سرویس استانهای خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): احمد رحیمخانیِ سامانی نویسنده و پژوهشگرِ چهارمحال و بختیاری، در بررسیِ حکایتی از دفتر نخست، این هفته سُراغِ ماجرای کسانی میرود که زندگیِ آنها یا صَرفِ اِدّعاهایِ توخالی میشود یا این اِدّعاها، هرگز جامۀ عمل نمیپوشند. با ایشان در بررسی حکایتِ یکی از همین آدمهای پُرمُدّعا که دوست داشت استادِ خالکوب، نقشی از شیر بر شانهاش حکّ کُند، همراه میشویم:
گاهی اوقات با خود میاندیشم، بسیاری از دشواریهایِ آدمی، نتیجۀ ناآگاهیِ او از چند و چونِ جهانِ درونِ اوست. بگذارید سادهتر بنویسم، وقتی کسی خودش را نمیشناسد و حدّ و حدودِ تواناییهایش را نمیداند، بعضاً تصمیمهایی میگیرد که یا به سرانجام نمیرسند یا هرگز موفّق نمیشود، حدّاقل در حدّ و قوارههایِ واقعیِ خودش، به آنها جامۀ عمل بپوشاند. به قولِ قدیمیها، آدمهای سرد و گرم نچشیده، گاهی با غورهای سردی میکنند و با مَویزی، گرمی میریزند. آدمیزاد است دیگر. شیرِ خام خورده و تا به کمال برسد، راهی دراز در پیش دارد!
حکایتی که برای این هفته میخواهم بازتعریفش کنم، [نک: پانویس] ماجرایِ آن بندۀ خدایی است که میخواست، نقشی از شیر بر شانهاش بکوبد و به تعبیرِ امروزیها، نقشِ شیری را تاتو کُند:
سویِ دلّاکی بشد قزوینیای
که کبودم زن، بکُن شیرینیای
(مولوی بلخی، ۱٫۱۳۷۳: ۱۸۴)
مَردِ خالکوب، از سفارشدهنده، نامِ نقشی را که باید حَک کند، میپُرسد. پهلوانِ مُدّعی، بادی به غبغب میاندازد و از آنجا که برایش گفتهاند، بُرجِ طالعت، منسوب به اَسَد است، به آقایِ خالکوب، سفارشِ شیری کامل بر شانهاش را میدهد. ضمناً پُشتبندِ آن اُردِ ناشتا، تأکید میکُند که خالها را هم اندکی پُررنگتر کُن:
گفت: چه صورت زنم، ای پهلوان!
گفت: برزن صورتِ شیرِ ژیان
طالعم شیر است، نقشِ شیر زن
جَهد کُن، رنگِ کبودی، سیر زن
گفت: بر چه موضعت صورت زنم؟
گفت: بر شانه زن آن رَقْمِ صَنَم
(هماو، ۱٫۱۳۷۳: ۱۸۴)
استاد کبودزَن، دست به ابزارش میبَرد. سوزنی تیز اختیار میکُند و توشیم [: خالکوبی] را از دُمِ شیر آغاز میکُند. همینکه چند سوزن بر شانۀ پهلوان مینشیند، پهلوانْپَنبه دَردش میآید و از او میخواهد تا دُم را رها کرده، از موضعِ دیگری کار را دنبال کُند:
چونک او سوزن فروبُردن گرفت
دَردِ آن در شانهگَهْ مَسکن گرفت
پهلوان در ناله آمد کای سَنی!
مَر مَرا کُشتی، چه صورت میزنی؟
گفت: آخر شیر فرمودی مَرا
گفت: از چَهانْدام کردی ابتدا؟
گفت: از دُمگاه آغازیدهام
گفت: دُم بُگذار، ای دو دیدهاَم!
از دُم و دُمگاهِ شیرم دَم گرفت
دُمگَهِ او، دَمگَهَمْ مُحکم گرفت
شیر بی دُم باش گو، ای شیرساز!
که دلم سُستی گرفت از زخمِ گاز
(هماو، ۱٫۱۳۷۳: ۱۸۴)
نقشزَنِ بیچاره که احتمالاً هنوز متوجّه نیست با یک پهلوانِ قُلّابی طرف شده، سُراغِ عضوی دیگر از اندامهایِ سلطانِ جنگل میرود و کارِ خالکوبی را پیمیگیرد:
جانبِ دیگر گرفت آن شخص زخم
بیمُحابا بیمُواسا بی زِ رَحْم
(هماو، ۱٫۱۳۷۳: ۱۸۴)
هنوز چند ضربهای برای نگارِ گوشِ شیر، بر شانۀ پهلوانِ قصّه نخورده، دادش به هوا میرود و از عضوی که طرح ریخته، میپُرسد و باز مضمونِ همان گفتوگوی پیشین در میان میآید:
بانگ کرد او کین چه اندام است از او؟
گفت: این گوش است، ای مردِ نکو
گفت: تا گوشش نباشد، ای حکیم!
گوش بگذار و کوتَه کُن گلیم
(هماو، ۱٫۱۳۷۳: ۱۸۴)
نقشْکوب این بار سُراغِ شکمِ شیر میرود. پهلوانَک [شما با کاف تحقیر بخوانید] باز دادَش به آسمان میرود و همان گفتوگو درمیگیرد:
جانبِ دیگر خَلِش آغاز کرد
باز قزوینی فغان را ساز کرد
کین سِوُمْجانب چه اندام است نیز؟
گفت: این است اِشکَمِ شیر، ای عزیز!
گفت: تا اِشکَم نباشد شیر را
چه شکم باید نگارِ سیر را؟
(هماو، ۱٫۱۳۷۳: ۱۸۴)
این بار اُستادِ خالْکوب، از کوره دَرمیرود؛ سوزن و ابزارش را بر زمین میکوبد و مُعترضانه وجودِ شیری که نه دُم دارد و نه گوش و نه سَر و نه شکم را مُنکر میگردد:
خیره شد دَلّاک و بس حیران بماند
تا به دیر انگشت در دندان بماند
بر زمین زد سوزن آن دَم اوستاد
گفت: در عالَم کسی را این فُتاد؟
شیرِ بی دُمّ و سَر و اِشکم که دید؟!
اینچُنین شیری خدا خود نآفرید!
(هماو، ۱٫۱۳۷۳: ۱۸۵)
مولانایِ رومی، پس از اتمامِ روایتِ قصّه، از زبانِ مَردِ وَشْمکار [: خالکوب] ابیاتی در مسیرِ آنچه از طرحِ قصّه مدّ نظر داشته، بیان میکُند و مقصودِ اصلیاش را که تحمّلِ سختیها و مشقّتهایِ مبارزه با نیشترِ نَفْس است، بیان میکُند و از مُخاطب میخواهد در این مسیر، شکیبایی پیشه کُند:
ای برادر! صبر کُن بر دَردِ نیش
تا رَهی از نیشِ نفسِ گَبرِ خویش
کآن گروهی که رهیدند از وجود
چرخ و مِهر و ماهشان آرَد سجود...
گر همیخواهی که بِفْروزی چو روز
هستیِ همچون شبِ خود را بسوز
هستیاَت در هستِ آن هستینواز
همچو مِس در کیمیا اندر، گُداز
(هماو، ۱٫۱۳۷۳: ۱۸۵)
حکایتِ این هفته، افزون بر آموزهای که مولوی در نظر دارد و خلاصهاش تابآوردن در برابرِ دشواریهایِ مبارزه با نَفْس است، به نظرم حاویِ نکتۀ نغزِ دیگری نیز هست. لطیفهای که تفسیرِ این دَستانْزَدِ منسوب به سعدی در بابِ هشتمِ گُلستان است:
دوستی با پیلبانان یا مکُن
یا طلب کُن خانهای در خوردِ پیل
(سعدی شیرازی، ۱۳۲۰: ۱۹۸)
اکنون از خود میپُرسم:
من که حکایتِ خالْکوب و پهلوانْپنبه را بارها خواندهام، آیا تا کنون، مانندِ او سنگهایِ بزرگی را برنداشتهام که از همان آغاز، نشانۀ نزدن بودهاست؟
در زندگی -چه مبارزه با نَفْس بوده یا ستیزِ با سختیها- در برابرِ دشواریِ بارِ مسؤلیّتها، چند بار از برداشتنِ آنها، شانه خالی کردهام؟
راستی، شما چهطور؟
[پانویس:]
عنوان کامل حکایت این است: «کبودی زدنِ قزوینی بر شانهْگاه، صورتِ شیر و پشیمانشدنِ او به سببِ زَخمِ سوزن»، (هماو، ۱٫۱۳۷۳: ۱۸۳).
مراجعه کنید:
• سعدی شیرازی، مُصلح بن عبدالله. (۱۳۲۰). کُلیّات سعدی، تصحیح محمّدعلی فروغی «ذُکاءالمُلک»، تهران: کتابفروشی و چاپخانۀ بروخیم.
• مولوی بلخی، جلالالدّین محمّد. (۱۳۷۳). مثنوی معنوی، به تصحیح رینولد. ا. نیکُلسون، به اهتمام نصرالله پورجوادی، تهران: مؤسّسۀ انتشارات امیرکبیر، ۴ ج، چاپ دوم.
نظرات