به گزارش خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) در ارومیه، علی حبیبی در این شعر آورده است:
وه چه داری در دل طوفانیت
می برندت در شبی بارانیت
روز میلاد علی موسی الرضا
با شهادت می روی مهمانیت
این شهادت را که در سر داشتی
حاج قاسم خواند در پیشانیت
در ادامه شعر دیگری نیز با عنوان «مهر خراسان» آورده است:
شبی دل را سپردم بر کبوترهای رضوانت
زیارتنامه ای خواندم شدم از دور مهمانت
دلم بگرفت و باریدم همین اذن دخولم شد
سلام آقا، رسیدم تا، نمایم بوسه بارانت
شنیدم شاعران را می نوازی شاعرت گشتم
شنیدن بهتر از دیدن بود با شرط احسانت
به طوست همچو ققنوسی، در آتش آمدم پابوس
که فردوسی شوم من با پر طاووس دربانت
نه تنها شعر «زیرک کار» و تصنیف «کریم خانی»
دم «انصاریان» گرم از نگاه رحمت افشانت
همیشه زحمت دست شکسته بر گریبان است
شکسته دست و پاها هم فتاده بر گریبانت
تو حج مستمندانی و اعمالت صفا دارد
که حاجی در طواف خود شود صد بار قربانت
چنان دلتنگتان بودم هر آنکس دید من را گفت
چرا سرگشته ای هرگز ندیدم من بدینسانت
اگر گل های جنت را نهی یکباره در دستم
نبخشم برگ خشکی از گلایل های گلدانت
تو خود صیاد آهو با اشارتهای ابرویی
و صیادان آهو هم شکار تیر مژگانت
من از آن حسن روز افزون که «رویت» داشت
دانستم که یوسفها بیفتد در ته چاه زنخدانت
اگر چه درد بی درمان دوا گردیده با عشقت
به عشقت مبتلایان را نباشد شوق درمانت
مجاور ها و زائر ها، مسافرها و عابرها
بهار و فصل تابستان و پائیز و زمستانت
و کل انجم کیهان، سحرگاهان شبانگاهان
چو خورشیدت حرمگردان و سرگردان و حیرانت
حرم مانند کوهی نور، به چشمم می رسد از دور
که از قله دمیده گنبد مهر فروزانت
مناره در کنار گنبدت تصویر دست توست
اشاره میکند دائم به فضل حی منانت
امامت با تو و اولاد معصومت شود کامل
مسلمان کی شود شخصی که باشد نامسلمانت
خدا در هر دل زنده، صلایی از تو بنشانده
که یک مهمان ناخوانده، نباشد بر سر خوانت
چه سری دارد این درگه، که حاتم با همه حشمت
طمع ورزید و سائل شد برای قرصی از نانت
نه تنها سائل کویت، بزرگ سفره داران هم
به روی سفره اش چیند، ز قندان تا نمکدانت
کرامت کار دستانت، شفاعت شوق چشمانت
عدالت عبد ایمانت، شهادت شعر دیوانت
صفوف عالمان را در مصافت استطاعت نیست
که استدلالشان کاهی بود در کوه برهانت
خمینی ها به خدام تو با حسرت نظر کردند
سلیمان ها شده خادم به درگاه سلیمانت
مسلم سد حائل بر جهنم بشکند بی تو
مسلح گر نگردد پایه با فولاد پیمانت
شب قدر از هزاران ماه نورانی بود بهتر
کدامین شب بود بهتر ز شب های شبستانت
تو آن فرزند موسائی، چه در دریا چه در ساحل
دل هر ذره بشکافد به انوار فراوانت
ستدفن بضعه منی، بارض فی خراسانی
رضائی یا که زهرائی، فدای سر پنهانت
به مهرت مهر خود دادند و غیرت را خجل کردند
فدای همت مردانه زنهای نوغانت
به روی سیل بارانهای این زنهای دریا دل
چو کشتی هدایت می رود تابوت تابانت
من از باب الجوادت آمدم تا صحن پیغمبر
که گویم جان عالم من فدای پاره جانت
دعا فرما که ما را هم نوازد فیض روح القدس
چو با انفاس رحمانی مدد گردیده حسانت
دلم در صحن آزادی اسارت خواهد و خواهد
شود حبس ابد در بند فولادین رندانت
به صحن کوثرت هر سو، گرفتم دست بر پهلو
که می زد ناله با هوهو، کبوترهای مهمانت
به «صحن انقلابت» انقلاب افتاده در قلبم
به کوه معصیت گویا فتاده نور قرانت
شبی در «صحن جمهوری اسلامی» دعا کردم
برای حفظ جمهوری اسلامی ایرانت
به کرمان و گلستان و لرستان و آذربایجان
بلوچستان و خوزستان و کردستان و تهرانت
به مردان حماس و زینبیون و حسینیون
به انصارلله کرار و حزب الله لبنانت
دعا کردم به نصرالله و زکزاکی و قاآنی
به بدرالدین و بشار و تمام مرزدارانت
دعا کردم فلسطین را، دعا کردم کسی را که
سفارش کرده او را در وصیت مرد میدانت
مرا «لظالم خصما و للمظلوم عونا» کن
که اشعارم رسد بر گوش مظلومان دورانت
دوباره ناله «ابن شبیب» افتاد در گوشم
من و اولاد و اجدادم فدای جد عطشانت
نسیم پرچم سبزت شمیم نینوا دارد
ز داغ آن بیابان سر نهادم بر بیابانت
رسیدم مشهد و دیدم به چشمانم رضا جانم
رئوفی تو که «خادم» هم تو را خواند رضا جانت
من امشب را فقط بهر زیارت آمدم اما
چه حاجت بر بیان باشد که حاجت نیست پنهانت
نظر شما