حرفی نیست و البته کسی هم جرأت نمیکند روی حرف همینگوی حرف بزند، اما شاید بشود گفت پیرمرد کمی عجیبتر از یک پیرمرد معمولی است، چنانکه خودش میگوید: من پیرمرد عجیبی هستم. و دریا کمی زیباتر و ماهی کمی بزرگتر و پسرک البته کمی مهربانتر و بزرگتر از همه پسرهای هم سن و سال خود. او در همان ابتدای رمان پیرمرد را به کافه دعوت میکند، برایش ماهی ساردین میبرد، رویش پتو میکشد که سرما نخورد و مهمتر از همه اینها، مانند یک دوست و یک پدر هر لحظه به او امید میدهد و وقتی هم که پیرمرد در پایان رمان، خسته و درمانده و دست خالی، تقریبا دست خالی، به ساحل برمیگردد، بر حال و روز او گریه میکند. از کی جای این دو، یعنی پیرمرد و پسرک عوض شده است؟ نمیدانیم.
نکته دیگر این که نوشتن رمان به ظاهر سادهای مانند «پیرمرد و دریا» چندان سادهتر از نوشتن آثار پیچیدهای چون «خشم و هیاهو» و «اولیس» و «به سوی فانوس دریایی» نیست. تنها کسی که به انواع ماهیها و انواع لاکپشتها تسلط داشته باشد و بتواند صدای دلفین نر را از صدای آه مانند دلفین ماده تشخیص دهد، قادر به نوشتن اثری این گونه است. کسی که مانند سانتیاگو، شخصیت اول داستان، قسمت عمدهای از عمر خود را در دریا گذرانده و انگار با آن یکی شده است. تنها اوست که میتواند با ابتداییترین امکانات، بزرگترین ماهیِ دریا را صید کند و تنها اوست که میتواند با سادهترین کلمات اثری و حماسهای اینگونه را خلق کند.
بیش از سه چهارم رمان روی آب میگذرد و به دور از انسانها. همیشه اینگونه بوده است؛ پیرمرد آنقدر روی آبها بوده که بخشی از طبیعت شده است. او از دنیای انسانها فاصله گرفته و تنها تعلق خاطرش به بازیهای بیسبال و شخص دیماجیوی بزرگ است و به خاطر همین (بازیها) است که روزنامه میخواند و کنجکاوی دیگری نسبت به جهان و حوادث و آدمهای آن ندارد و تمام رمان در غیاب دیگران و در نبود هیچ حادثهای میگذرد. در طول رمان کسی، کسی را نمیبیند، اتفاقی نمیافتد و کسی با کسی حرف نمیزند. هرچه هست طبیعت است و دریا و ماهیها و پرندهها و ... پیرمرد که انگار بخش جداییناپذیر طبیعت است. شاید به همین خاطر است که ماهی را برادر میخواند و با پرندهها رابطه دوستانهای دارد. او در عین دوست داشتن، ماهی را شکار میکند و فکر میکند اگر آدم با علاقه ماهی را (کس دیگری را) بکشد، مرتکب گناه نشده است. چون شغلش که ماهیگیری است چنین اقتضا میکند و کار دیگری از دستش بر نمیآید جز اینکه در همان لحظه که ماهیها را شکار میکند، به آنها عشق بورزد و مهربانانه آنها را به قتل برساند. طنز تلخ پیرمرد و دریا شاید همین جاست که با تصویر پایانی، یعنی حمل کردن دکل/ صلیب (این نکته از من نیست) کامل میشود. او شاید - چنان که پسرک ادعا میکند - همچنان بزرگترین ماهیگیر آن منطقه نباشد، اما احتمالا پیرترین و قطعا تنهاترین ماهیگیر آن منطقه و همه جهان است. او از فرط تنهایی و درست نمیدانیم از کی، به سخن گفتن با خود تا مرز دیوانگی عادت کرده است. هر لحظه با خودش صحبت میکند و گاه «منها» ی خودش را در مقابل هم میگذارد و بین آنها دیالوگ برقرار میکند و گاه هم با قسمتهایی از تنش که فرسودهتر شدهاند و در آستانه مرگ هستند، صحبت میکند. در قسمتی از داستان، پیرمرد در فاصله کمی با پرنده، خودش، ماهی و دستش که نیمه فلج شده است، حرف میزند و او را به ادامه زندگی و ادامه مبارزه تشویق میکند و این اشارهایست به تنهایی بی حد و حصر او.
نکته دیگر اینکه ماهی بزرگتر از آن چیزی است که او فکر میکند، اما به نسبت بزرگی و اندازهاش (نیم متر بزرگتر از قایق و حدودا هشتصد و پنجاه کیلوگرم) چندان بیرحم نیست و به پیرمرد اجازه میدهد که هر ازگاه کمی استراحت کند، غذا بخورد و به نتایج بازی بیسبال فکر کند. روی هم رفته، رفتارش تا حد زیادی برادرانه است و همان چیزی است که پیرمرد میخواهد. او بعد از پیرمرد بیشترین حضور را در رمان دارد و به نوعی شخصیت دوم داستان است که به آرامی قایق را و پیرمرد را و به همین نسبت کل رمان را با خود میکشد و به نویسنده فرصت میدهد که با فراغ بال به کارهای فرمی و تکنیکی نوشتهاش بپردازد و آن را از هرچه جمله و تصویر اضافه است، بپیراید. میتوان گفت همینگوی اگرنه بزرگترین نویسنده قرن، که دقیقترین آنها بود و صد البته حذفکنندهای به غایت بیرحم و توانا.
در هر حال و به سادهترین بیان، پیرمرد و دریا روایت یک مبارزه است. مبارزهای که البته شباهت کمی با شکل تعریف شده آن دارد، چراکه در آن خبری از رجزخوانیهای اولیه نیست و آنچه مبارزه را مبارزه میکند بیشتر همین رجزخوانیهاست. در حالی که در اینجا پیرمرد فقط حرف میزند و حتی یک بار عصبانی نمیشود و از هیچ کلمه زشتی که باعث تخریب روحی حریف بشود، استفاده نمیکند و وقتهایی حتی او را میستاید. از طرفی در خلال مبارزه و گفتوگوها، هر لحظه آفتاب میتابد و دریا میدرخشد و تصاویر نابی از طبیعت به خواننده عرضه میشود و شاید بشود گفت هیچ مبارزهای در تاریخ ادبیات و تاریخ حماسه، این اندازه زیبا و این اندازه پاکیزه تصویر نشده است و «پیرمرد و دریا» گذشته از داستان مقاومت و ایمان و امید و شکستناپذیری و چه و چه، انگار موزه کوچکی است که در آن تصاویر و بهخصوص تصاویر امپرسیونیستی، به درخشانترین وجه ممکن به دیوار آویخته است و میشود از دیدن آنها لذت برد.
در رمان «مرسیه و کامیه» ساموئل بکت (این نکته را میشد همان ابتدای مقاله آورد) دو شخصیت به نامهای مرسیه و کامیه دوچرخهشان را کنار خیابان میگذارند و هربار که میآیند، قسمتی از آن به سرقت رفته است. تا جایی که مشخص نیست آنچه به جا مانده دوچرخه است یا آنچه به سرقت رفته. در مورد «پیرمرد و دریا» هم این حکم صادق است. پیرمرد بعد از سه روز مبارزه، بر ماهی بزرگ فائق میآید و تا اینجای کار البته پیروز است. اما این پایان کار نیست و کوسهها و ماهیهای کوچکتر به ماهی بزرگ یورش میبرند و هر بار تکههایی از او را جدا میکنند. تا آن جا که جز اسکلت و احتمالا دُم ماهی، چیزی از آن باقی نمیماند. در چنین شرایطی آیا میشود گفت آنچه پیرمرد به قایق خود بسته و با آن به ساحل میرسد یک ماهی است؟ یا ماهی مجموعه تکههایی است که کوسهها جدا کرده اند؟ سوال مهمتر این جاست؛ در نهایت و پس از تحمل همه آن دشواریها و زمین خوردنها و ... آیا میشود گفت پیرمرد پیروز شده است؟ یا چنانکه خود او به پسرک اعتراف میکند، باید او را شکست خورده دانست؟ اصلا اینها (پیروزی و شکست) آیا نقطه مقابل هم هستند؟ و اصلا دو چیزاند؟ و باز در سطحی کمی پیچیدهتر شاید بشود اینگونه سوال را مطرح کرد؛ پیروزی و شکست در دنیای بیرون از متن، چه معنایی دارند؟ و آیا کلماتی و صرفاً کلماتی بیشتر نیستند؟ و پیروزی، به تعبیر فاکنر در ابتدای بخش دوم «خشم و هیاهو» آیا پندار فیلسوفان و ابلهان نیست؟ آنجا که پدر، ساعت پدر بزرگ را به کونتین هدیه میدهد و به او میگوید: «این را به تو میدهم نه برای آنکه زمان را به خاطر بسپاری، بلکه برای اینکه گاهی برای یک لحظه از یادت ببری و همه دمهایت را مصروف غلبه یافتن بر آن نکنی. گفت چون هیچ نبردی به پیروزی نمیرسد. حتی نبردی در نمیگیرد. عرصه نبرد تنها حماقت و نومیدی بشر را بر او آشکار میکند و پیروزی پندار فیلسوفان و ابلهان است.»[2]
نکته آخر اینکه در پایان، سانتیاگوی پیر از پا در میآید اما ناامید نمیشود. چرا که به پیشنهاد همکاری پسرک پاسخ مثبت میدهد. و از پسر میخواهد یکی از روزنامههای روزهایی را که او نبوده است برایش بیاورد. در حال یکه در همان روز، کافه تراس میزبان گروهی از جهانگردان است و زن و مردی که از کنار اسکلت ماهی میگذرند. زن میگوید: من نمیدانستم کوسه ماهی دمی به این زیبایی داشته باشد. – حتی به بزرگی ماهی اشاره نمیشود - مرد همراهش میگوید: من هم نمیدانستم. و این دیالوگ پایانی «پیرمرد و دریا» است و البته کمی بی رحمانه. چرا که انگار تمام آن رنجها، سختیها، خودگوییهای ناشی از تنهاییِ پیرمرد و مردنها و زنده شدنهای دست چپ او و تمام آن مبارزه، برای این جمله بیمعنا بوده است.
*مرداد عباسپور نویسنده، منتقد و پژوهشگر ادبی فارغالتحصیل رشته فلسفه از دانشگاه تهران است. اولین کتاب او «کافکا روایتگر تراژدی مدرن» در نقد آثار کافکا در سال ۱۳۸۳ به چاپ رسید. «پروست کلیددار کتاب کلیسای زمان «و »وولف پوشش نیمه شفاف زندگی« کتابهای بعدی او در نقد و بررسی آثار این دو نویسنده بزرگ جهان است. انتشار «هنر و فلاکت» در بررسی آثار صادق هدایت نیز در سال ۱۳۹۳ توسط نشر ققنوس از معدود پرداختهای عباسپور به آثار ادبی ایران است. مجموعه داستان ایستگاه بعد قیطریه و رمانهای جای خالی پروانه و اسپینوزای من سه اثر داستانی این نویسنده را شکل میدهند.
نظرات