفی و آغاز اندیشیدن درباره اینکه چه پاسخ سودمندی میتوان به این پرسش داد، کافی باشد. از آن نقطه به بعد احتمالاً معقولتر آن است که سعی نکنیم این پرسش را در این قالب محدود پی بگیریم، بلکه بهتر آن است که اجازه دهیم تا تفکر راه خویش گیرد، بر تکثری نظر ورزد که میتواند ذیل یک اصطلاح واحد گنجانده شود، و بهجای آنکه در جستجوی یک گزاره تعریف کننده منفرد باشد، بر مجموعه خصوصیاتِ سرشتنما یا نمونههای تاریخی تأمل ورزد. این تاکتیک قطعاً در این کتاب به کار گرفته میشود؛ اما اگر پرسش اولیه به راهاندازی قطار اندیشه کمک کند و بهاینترتیب ما را از تکرار آشنا و کرختکننده چند عبارت معدود در داستانهای خبری و ستونهای تفسیری دور کند، آنگاه وظیفهاش را بهخوبی به انجام رسانده است. جان مینارد کینز، این پرسش مشهور را طرح کرد که «مراد و مقصود از اقتصاد چیست؟» استفاده از این سؤال برای یادآوری این نکته به خوانندگانش بود که جستجوی ثروت، فینفسه یک هدف محسوب نمیشود بلکه ابزاری برای زیست «خردمندانه، مطبوع و خوب» است. مثال کینز، مثالی درخور و الهامبخش است زیرا هر نوع بحثی درباره جایگاه دانشگاهها در جامعه معاصر قطعاً حتی در شکلی ابتدائی، حسی از اهداف انسانی فراتر از انباشت ثروت را ایجاد میکند.
شاید به این بیندیشید که ابداً اغراقآمیز نیست اگر بگوییم در حال حاضر بخش اعظم گفتمان عمومی حول دانشگاهها به این گزاره دلسردکننده ختم میشود: دانشگاهها باید کسب پول بیشتر را توجیه کنند آنهم با اثبات اینکه میتوانند به کسب درآمد بیشتر کمک کنند.
ازآنجاکه این خطر آشکار وجود دارد که مباحثی که در این رابطه طرح میکنم سوءتعبیر شوند و در گذشته نیز در برخی محافل باعث سوءتفاهم شدهاند (هنوز هم آثار زخمهایی که از تلاشهای پیشین برای اثبات این موضوع برداشتهام را در روحم دارم)، بگذارید در اینجا مؤکداً اعلام کنم که من ـ به باور من تمامی افراد دیگری که در دانشگاهها کار میکنند یا به آنها اهمیت میدهند ـ حتی یکلحظه نیز موضوع تأمین هزینه این نهادها را دستکم نمیگیریم یا حق خدادادهای برای تأمین مالی مسرفانه آنها قائل نیستیم. البته باید مبحث ارزش و اهمیت دانشگاهها را بهخوبی طرح کرد اما در قالب اصطلاحاتی مناسب، و نه اصطلاحاتی عمدتاً و انحصاراً اقتصادی. دانشگاهها، نهادهایی فکری، آموزشی، علمی و فرهنگی هستند. باید تأکید داشت که آموزش عالی، کالایی عمومی است و صرفاً مجموعهای از منافع خصوصی برای کسانی نیست که از قضای روزگار در آن مشارکت دارند؛ بنابراین به خطا رفتهایم اگر بگذاریم مبحث دانشگاهها بهصورت آرمانِ صرفاً بخشگرایانه و منفعتطلبانه دانشجویان و دانشگاهیان کنونی بازنمایی شود.
این کتاب مدعی است که اگر بر شاخههای این یا آن دانشگاه محلی و یا الگویِ الزاماً موقتیِ تأمین مالی آنها متمرکز شویم، به ماهیت متمایز دانشگاهها پی نخواهیم برد. اگر از پیشپندارههای افرادی شروع کنیم که پژوهش دانشگاهی را کالایی لوکس میدانند که باید منافع اقتصادی آن را ثابت کرد، لزوماً به فهم دقیقتری از ماهیت حقیقی و منافع پژوهش فکری نزدیک نخواهیم شد. ضمناً اگر بحثمان را از دلمشغولی کنونی «دسترسی» [حداکثری افراد به آموزش عالی] آغاز کنیم، نخواهیم توانست به فهمی درخور از عواملی که در آموزش عالی سهیم هستند یا باید سهیم شوند، دستیابیم. «تأمین مالی»، «اثرگذاری» و «دسترسی»، سهنقطه آغاز هستند ـ بهصورت منفرد یا اغلب در قالب یک تثلیث، بیانگر نشانههای واقعگرایی و بهروز بودن موضع فرد محسوب میشوند ـ که اکنون کاملاً بر مباحث سیاسی و رسانهای دانشگاهها در بریتانیا حاکم شدهاند؛ اما این موضوعات، موضوعاتی ثانویهاند و بهویژه دو مورد آخر، صرفاً فرمولهایی گذرا هستند: [یعنی] مفصلبندیهای بیقواره جنبههایی از نگرشهای اجتماعی که سیاستمداران از آن برای جلبتوجه استفاده میکنند.
در فصل اول که بخش اصلی کتاب است، بحث با ارائه طرحی از جایگاه دانشگاهها در جوامع مدرن آغاز شده که در فصل دوم با نگاه مختصری به تاریخ زیربنای جایگاه کنونی دانشگاه در بریتانیا پی گرفته میشود. در فصل سوم، از طریق گفتگویی با متن کلاسیک جان هنری نیومن، ایده دانشگاه، به بررسی مناسبات میان ایدئال «آموزش لیبرال» با آرمان بسط فهم انسانی میپردازد. فصل چهارم مباحث را پیشتر برده و بهشکل خاص بر ماهیت و نقش علوم انسانی تمرکز میکند؛ البته روشن است که نه به این دلیل که مولف معتقد باشد علوم انسانی در دانشگاه نقشی محوریتر نسبت به علوم طبیعی و اجتماعی دارد بلکه تاحدی به این دلیل که ماهیت و ارزش آنها نسبت به رشتههای حوزه علوم [طبیعی] کمتر از حد لازم درک شده است و تاحدی به این دلیل که با رشتههای علوم انسانی آشناتر است. سپس در فصل پنجم، ویژگیهای غالب کارکردهای دانشگاه امروز بررسی میشود.
در بخش دوم کتاب با ارائه چند مثال، مولف استراتژی متفاوتی را بر مبنای فرصتی که شیوه نقد سیاست رسمی اتخاذشده درباره دانشگاهها در سالهای اخیر، میتواند برای تزریق شناختی مناسبتر از اهداف و ماهیت دانشگاهها به گفتمان عمومی فراهم کند، در پیش میگیرد. فصول گنجاندهشده در بخش دوم موجزتر، هجوآمیزتر و موقعیتمحورتر هستند. این فصول تلاشهایی برای واردکردن ملاحظات کلانتر، موضوعی و جهتداری که در بخش اول تشریح شدند؛ به مباحث جاری حول دانشگاه هستند. این فصول که الزاماً به شیوه اپیزودی نگاشته شدهاند، شاهدی بر این شیوه هستند که دولتهای متوالی، از هریک از احزاب، دستورالعمل اقتصادمحور فزایندهای را طی دو دهه گذشته بر دانشگاه تحمیل کردهاند.
مولف در بخشی از مقدمه مینویسد: «ازآنجاکه نکاتی که باید درباره دانشگاه بیان کنم تاحدی تأملی درباره رویه [دانشگاهها] است، در آغاز باید نوع رویهای را اعلام کنم که شخصاً بیواسطهترین تجربه را از آن دارم. تألیفات و تعلیمات من در گستردهترین حالت به حوزههای همپوشان ادبیات و تاریخ تعلق دارند. آثار من بهشکل و صورت خاصتر به جنبههایی از ادبیات و فرهنگ فکری (عمدتاً) بریتانیا در قرون نوزدهم و بیستم (و اکنون بیستویکم) ازجمله تاریخ دانشگاههای آن میپردازند. قطعاً اگر خاستگاه دانشگاهیام مثلاً در حوزههای فلسفه، موسیقی، علوم کلاسیک یا تاریخ بود، آنچه باید بیان میکردم، شکل متفاوتی به خود میگرفت و شاید اگر در یکی از رشتههای علوم اجتماعی یا طبیعی مشغول به کار بودم، بازهم تفاوت بیشتری قابلمشاهده بود. باید خاطرنشان کنم که تجربهای که کسب کردهام حاصل کار در شرایط نسبتاً مطلوبِ دانشگاههای مشهور و سرشار از امکانات بوده است؛ نخست در دانشگاه ساسکس از اواسط دهه 1970 تا اواسط دهه 1980 و پسازآن در دانشگاه کمبریج. بهخوبی به این نکته واقفم که تمامی افرادی که در این نهادها کار میکند باید دائماً به خودشان یادآوری کنند که فعالیتهای تدریس و پژوهش در سایر نقاط{دنیا} شاید به شیوه بسیار محدودکنندهتری پیگیری شوند.
هرچند معتقدم بسیاری از موضوعاتی که در این کتاب به بررسی آنها میپردازم بهصورت مشترک مُبتلابِهِِِ دانشگاههای چندین کشور دیگر هم هست و اگرچه امیدوارم که مباحث مطروحه به کار کسانی بیاید که با مشکلات مشابهی در سایر نقاط دستبهگریباناند اما از این حقیقت ناخشنود نیستم که مضمونها و مثالهایم را از تجربهام در دانشگاههای بریتانیایی اخذ کردهام و اینکه استدلالهایم در چهارچوب شرایط بحث عمومی درباره این موضوع در بریتانیای معاصر است. افرادی که از دانش بیشتری درباره دانشگاهها و مباحث عمومی در سایر کشورها برخوردارند، میتوانند دراینباره داوری کنند که نکات این کتاب تا چه حد در مورد کشور خودشان مصداق دارد. پاسخهای دریافتی از مقالاتی که طی سالیان اخیر درباره وضعیت بریتانیا نوشتهام، ترغیبم میکنند تا تصور کنم یافتن موارد مشابه چندان دشوار نیست.»
کتاب «مراد و مقصود از دانشگاهها چیست؟» نه یک سند چشمانداز دولتی است و نه یک تکنگاری فلسفی. این کتاب تقریباً به رده ادبی جدلی تعلق دارد که بهنوبه خود با ژانرهای هجویه، شکوائیه، بیانیه و مقالات نقد فرهنگی همپوشانی دارد. قرارداد پیشنهادی این ژانرها به خوانندگان، مبتنی بر انگاره اقناع است. آنها تلاش نمیکنند تا موافقت خواننده را با ابزارهای ابطالناپذیر منطقی یا جامعیت تجربی جلب کنند و استدلالهایشان را بر مبنای پیشنهادهای کاملاً امتحانشده پایهریزی نمیکنند؛ در عوض چنین مطالبی، الهامبخشِ خواننده برای تمرکز و شناخت موضوعی هستند که نادیده گرفتهشده، بهاشتباه توصیفشده، کمارزش پنداشته یا سرکوب شده است. فرایند شناخت همواره به موضوعاتی که خواننده اکنون نیز از آنها تاحدی آگاه است، توسل میجوید. در غیر این صورت نمیتوان موضوعی که تشریح میشود را به شیوهای اصیل شناخت و صرفاً میتوان آن را ثبت کرد.
نظر شما