شنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۳ - ۰۹:۱۷
مَردِ گِل‌خوار در حکایتی از مثنویِ معنوی

چهارمحال و بختیاری - اهلِ زمین که در مُراوده‌های خود به مُبایعۀ عُمر مشغولند، اگر مانند خریدار و فروشندۀ این حکایت، سودایِ دنیا در سَر داشته‌باشند، رمزی از فراموش‌ْکارانی‌اند که عالَمِ معنا را از یاد بُرده، مانند کودکان، به گِل‌ْبازی با خاکِ دنیا سرگرم شده‌اند.

سرویس استان‌های خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): احمد رحیم‌خانیِ سامانی، دکتر در زبان و ادبیّات فارسی، نویسنده و پژوهشگرِ چهارمحال و بختیاری، این هفته، از آدم‌هایی می‌گوید که در جُست‌وجوی معنا، خواسته یا ناخواسته، به تَنانِگی‌ها و مَنانگی‌ها مشغول می‌شوند و هرچه در این علاقه پیش می‌روند، از معرفت و معنویّت فاصله می‌گیرند. حکایت مردِ گِل‌ْخوار، به تفسیرِ زندگی این انسان‌ها می‌پردازد.


یادداشت این هفته، بررسیِ حکایتی است که با کمی تفاوت، پیش از مثنوی در حَدیقة‌الحقیقة آمده‌است، [نک: پاورقی ۱]. اگرچه مولوی بسیار از سنایی تأثیر پذیرفته و در این حکایت، اندکی روایت را گسترش داده، ولی این احتمال را نیز نباید از نظر دور داشت که حکایتّ بقّالِ پیرِ غزنه، شاید از قصّه‌هایی باشد که در بَلخ، زبان‌زدِ مردم بوده، مولویِ بلخی نیز آن را از هم‌شهریانش در یاد داشته‌است، [نک: پاورقی ۲].

مطابقِ روایتِ مولانا، مَردی که احتمالاً به دلیلِ «هَرزه‌خواریِ: pica»، [نک: پاورقی ۳] ناشی از فقرِ آهن یا کم‌خونی، به گِل‌خوردن عادت کرده‌بود، برایِ خریدنِ مقداری شکر یا قندِ سفید [: اَبْلوج]، نزدِ عطّاری کج‌ْترازو رفت. فروشنده به جایِ سنگِ میزان، گِل سَرشوی در کفّه داشت و پیش از توزینِ شکر، به خریدار گفت: سنگِ ترازو ندارم، ولی هم‌چندش، از این گِل، در یکی از کفّه‌ها نهاده‌ام. مَردِ گِل‌ْخوار از خداخواسته، پذیرفت و گفت: اصل، شکر است، در حالی که دلش برای خوردنِ گِل، غَنج می‌رفت. عطّار مقداری شکر کشید و برایِ آوردنِ قَندشکن، به پَسْ‌خانۀ حُجره رفت و خریدار در این فاصله، پنهانی تکّه‌هایی از گِلِ عِوَضِ سنگِ ترازو را می‌شکست و می‌خورد. عطّار، زیرچَشمی او را می‌پایید و از خدایش بود، مَردِ خریدار از آن گِل بردارد تا کفّۀ سنگِ ترازو، سبک‌تر شود:

پیش عطّاری یکی گِلْ‌خوار رفت
تا خَرَد اَبلوجِ قندِ خاصِ زَفت
پس بَرِ عطّارِ طرَّارِ دودِل
موضعِ سنگ ترازو بود گِل
گفت: گِل سنگ ترازویِ من است
گر تو را میلِ شکر بِخْریدن است
گفت: هستم در مُهمّی قندجو
سنگِ میزان هرچه خواهی، باش گو
گفت با خود: پیشِ آن‌که گِل‌خَور است
سنگ چِه‌بْوَد؟ گِل نکوتر از زَر است!
هم‌چو آن دَلّاله که گفت: ای پسر!
نوعروسی یافتم بس خوب‌فَر
سخت زیبا، لیک هم یک چیز هست
کآن ستیره، دخترِ حلواگر است
گفت: بهتر این‌چنین، خود گر بُوَد
دخترِ او چرب و شیرین‌تر بُوَد
گر نداری سنگ و سنگت از گِل است
این بِهْ و بِهْ! گِل مرا میوۀْ دل است
اندر آن کَفّۀْ ترازو زِاعتداد
او به جای سنگ، آن گِل را نهاد
پس برای کَفّۀ دیگر به دست
هم به قَدرِ آن، شکر را می‌شکست
چون نبودش تیشه‌ای، او دیر ماند
مُشتری را منتظر آن‌جا نشاند
(مولوی بلخی، ۲/۱۳۷۳: ۳۱۵ و ۳۱۶)

آن‌چه در این حکایت، شگفت‌انگیز می‌نماید، آن‌که هر دو سَرِ مُعامله، یعنی خریدار و فروشنده، بدشان نمی‌آید از وزنِ گِلِ سَرشوی کم شود؛ خریدار که عاشقِ گِل‌خوردن و فروشنده که جویایِ کم‌فروشی است. خریدار، بی‌مُلاحظه [: ناشِکِفت] و البتّه با دلهُره، تکّه‌تکّه از گِل می‌دُزدد و شادمان است که فروشنده نمی‌بیندش و عطّار نیز نگران به کَم‌خوریِ او، خُرسند است که آن بی‌چارۀ نادان، نمی‌داند، دارد از جیبِ خودش هزینه می‌کُند:

رویش آن سو بود، گِل‌ْخور ناشِکِفت
گِل ازو پوشیده دُزدیدن گرفت
ترس‌ْترسان که نباید ناگهان
چشمِ او بر من فُتَد از امتحان!
دید عطّار آن و خود مشغول کرد
که فزون‌تر دُزد، هین! ای رویْ‌زرد!
گر بدُزدی، [از] گِل من می‌بَری
رو که هم از پهلوی خود می‌خوری
تو همی ترسی زِ من، لیک از خَری
من همی‌ترسم که تو کم‌تر خوری
گرچه مشغولم، چُنان احمق نی‌اَم
که شکر افزون کشی تو از نی‌اَم
چون ببینی مر شکر را زآزمود
پس بدانی، احمق و غافل که بود
مُرغ زآن دانه نظر خوش می‌کُند
دانه هم از دور راهش می‌زند
کز زِنایِ چشم حَظّی می‌بَری
نه کباب از پهلوی خود می‌خوری؟!
(هم‌او، ۲٫۱۳۷۳: ۳۱۶)

روایتِ ماجرا، با همین ابیات تمام می‌شود و آن‌چه در ادامه می‌آید، تفسیر و تشریحِ پیامی است که مولانا در ذهن دارد.

تمثیلِ «مَردِ گِل‌خوار»، با ساختارِ ساده‌اش، مُتضمّنِ چند نکتۀ مُهم است:

یک). در حالتِ طبیعی، خاک و گِل، خوراک انسان نیست و اگر آدمی به خوردنِ آن‌ها میل نماید، دلالت دارد که تعادلِ مزاجش به هم ریخته‌است. بنابراین باید خوردنِ آن را تَرک کُند:

چون مزاجِ آدمی گِل‌ْخوار شد
زرد و بَدرنگ و سَقیم و خوار شد
(هم‌او، ۲٫۱۳۷۳: ۵)

مطابقِ روایتی، پیامبر اکرم (ص) خوردنِ خاک را حرام نموده‌است، [نک: پاورقی ۴]. اگر خاک و گِل را که در گذشته، حُکما در کنارِ باد، آتش و آب، یکی از عناصرِ چهارگانه و از آن سه‌، فُروتر می‌دانستند، رَمزی از اَسفلِ مادّیات بدانیم، آن‌گاه است که در نگاهِ عارفان، میلِ به شهوات و نفسانیّات، از مزاجِ معرفتیِ او نیز دور است. اهلِ زمین که در مُراوده‌های خود به مُبایعۀ عُمر مشغولند، اگر مانند خریدار و فروشندۀ این حکایت، سودایِ دنیا در سَر داشته‌باشند، رمزی از فراموش‌ْکارانی‌اند که عالَمِ معنا را از یاد بُرده، مانند کودکان، به گِل‌ْبازی با خاکِ دنیا سرگرم شده‌اند. بنابراین، «گِل» در این حکایت، رمزی از لذّت‌هایِ خوارمایۀ دنیاست:

اهلِ دنیا چون که کوتَهْ‌دیده‌اَند
لاجَرَم در آب و گِل چسبیده‌اند
(هُمام نراقی، [بی‌تا: ۱۳])

دو). شکرِ سفید یا همان اَبْلوجی که مَردِ گِل‌ْخوار نادانسته و ناشناخته، آن را به هوایِ گِلِ سَرشوی، ذَرّه‌ذَرّه از دست می‌دهد، رمزی است از معارفِ عمیق و مُتعالی که گاه به ثَمنِ بَخس فروخته‌می‌شوند.

سه). زَردْرویی که در عُرفِ مردم، کنایه‌ای از «شرمساری»، «عاشقی» و «بیماری» است، توصیفی دقیق از اوضاعِ آدمیانی است که به دلیلِ دست‌شُستن از معرفت و معنویّت، در دادگاهِ وجدانِ خود، شرمسارند و در عِوَضِ توجّه به عالَمی وَرایِ چیزی که به آن مشغولند، دل در گروِ عالَمِ آب و گِل دارند. عشقِ مجازی چُنان خانۀ وجودِ اینان را پُر کرده که دیگر جایی برای عشقِ راستین، باقی نمانده‌است.

چهار). مولانا ضمنِ حکایتِ دیگری در دفترِ دومِ مثنوی، مخاطب را از علاقۀ افسارگسیخته به دنیا برحَذر می‌دارد و زَردْرویی را که با پریده‌رنگیِ مبتلایان به فقرِ آهن و کم‌خونی نیز، تناسبی تمام دارد، نشانه‌ای از تمایلاتِ دُنیوی آدم‌ها می‌داند. او خواننده یا شنونده را در برابرِ این «گِلْ‌جویی»، به «دِلْ‌جویی» دعوت می‌نماید:

گِل مخور، گِل را مَخَر، گِل را مجو
زآن که گِل‌ْخوار است دائم زَردْرو
دل بخور تا دایما باشی جوان
از تجلّی چهره‌ات چون اَرغوان
(مولوی بلخی، ۲٫۱۳۷۳: ۳۸۲)

در پایان یادداشت، بی‌اختیار به یاد افسوس‌هایِ نویسندۀ تاریخِ بیهقی می‌افتم که چگونه پس از مرگِ «خواجه احمدِ حسنِ میمندی»، از دریچۀ نگاهِ یک مورّخ و سیاست‌پژوه، این‌گونه پُرشگفتی، از مُبایعۀ دنیا و دشمنی‌ها و دَغل‌هایِ اهلش یاد می‌کُند: «به عَجَب بمانده‌ام از حرص و مُناقشتِ با یک‌دیگر و چندین وِزر و وَبال و حساب و تَبَعت که درویشِ گرسنۀ در مِحنت و زَحیر و توانگر ِ با همه نعمت، چون مرگ فراز آید، از یک‌دیگر بازشان نتوان شناخت. مَرد آن است که پس از مرگ، نامش زنده بماند»، (بیهقی، ۷٫۱۳۸۳: ۳۴۷).


[پاورقی]

۱. رک: سنایی غزنوی، ۱۳۸۲: ۲۹۹.

۲. عنوان حکایت در دفترِ چهارمِ مثنوی این است: «قصّۀ عطّاری که سنگِ ترازویِ او، گِلِ سَرشوی بود و دُزدیدنِ مُشتریِ گِل‌خوار از آن گِل، هنگامِ سنجیدنِ شکر، دُزدیده و پنهان»، (مولوی بلخی، ۲٫۱۳۷۳: ۳۱۵).

۳. «خوردنِ مُداومِ موادِ غیرِ خوراکی و غیر مُغذّی برای مدّتِ حداقل یک ماه»، (راه‌نمایِ تشخیصی و آماری اختلال‌های روانی، ۱۳۹۵: ۵۸۶).

۴. «أَکْلُ اَلطِّین حَرَامٌ عَلَی کُلّ مُسْلِمٍ»، (قاوُقجی الطّربُلُسی، ۱۹۹۴: ۴۶). یعنی «خوردنِ گِل [خاک] بر هر مسلمانی حرام است».

مراجعه کنید:

۱. بیهقی، محمّد بن حسین. (۱۳۸۳). تاریخ بیهقی، تصحیح علی‌اکبرِ فیّاض، به اهتمامِ محمّدجعفر یاحقّی، مشهد: انتشارات دانشگاه فردوسی مشهد، چاپ چهارم.

۲. راهنمای تشخیصی و آماری اختلال‌های روانی [DSM-5]. (۱۳۹۵). [جمعی از اعضای] انجمن روان‌پزشکی آمریکا، مترجمان هامایاک آوادیس یانس، حسین هاشمی میناباد و داوود عرب قُهستانی، تهران: انتشارات رشد، چاپ دوم.

۳. سنایی غزنوی، مجدود بن آدم. (۱۳۸۲). حدیقة الحقیقة وشریعة الطّریقة: فخری‌نامه، به تصحیح و با مقدّمۀ مریم حسینی، تهران: مرکز نشر دانشگاهی.

۴. قاوُقجی الطّربُلُسی، محمّد بن خلیل. (۱۹۹۴). اللُؤلُؤ المَرصوع فیما لاأصلَ لَه أم بأصلِه مَوضوع، حقّقَه و خَرج احادیثه وعَلّق علیه فوّاز احمد زمَرلی، بیروت: دارالبشائر الإسلامیه.

۵. مولوی بلخی، جلال‌الدّین محمّد. (۱۳۷۳). مثنوی معنوی، به تصحیح رینولد. ا. نیکُلسون، به اهتمام نصرالله پورجوادی، تهران: مؤسّسۀ انتشارات امیرکبیر، چاپ دوم.

۶. هُمام نراقی، ملّا محمّدفاضل. (بی‌تا). مثنوی مُلّا محمّد، نسخۀ خطّی، احتمالاً به خطّ‌ِ شاعر، محل نگه‌ْداری در تهران: کتاب‌خانه، موزه و مرکز اسناد مجلس شورای اسلامی، شمارۀ ثبت: ۲۰۹۹۶۷.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها