سرویس استانهای خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): احمد رحیمخانیِ سامانی، دکترای زبان و ادبیّات فارسی، نویسنده و پژوهشگرِ چهارمحال و بختیاری، در دوازدهمین یادداشت خود پیرامونِ مثنوی معنوی، حکایتِ مارگیری که اژدهایِ فسرده را مُرده پنداشت و در ریسمانهاش پیچید و به بغداد آورد و نکتههای آموزنده پیرامون این حکایت را روایت میکند.
میگویند بزرگترین دشمنِ آدمی، درونِ او خُفته و عاملِ بسیاری از بدبختیها، همین دشمنِ درونی است. در یادداشتِ این هفته، میخواهم از «حکایتِ مارگیر که اژدهایِ فسرده را مُرده پنداشت و در ریسمانهاش پیچید و به بغداد آورد» کمک بگیرم و با راهنماییِ مولانایِ فرزانه، به این نکته برسم که مواظبِ رَذیلتهایِ ناچیز باشیم.
روزی بود و روزگاری، مارگیری از اهالیِ بغداد، تصمیم میگیرد به کوهستان برود و برایِ رونقِ کسب و کار، مَعرکهای راه بیندازد و مردم را مشغولِ خود کُند و لابُد یا به جاهی برسد و یا به مالی:
یک حکایت بشنو از تاریخگوی
تا بَری زین رازِ سرپوشیده بوی
مارگیری رفت سویِ کوهسار
تا بگیرد او به افسونهاشْ مار
(مولوی بلخی، ۲٫۱۳۷۳: ۵۶)
هوا بسیار سرد است و ماراَفسا، به دلیلِ راحتی در صیدِ مار، این فصل را برگزیدهاست. او تمامِ کوهستان را جُستوجو میکند تا بالأخره، آنچه را در پیاش است، مییابد. ماری بزرگ و اژدَرسان که در خواب هم نمیدید نصیبش شود:
او همیجُستی یکی ماری شگَرف
گِردِ کوهستان، در ایّامِ برف
اژدهایی مُرده دید آنجا عظیم
کی دلش از شکلِ او شد پُر زِ بیم
مارگیر اندر زمستانِ شدید
مار میجُست، اژدهایی مُردهدید
(همان، ۲٫۱۳۷۳: ۵۷)
مارگیر که از خوشحالی در پوستش نمیگنجد، مار را برمیدارد؛ به شهر میرود؛ معرکهای میگیر؛ لافها میزند و از مردم چراغالله میگیرد:
مارگیر آن اژدها را برگفت
سوی بغداد آمد ازبهرِ شگفت
اژدهایی چون ستونِ خانهای
میکشیدش از پیِ دانگانهای
کاژدهایی، مُردهای آوردهام
در شکارش من جگرها خوردهام
(همان، ۲٫۱۳۷۳: ۵۷)
مارشکار مثلِ بسیاری از آدمها که در زندگی، ارزیابیهایِ اشتباهی میکُنند و چوبش را هم میخورند، اگرچه جوانبِ احتیاط را هم رعایت میکند و صید را به بند میکشد، میپندارد مار مُرده، غافل از اینکه جانور زنده است و فقط به دلیلِ سرمایِ هوا و مناسب نبودنِ زمینه، کِرخت گردیدهاست. مارگیر با مارِ غولآسا، معرکهای میگیرد که انبوهی خامریشِ نادان، از تماشایش حیران میشوند و برای تماشایِ آن مَعرکۀ حماقت، مُدام سَرک میکشند. اندکاندک هوا به گرمی روی مینهد و به قولِ امروزیها، یخِ مار باز میشود و ماراَفسایِ حکایتِ ما به رسمِ مارگیرانِ معرکهساز، مشعلی میافروزد و با حرکاتِ نمایشی، لحظهبهلحظه مَعرکهای به آن شلوغی را به نقطۀ انفجار نزدیک میکند:
چون همی حُرّاقه جُنبانید او
میکشیدند اهلِ هنگامه گلو
وِاژدها کز زَمهَریر افسرده بود
زیرِ صد گونه پلاس و پرده بود
در درنگِ انتظار و اتّفاق
تافت بر آن مار، خورشیدِ عِراق
آفتابِ گرمسیرش گرم کرد
رفت از اعضایِ او اَخلاطِ سرد
(همان، ۲٫۱۳۷۳: ۵۹)
قبل از ادامۀ داستان، ترجیح میدهم، بخشی از آنچه را میخواهم در پایان عرض کنم، همینجا بگویم و اندکی پرده از رمزِ قصّه برگیرم. مولانا در این حکایت، از مردمی سخن میگوید که نمیدانند، بزرگترین دشمنشان، درونِ وجودشان کمین کردهاست. این مردمِ خوابنما که از دریچۀ کوچکِ ذهنشان، دنیا را میبینند، گمان میکُنند همواره مُحِق هستند و کارِ درست را انجام میدهند و دستِ یاری به سمتی دراز میکنند که جُز ویرانی، ثمرهای ندارد:
جنگهای خَلق بهرِ خوبی است
برگِ بیبرگی نشانِ طوبی است
خشمهای خَلق بهرِ آشتیست
دامِ راحت، دایما بیراحتیست...
بهرِ یاری مار جوید آدمی
غم خورَد بهرِ حریفِ بیغمی...
خویشتن را آدمی ارزان فروخت
بُود اطلس، خویش بر دَلْقی فروخت
(همان، ۲٫۱۳۷۳: ۵۷)
القصّه، مار اکنون هوشیار شده و آماده است به مردم حمله کُند. خزندۀ از رخوت برخاسته، جُنبشی میکند و بندهایِ مهارش را از هم میگُسِلَد. مردمِ بسیاری میگُریزند، امّا دیگر دیر شدهاست:
مُرده بود و زنده گشت او از شگفت
اژدها بر خویش، جُنبیدن گرفت
خَلق را از جُنبشِ آن مُردهمار
گشتشان آن یک تحیّر، صدهزار
میسُکُست او بند و زآن بانگِ بلند
هر طرف میرفت چاقاچاقِ بند
بندها بُگسست و بیرون شد زِ زیر
اژدهایی زشتِ غُرّان همچو شیر
در هَزیمت بس خلایق کُشتهشد
از فُتادۀْ کُشتگان صد پُشته شد
مارگیر از ترس بر جا خشک گشت
کی چه آوردم من از کُهسار و دشت؟!
گُرگ را بیدار کرد آن کورمیش
رفت نادان سویِ عزرائیلِ خویش
اژدها یک لقمه کرد آن گیج را
سَهل باشد خونْخوری [حَجّیج] را
خویش را بر اُستُنی پیچید و بست
استخوانِ خورده را در هم شکست
نفسَت اژدرهاست، او کی مُرده است؟
از غمِ بیآلتی افسرده است
گر بیابد آلتِ فرعون او
که به امرِ او همیرفت آبِ جو
آنگه او بُنیادِ فرعونی کُند
راهِ صد موسی و صد هارون زند
(همان، ۲٫۱۳۷۳: ۵۹ و ۶۰)
بله. در وجودِ هر انسان تا زمانی که مارِ نَفْس، بستریِ برای بیدار شدن نیافته، خوابیده، امّا عاقل کسی است که به صِرفِ طاعات و عباداتی که انجام میدهد، هرگز خود را از شرّ آن در امان نبیند. اندکی لغزش، کمی خودخواهی، نگاهیِ نابهجا، طمعی هرچند کوچک و دهها رذیلتِ بهظاهر ناچیز، کافی است تا این مار، اژدهایی گردد و طومارِ صاحبش را در هم بپیچد.
اکنون میخواهم کمی از پوستۀ شخصیِ قصّه خارج شوم و آن را در دو ساحتِ اجتماعی و سیاسی، اینْهمانی کُنم. مردمانی که در یک بستر دینی و اخلاقی زندگی میکنند، هرگز از از اژدهایِ هرجومَرج برکنار نیستند. کافی است اندکی قانونمندی را یکسو بگذارند؛ به هر دلیلی، منافعِ شخصی را بر مصالحِ جمعی ترجیح دهند؛ با فرهنگِ خود بیگانه شوند؛ محیط زیستشان را تخریب کنند؛ دست از تعهّد، نقد و سازندگی بردارند و دروغ، بُهتان، تمسخر و دهها بِزهِ دیگر در میانشان رشد کند و به آنها اهمیّتی ندهند. چنین جامعهای دیر یا زود، باید در انتظارِ طغیانِ اژدهایِ هَرجومَرج باشد. اژدهایی که اگر سر بردارد، دیگر نمیتوان در برابرش ایستاد.
اکنون جامعهای را تصوّر کنید که آحادش، اجتماعش و سیاستش، ماری به نامِ نَفْس، هَرجومَرج و فساد را –دانسته یا ندانسته- درونِ خود پرورش میدهد. این تصوّر اگرچه دردناک، امّا سرنوشتی است محتوم که بالأخره روزی دامنگیرشان خواهدشد. سرنوشتی که بسیار جانکاه است.
مأخذِ شواهد:
مولوی بلخی، جلالالدّین محمّد. (۱۳۷۳). مثنوی معنوی، به تصحیح رینولد. ا. نیکُلسون، به اهتمام نصرالله پورجوادی، تهران: مؤسّسۀ انتشارات امیرکبیر، ۴ ج، چاپ دوم.
نظر شما