پنجشنبه ۸ تیر ۱۴۰۲ - ۱۷:۰۲
کتابفروشی شرکت سهامی انتشار؛ از «رمضان‌اُف» تا «محجوب»

ساختمان با همه شکوهش ترک‌هایی دارد که به صورت دیوارها چنگ انداخته، قسمتی از سقف طبقه بالا هم نم گرفته اما اتاق مرحوم محجوب، هنوز همان‌طور است که بود؛ عصای چوبی‌اش روی چوب لباسی و دسته کلیدی آویخته بر آن.

خبرگزاری کتاب ایران‌(ایبنا) ـ سمیه دهقان‌زاده: «حسنک خسته و درمونده و زار/ درها و پنجره‌ها رو بسته بود
زیركرسی تو اتاق نشسته بود/ زار می‌زد كه: چرا همه جا برف اومده!
صحرا بی‌سبزه و بی‌علف شده!/ گاو و گوسفندای آبادی ما
همگی تلف شدن!
همه بیچاره و درمونده شدن!/ همه ناراحت از این مهمون ناخونده شدن!
كی دیگه می‌تونه از خونه پا بیرون بذاره؟/ كس دیگه گندم بكاره؟ توی این سرما و سوز
چه كسی ابرا رو جارو می كنه؟/ چه كسی برفا رو پارو می‌كنه؟/چه كسی راه در ابرای پربرف سیاه وا می كنه؟
كی میره خورشید و پیدا می‌كنه؟
همه مردم ده كوره دور/ ده افسرده بی گرمی نور
در همون‌ وقت شنیدند كسی تو كوچه
راه می‌ره و داد می‌زنه ...
ـ چی شده؟ كی تو این سرما و یخبندون برف/ اومده از خونه بیرون، داره فریاد می زنه!؟
سرا از پنجره‌ها اومد بیرون
ـ بچه جون! توی این تنگ غروب آخر روز/ توی این سرما و سوز/ چی می گی؟ كجا می ری؟
زود برگرد كه سرما می خوری!/ سینه پهلو می‌گیری!
_ من می‌رم ابرا رو جارو می‌كنم؛
_ من می‌رم برفا رو پارو می‌كنم؛
_ راه در ابرای پربرف و سیاه وا می‌كنم؛
_ عاقبت خورشید و پیدا می‌كنم»


                       

انتشار شعر «حسنک کجایی» و تخته شدن دفتر «شرکت سهامی انتشار»

خواندید؟ لذت بُردید؟ دلتان می‌خواست بدانید بالاخره حسنک، خورشید را پیدا می‌کند، یا نه؟ اولین نفری نیستید که این شعر کودکانه را خواندید و کنجکاو سرنوشت حسنک و عاقبت دنبال خورشید رفتن شدید. ازسال ۱۳۴۹ که مرحوم محمد پرنیان «حسنک کجایی» را سرود و شرکت سهامی انتشار آن را چاپ کرد و‌ رسید به دست جماعت کتابخوان، نقل حسنک، رفت به خانه‌ خیلی از ایرانی‌ها. حسنک را آزادی‌خواه و باد سیاه و گرگ‌ها را حکومت طاغوت تفسیر کردند. ساواک هم انگاری بو کشیده بود که حکایت حسنک، فقط یک شعر کودکانه نیست؛ احتمالا از صدر تا ذیل کمیته مشترک ضد خرابکاری دلشان می‌خواست درِ انتشاراتی را گل بگیرند و از هستی ساقطش کنند. زورشان که به وزارتخانه نمی‌رسید، اما هم محمد پرنیان را به بند کشیدند، هم آمدند و سر انتشارات هوار شدند.

محمدکاظم رضایی، اولین کارمند رسمی شرکت سهامی انتشار که حالا موی سپید کرده و بازرس شرکت است، با حوصله و هیجان توامان تعریف می‌کند:

 - قبلا شرکت سهامی انتشار در خیابان سپه‌سالار بود، طبقه سوم یک ساختمان ۳۰۰ متری. از ساواک اومدن همه را سوال و جواب کردن. با عتاب می‌پرسیدن: «شاهنشاه دزده، شاه نفت ایران رو به تاراج می‌‌بره؟» می‌گفتیم: «این کتاب مجوز داره؛ برای بچه‌ها نوشته شده...

                           

گوششان بدهکار نبود... آخر سر، همه چیز رو بهم ریختن و شرکت رو منحل کردن و رفتند پی‌کارشان. البته این اولین بارشون نبود؛ دفعه اول. یک روز صبح زود که از پله‌های انتشارات بالا می‌رفتم تا برسم به دفترمان.
کسی از پشت سرم صدام زد: آقای رضایی
 
برگشتم...

مرد جوان که مطمئن شد همونی هستم که دنبالش می‌گرده، بعد از سیلی با خشونت تا جلوی در دفتر منو کشوند. فریاد می کشید: اعلامیه‌ها کجا است؟ اعلامیه‌ها رو بده. شَستم خبردار شد؛ حتما شب قبل سیدمحمدمهدی جعفری، دبیر انجمن‌های اسلامی که در دفتر شرکت، اتاق داشت رو گرفتن و حالا در به در اومدند پی اعلامیه‌ها... ترسیده بودم؛ نه از کُتَک، از جو حاکم...  

خلاصه برای ماموران معلوم شد، کار نشر می‌کنیم و فقط به انجمن‌های اسلامی اتاقی دادیم برای کار. عاقبت کار شد، دو هفته‌ بازداشت و تخته کردن در شرکت! آب هم از آب تکان نخورد.

بعد از پیروزی انقلاب، ساختمان شرکت سهامی انتشار میان فروشگاه‌های لباس دامادی و کارت عروسی و ساختمان‌های ریز و درشت، در خیابان جمهوری شرقی، نبش خیابان ملت، استوار ایستاده؛ یگانه جلوه فرهنگی محله بهارستان که باید دید.

                                 

از در کتابفروشی شرکت سهامی انتشار که وارد شوید، کتاب‌ها که بیشتر در باب حقوق، تاریخ و ادبیات داستانی‌اند، در قفسه‌ها ردیف شده‌ا‌ند و هر اهل کتابی را به ذوق می‌آورد؛ بَهجَت دیدن کتاب در این کتابفروشی با خوش‌رویی اصغر قاسمی، مسئول فروش، تجربه به یاد ماندنی خواهد شد.    
 
آقای قاسمی، از ۱۱ سال پیش، ویترین کتابفروشی را روشن نگه داشته، از حال و روز فروششان می‌پرسیم؛
- مرکز پخش کتابیم؛ به کتابفروشی‌های راسته انقلاب و شهرستان‌ها کتاب می‌فرستیم...
 
از اوضاع تک‌فروشی  و حساب و کتاب‌های مشتری،... 

- مردم کتابخوانی داریم، خیلی‌ها کتاب خریدن و خواندن را دوست دارند اما خب چه می‌شود کرد، خیلی‌ها معلم و دانشجو هستند و حقوقشان نمی‌رسد، کتاب‌های گران بخرند؛ حتی برای کتاب ۳۰۰ هزار تومانی حساب‌کتاب می‌کنند اما بالاخره کتاب‌های ارزان‌تر رو می‌خرند. کلا خیلی‌ها ‌دنبال کتاب ارزان هستند و بس.‌
- قبلا اوضاع کتابفروشی خیلی خوب بود، اما متاسفانه روز به روز کم‌رونق‌تر می‌شود؛ البته ما کتاب‌های چاپ قدیم از انتشارات شرکت رو هم داریم که مثلا ارزان‌ترین کتابمون از چاپ قدیم ۳۲۵۰ تومانه؛ درحالی که الان ارزش ریالی این کتاب، خیلی بیشتر از این حرف‌هاست.

حال که حرف‌های یک کتابفروش را شنیدید، برای بیشتر دیدن و بیشتر دانستن باید پله‌های مارپیچ را با احتیاط رد کنید، ۱۳ پله که تمام شد در میانه راه، نمازخانه پیش روی شما است. پله‌ها که به ۲۱ رسید، سالن درن‌ دشت با درهای چوبی متعدد، پنجره‌ها در شمال و جنوب، سقف بسیار بلند و گچ‌بری‌های کاردست و دلبر پیش پیش‌ چشمند.
 
                             

خرده روایت‌هایی از شرکت سهامی انتشار

بنا، قدمتش به سال 1310  می‌رسه؛ «رمضان اُف» تاجر نفت اهل قفقاز، بعد از انقلاب از دست لنین فرار کرد و اومد ایران و این قطعه زمین رو خرید؛ می‌خواست بنایی دو طبقه بسازه اما اون موقع فقط مجوز ساخت برای یک طبقه صادر می‌شد؛ این تاجر هم دیوارهایی با قُطر 80 سانتی با سقفی بسیار بلند. اینجا روزگاری کافه‌رستوران ارتشی‌ها و درجه‌دارها بوده. چند صباحی اداره تریاک، چند وقتی پایگاه احزاب، مدتی هم دبیرستان پسرونه و آخر هم سرنوشتش به شرکت سهامی انتشارات گره خورد...

 امیر راسخی‌نژاد، مدیرعامل جوان و پُرحوصله شرکت با اشاره به بالکن چسبیده به پنجره‌های شمالی ادامه می‌دهد؛

- به دکتر مصدق، پیشنهاد تشکیل حزب جبهه ملی رو می‌دن، دکتر هم‌ بنای کار را همین‌جا شروع می‌کنه،  چند بار‌ی در بالکن سخنرانی می‌کنن. یکی از روزها  در حین سخنرانی، حالش بد می‌شه، برای استراحت به اتاق پشتی می‌ره.

                             

اتاق با همان حال و هوا نگه داشته‌اند، اما انگار تنها چیزی نیست که حال و هوای قدیمی دارد؛ ساختمان با همه شکوهش ترک‌هایی دارد که به صورت دیوارها چنگ انداخته، قسمتی از سقف طبقه بالا هم نم گرفته و اوضاع بالکن تاریخی و  سالن مجمع نیز، آنقدرها تعریفی نیست.

انتشارات بعد از «محجوب»

اتاق مرحوم حسن محجوب، مدیرعامل سابق بعد از سه سال از فوت، هنوز همان‌طور است که بود؛ عصای چوبی‌اش روی چوب لباسی و دسته کلیدی آویخته بر آن.  
 
                            

امیر راسخی‌نژاد که سابقه‌ای ۲۰ ساله در عالم نشر دارد، با لحنی سرشار از احترام درباره مرحوم محجوب، می‌گوید: ایشون عاشق فرهنگ این مملکت بود و همه جوره پای این عشق ایستاد.

وقتی شرکت سهامی انتشار دوباره شروع به فعالیت کرد، آقای محجوب از طرف هیئت‌مدیره به‌عنوان مدیر‌عامل انتخاب شد. ایشان هم شروع کرد به پیدا کردن وراث مالکان ملک شرکت.
- اینجا تکه تکه فروخته شده بود.

مرحوم محجوب با سختی، سماجت، صداقت و هر چه در چنته داشت سعی کرد و سهم زیادی از زمین‌ها را برای شرکت خرید تا این مجموعه یک‌دست بماند. تا قبل از کرونا و فوت آقای محجوب، رونمایی‌های کتاب درخوری در ساختمان شرکت برگزار می‌شد.
 
-فروش‌مان هم خدا را شکر چه قبل چه الان، خوبه. اما برای سر و سامان دادن به اینجا هزینه زیادی لازمه.  اینجا ثبت ملی شده، اما تا به حال نه شهرداری و شورای شهر، نه سازمان میراث فرهنگی یاری نکردند. سال‌هاست پیگیری می‌کنیم و پاسخ: «در دست بررسی است.»

                               
                        
ادامه می‌دهد: «اوضاع سیم‌کشی اینجا رو سر و سامون دادیم. سالانه بیمه آتش‌نشانی که سر جای خودش. سه باری در طول این سال‌ها کل بنای ۱۴۰۰ متری رو گچ و رنگ کردیم. به فکر مدرن‌سازی هستیم؛ مثلا دوست داریم اینجا کافه کتابی داشته باشه یا رونمایی کتاب. اما جای مناسب و امکانش نیست‌ و اگر تا الان در همه شرایط این شرکت و انتشارات و کتابفروشی پابرجا مونده، به خاطر فرهنگی بودن سهامداران است و صد البته زحمات آقای حسن محجوب.»

تصاویر مهدی بازرگان، یدالله سحابی، احمدآرام، آیت‌الله طالقانی، آیت‌الله مطهری و کاظم یزدی همگی  قاب دیوار شده‌اند و عنوان موسس پایین عکس تک تک‌شان مُهر. انگار ایستاده‌اند و دارند روزگاری که بر انتشاراتی ۶۲ ساله می‌گذرد را می‌بینند و ما هم بعد از تماشای دفتر دستی اسامی  سهامداران و گشت و گذار در جای جای این دفتر نشر و کتابفروشی تاریخی، کنارشان می‌ایستیم و از پنجره‌های بالا بلند بنا، به آسمان نگاه و آرزو می‌کنیم حال دل این کتابفروشی تاریخی بهتر شود‌.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها

اخبار مرتبط