کتابفروشیهای محلی کمکم دارند جمع میشن؛ تغییر کاربری میدن. فکرش رو بکنید کتابفروشی سعدی هم جزو آخرین نسل کتابفروشیهای این محله است!
5 تیرماه 1402 خورشیدی سومین سالگرد سفر ابدی حاج احمد پلوئی بود؛ میراثدارنیکوی پدر و خوشنام تاریخ فرهنگی پایتخت. بعد از فوت حاج احمد آقا، کرهکره این کتابفروشی 51 ساله، همچنان صبح به صبح به دست علیرضا پلوئی بالا میرود.
«سعدی»؛ دریچه فرهنگی محله منیریه
کتابهای تنتن، نسخه اصلیاند؛ سریالی تخت ویترین شیشهای، جا خوش کردهاند؛ مرجع، قدیمیها و نسخههای اصلی هم در جای جای مغازه. سرجمع میشوند، ۲۰ هزار جلد در زیربنای ۶۵ متری کتابفروشی.
اینجا اولش کفاشی بود؛ بعد نمایشگاه اتومبیل و آخر سر هم سرنوشتش به کتاب گره خورد و شد، کتابفروشی. از آن وقت آدمهای زیادی اینجا آمدهاند و با لبخند و یک بغل کتاب رفتهاند. کسی چه میداند شاید، کتابخوان حرفهای شدهاند. جذابتر اینکه سرتاسر این کتابفروشی یک امضای تاریخی است؛ روزهایی به خودش دیده این کتابفروشی محله منیریه.
کتاب زخمی
علیرضا پلویی از جای گلوله؛ یادگار دوره مبارزات انقلابیها میگوید: «اوایل انقلاب درگیری منافین و انقلابیها، یک شب نزدیک کتابفروشی تیراندازی میشه؛ کتابفروشی بسته بود؛ کرکره هم پایین... درگیری که شدید میشه یه گلوله میخوره به کرکره؛ از شیشه رد میشه و تو دل یک لغتنامه قطور داخل ویترین جا خوش میکنه...
بابا صبح میاد و از کتاب زخمی، رد گلوله رو میگیره و میرسه به جای اون روی کرکره... هنوز که هنوزه بهش دست نزدیم؛ انگاری یادگاری از دوران مبارزه ست و کتابفروشی سعدی شاهد زندهشه.
علیرضا پلویی با اینکه در بورس هم فعالیت میکند، کتاب و کتابفروشی را رها نکرده.
ـ این روزها جز فروش کتابهای قدیمی و کتابهای ورزشی از چاپ قدیم انتشارات خودمان انتشارات «گلستان کتاب» شرایط فروش خیلی تعریفی نداره، از وقتی فروش کتابهای درسی و کمکدرسی هم انحصاری متعلق به آموزش پرورش شده، رونق کتابفروشیها هم کمتر شده. بخشی از نفس کتابفروشیها به فروش کتابهای درسی بسته بود.
گلایه دارد از فروشگاههای مجازی کتاب که شدند، تهدیدی برای کسب و کار کتابفروشیها و البته تغییر ماهیت و تعریف سنتی آن.
ـ ... کتابفروشیهای محلی کمکم دارند جمع میشن؛ تغییر کاربری میدن. فکرش رو بکنید کتابفروشی سعدی هم جزو آخرین نسل کتابفروشیهای این محله است!
تونل کتاب کتابفروشی سعدی
دور و اطراف را نگاه میکنم، از زیرزمین و کتابخانههای شخصی که خریداری شده میپرسم...
ـ جد ما عجیب اهل کتاب بودند، یادم میاد پدرم احمد آقا، کتاب که میدید، زمان برایش متوقف میشد. یکبار ترک موتور پدر نشسته بودم، داشتیم از خیابان جمهوری میاومدیم، چشمش به یک کتابفروشی قدیمی افتاد، ناخودآگاه صورتش به سمت کتابها چرخید. خوردیم به جدول. بابا بعد از اینکه مطمئن میشه کسی آسیب ندیده، رفت سراغ کتابهایی که دیده بود.
عشقش خریدن کتابخانههای شخصی و ردیف کردن و پیدا کردن گُل کتابها بود، انقدر کتاب خریده بود که این اواخر، جا برای رفت و آمد به زیرزمین نبود. فقط یک باریکه راه بود و باید از تونل کتابی رد میشدیم تا به انبارمان در زیرزمین برسیم.
اجازه میگیرم تا سری به زیرزمین بزنم. در فلزی کنار پنجره به رویم باز میشود؛ با احتیاط پایم را روی نردبان میگذارم یکییکی ردشان میکنم تا به پایین برسم؛ با چراغ قوه موبایل همه جا را برانداز میکنم، لبالب کتاب است از انواع و اقسام مختلف متعلق به این خانواده کتابی. مرتب و طبقهبندی شده.
یک محله دنبال یک کتاب
کمی بعد از حظ از تماشای کتاب، دوباره به همکف میآیم و مینشینم پای خرده روایتهای آقای پلوئی، او به عکس پدر که قاب کتابهای پشت سرش شده، نگاه میکند و میگوید:
ـا ینجا همهاش خاطره است، یادم میآید، اواخر دهه هشتاد بود. آن وقتها دبستانیها کتابشان را از مدرسه میگرفتن و اول مهر اینجا غلغله بود برای سیمی کردن کتاب درسی.
ما سر شلوغ بودیم و یک سره از صبح داشتیم کار میکردیم. یه دختری کلاس اولی اومد، با خواهر بزرگتر، مادر و پدرش. همه اومده بودند که دختر کوچولو کتابهاش رو سیمی کنه و به مبارکی تشریف ببرن! یکدفعه دیدیم کتاب فارسی اول دبستان دختر کوچولو نیست شد.
هرجا میگشتیم نبود، دختر هم، محله رو گذاشته بود رو سرش که الا و بلا من کتابمو میخوام. فردا باید ببرمش مدرسه، خلاصه حاج آقا من رو مامور کرد از اموزش پروش منطقه ۶ و ۱۱ گرفته، تا کل مدرسههای اطراف هیچکدوم کتاب فارسی اول دبستان نداشتن، دیگه غروب شده بود و ما هم ناامید که یه پسر دبیرستانی اومد و گفت یه کتاب فارسی اول دبستان قاطی کتابهاش شده و انگار به من و بابا دنیا رو داده بودن که امانت دختر بچه پیدا شده بود. حاج آقا پلوئی اینجوری امانتدار بود و عاشق کتاب.
از کتابفروشی «سعدی» از میراث مرحوم احمد پلوئی، بیرون میآیم. نگاهم که به فروشگاههای رنگ و لعابدار لباس ورزشی میافتد، گویی به دنیایی دیگر پرتاب شدهام! نگرانیهای علیرضا پلوئی، کلیددار کتابفروشی سعدی را مرور میکنم؛ اینکه چراغ کتابفروشیهای محلهمان باید روشن بماند.
نظر شما