آژیر قرمز و هشدار به جای آهنگ مهر
فصل چهارم کتاب «من زندهام» (انتشارات بروج) روایت نخستین روزهای جنگ تحمیلی است و راوی کتاب، معصومه آباد که آن زمان 17 سال داشت، در این فصل خاطراتش از آن مقطع بحرانی و پرالتهاب را مرور میکند. او از حالوهوای شهرهای خوزستان و هراسی که بر زندگی مردم افتاده بود روایت میکند. مینویسد موسم مهر و مدرسه در سال 1359 با صدای میگهای بمبافکن عراق آغاز شد و با به پرواز درآمدن هواپیماهای میگ بمبافکن عراقی، صدایی که شنیدنش خارج از توان بود در شهر پیچید. زنگ مدرسه با خمپارههایی که پشت پای هر دانشآموز زمین را میشکافت به صدا درآمد. کسبه وحشتزده کرکره مغازهها را پایین میکشیدند و سراسیمه به سوی خانه و خانوادههای خود میدویدند اما کسی نمیدانست این صدای مهیب و وحشتآور از کجاست. بعضیها میگفتند انفجار رخ داده اما بعضیها که بیشتر میدانستند میگفتند دیوار صوتی شکسته است.
راوی ادامه میدهد: رادیو به جای آهنگ مهر و مدرسه آمادهباش و آژیر قرمز و هشدار حمله هوایی را پخش میکرد. در فاصله کوتاهی بوی مرگ در تمام کوچه و خیابانها پیچید و صدای ضجه مادران داغدیده و کودکان وحشتزده همراه با صدای پی در پی خمپارهها گوش شهر را پر کرد. تن مردم بیدفاع، سپر گلولهها شده بود تا شهر نمیرد و آرام بماند. پیام افتتاح مدرسه، کلاس و درس که همیشه از زبان رئیس آموزش و پرورش شنیده میشد این بار با خبر شهادت رئیس آموزش و پرورش همراه بود. صمد صالحی و سی نفر از همکارانش شروع سال تحصیلی را با خون سرخشان به همه دانشآموزان آبادان تبریک گفتند و این چنین بود که مدرسه، جبهه و اسلحه جای قلم را گرفت. بوی باروت جای بوی کتاب نو را... لباس بسیج جای روپوش مدرسه و نیمکتها سنگر شدند. شهادت، مشق شد و معلم، فرمانده و دانشآموز و دانشجو شهید شدند. جنگ همه را غافلگیر کرده بود؛ از معلم و کاسب و مهندس و دکتر گرفته تا پیر و جوان و مادر و بچه. صدام مثل اژدهای آدمخوار به جای شهرها افتاده بود و همچون مارهای سیریناپذیر ضحاک، خود را با خون فرزندان این مرز و بوم سیر میکرد... آبادان آرام و سرزنده و پرتلاش به معرکه جنگ تبدیل شده بود... هر روز خبر ویرانی یک تکه از شهر به گوشم میرسید.
از میدان شوش تا شهر شوش
سید نورالدین عافی، راوی کتاب «نورالدین پسر ایران» (انتشارات سوره مهر) که تابستان 1359 تازه وارد هفده سالگی شده بود و برای کار در تهران زندگی میکرد روایت میکند که مدتی بود به سرم زده بود به تبریز برگردم و همانجا کار کنم، اما امروز و فردا میکردم تا اینکه آخرین روز شهریور 1359 فرارسید. آن روز از رادیوی اتوبوسی که از میدان امام حسین به میدان خراسان میرفت، اولین خبر جنگ را شنیدم. رادیو مرتب اعلامیه میخواند و از حمله عراق به شهرهای مرزی ایران خبر میداد. همه در این مورد صحبت میکردند. آن روز در همهمه اتوبوس جمله یکی از مسافران توجهم را جلب کرد که میگفت «عراق، شوش را هم محاصره کرده.» بعد از شنیدن این جمله در اولین ایستگاه پیاده شدم. با خودم میگفتم شوش که همین نزدیکیست، خودم برم ببینم چه شده؟! وقتی به میدان شوش رسیدم، هیچ خبری از جنگ نبود! بدون اینکه چیزی از کسی بپرسم رفتم سر کار اما شب قضیه را به برادرم گفتم. آن وقت بود که فهمیدم شوش اسم یکی از شهرهای خوزستان است نه فقط یک میدان در تهران!
نظر شما