سرویس استانهای خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): احمد رحیمخانیِ سامانی، دکتر در زبان و ادبیّات فارسی، نویسنده و پژوهشگرِ چهارمحال و بختیاری، در بررسیِ حکایتِ این هفته، از مسافری عجیب میگوید. جوانمردی غریب که بهجایِ از زلیخایِ وصال گفتن و از یوسُفِ جمال شنیدن، حلّاجگونه پای در میدانِ پُرخوف و خطرِ سلوکِ الیالله میگذارد و دستخوشِ این خطر، گنجینهای است بیپایان و مُتّصل به بخششهای لایتناهیِ خداوندی.
در برخی حکایتها و افسانهها، مانند قصّههای هزارویکشب، گاه با داستانهایی روبهرو میشویم که در آنها، فردی - معمولاً جوان یا شجاع - وارد جایی میشود که بناها یا آدمهایش طلسم شدهاند، [نک: پینوشت ۱]. مردم از رفتنِ به آنجا یا میترسند یا مَنع گردیدهاند. به هر حال آن شخص با غلبه بر ترس خود یا نادیدهگرفتنِ حرفِ مردم، آن ممنوعیّت را زیر پا میگذارد؛ طلسمها را میشکند و مُزدِ این خطر را که ازدواج با دختری یا به دست آوردنِ ثروتی هنگفت و یا رسیدن به جاه و مَقامی رفیع است، به دست میآورد.
حکایتی که در این یادداشت میخواهم به آن بپردازم [نک: پینوشت ۲] تحتِ تأثیر داستانهایی است که روایتِ کُلّیِ آنها مُبتنی بر الگویِ «وجود یک خطر»، «نهی عمومی از نزدیکشدن به آن خطر»، «پیدا شدنِ یک نفر و رفتن در دلِ حادثه» و نهایتاً «پیروز شدنِ او» است. البتّه مولانا این حکایتِ ضمنی را برای آن میآورَد که نشان دهد، عاشقان اگر میخواهند به معشوق برسند، باید از هر خطری، حتّی خطر کشتهشدن به دستِ معشوق نهراسند و مثل قهرمانِ این حکایت باشند.
ماجرا از این قرار است که در شهرِ ری، مسجدی به نامِ «مسجدِ مهمانکُش» وجود داشت که هرکس در آن میخوابید، بهطرزی مرموز کُشتهمیشد و فردا جسدِ بیجانش را مییافتند. آنطور که برخی پژوهشگران نوشتهاند، «مطابقِ روایات مردمِ شهرِ ری - حضرتِ عبدالعظیم - و پیرانِ زمان، مسجدِ مهمانکُش همان مسجد ماشاءالله است که در شمالِ ابنبابویه واقع است. مرحوم حاج سّید نصرالله تقوی و دیگر پیرانِ ادب، این مطلب را نَقل میکردند و مردم کرمان به نقلِ استادِ محترم آقای بهمنیار، این حکایت را دربارۀ مسجدِ گنج که در نزدیکیِ محلّۀ پامنارِ کرمان واقع است، حکایت میکنند»، (فروزانفر، ۱۳۸۱: ۳۲۴ و ۳۲۵). مردمِ ری بر این باور بودند که این مهمانکُشی یا کارِ جنیّان و پَریان است یا کارِ سحرها و طلسمهایی که این مسجد را با آنها، جادو کردهاند.
یک حکایت گوش کن، ای نیکپی!
مسجدی بُد بر کنارِ شهرِ ری
هیچکس در وی نخُفتی شب زِ بیم
که نه فرزندش شدی آن شب یتیم
بس که اندر وی غریبِ عور رفت
صبحدَم چون اختران در گور رفت...
هرکسی گفتی که پَرْیانند تُند
اندر او مهمانکُشان با تیغِ کُند
آن دگر گفتی که سِحْرست و طلسم
کین رَصَد باشد عَدُوّ جان و خَصم
(مولوی بلخی، ۲٫۱۳۷۳: ۲۲۳)
روزی جوانی که آوازۀ این مسجد را شنیدهبود، وارد شهر میشود و از آنجا که گاهی مسافران در مساجد بیتوته میکردند، تصمیم میگیرد، شب را همانجا بخوابد. او آشکارا دستشُستنش از جان را جار میزند. مردمِ ری وقتی از تصمیمِ او آگاه میشوند، مُسافر را از خوابیدن در مسجد برحَذر میدارند و ماجراهایِ مسجدِ مهمانکُش را برایش تعریف میکُنند.
تا یکی مهمان درآمد وقتِ شب
کو شنیدهبود آن صیتِ عَجَب
ازبرایِ آزمون میآزمود
زآنک بس مردانه و جانسیر بود
گفت: کم گیرم سَر و اِشکَمبهای
رفته گیر از گنجِ جان یک حَبّهای
صورت تن گو: برو، من کیستم؟
نقش کم ناید چو من باقیسْتم
قوم گفتندش که هین! اینجا مَخُسب
تا نکوبد جانستانت همچو کُسب
که غریبی و نمیدانی زِ حال
کاندرینجا هرکه خُفت، آمد زَوال
اتّفاقی نیست این، ما بارها
دیدهایم و جمله اصحابِ نُهی
هرکه آن مسجد شبی مَسکن شدش
نیمشب مرگِ هَلاهِل آمدش
از یکی ما تا به صد، این دیدهایم
نه به تقلید از کسی بشنیدهایم
(هماو، ۲٫۱۳۷۳: ۲۲۴)
اگرچه مولانا در این حکایت، بیش از هر چیز، تأویلاتِ عرفانیِ خود را دنبال میکُند، امّا به نظر میرسد، میتوان این داستان را از وجوهِ دیگر نیز بررسی نمود. گاهی اوقات در بسیاری جوامع، مردم از نزدیک شدن به برخی چیزها، برخی افراد و برخی مکانها برحذر داشتهمیشوند. این ممنوعیّت را اصطلاحاً «تابو: Taboo» مینامند. تابو اصطلاحِ پُرکاربردی در دینشناسی، انسانشناسی و اسطورهپژوهی است که از یک واژۀ «پولینزیایی: Polynesian» گرفتهشدهاست، (Baldwin, 1902\2: 660). «تابو خصلتی را میرساند که برای یک شخص یا یک چیز پذیرفته میشود و تماس با آن یا استفاده از آن را برای دیگر مردم ممنوع میسازد. تابو ممنوعیّتی است که موجودی انسانی، حیوانی یا گیاهی [یا حتّی یک شیء و مکان] مشمول آن میشود و این از آن رو است که این موجود مَشحون از نیرویی برتر و یا مانا شناختهمیشود که آن انسان یا گیاه و یا حیوان [یا شیء و مکان] را در تصرّفِ خود دارد. به این جهت هر تماسی با آن، خطرناک شمردهمیشود و باید از نزدیک شدن بدان نیز اجتناب کرد. تخلّفکننده در اثرِ تماس با آن، به نیرویی شوم مبتلا میشود که وی را برای مردم، خطرناک و مضر میسازد»، (بیرو، ۱۳۷۰: ۴۲۰).
سابقۀ وضعِ تابوها در میانِ اقوامِ گوناگون، به اعصار باستانی بازمیگردد و تقریباً در میانِ باورهایِ دینی و آئینیِ تمام ملل و قبایلِ بَدَوی و متمدّن میتوان به تابوهای بسیاری بازخورد. ظاهراً فلسفۀ تولّد تابوها، به حفظِ انسان از خطرات و صدماتی بازمیگردد که او را تهدید میکردهاست. «اوّلین پیشبینی آدمِ وحشی، حفظِ خود در برابرِ اثراتِ سوئی است که بیگانگان، بهعمد یا غیر عمد، ایجاد و اِعمال میکنند. بدینسان پیش از آنکه اجازه دادهشود، بیگانگان وارد جایی شوند یا دست کم پیش از آنکه اجازه یابند آزادانه با اهالی بجوشند، غالباً مراسمِ خاصّی از سویِ اهالی به منظورِ خلعِ بیگانگان از قدرتهایی جادوییشان، مقابله و معارضه با آثارِ سوئی که گمان میرفت از آنها نشأت میگیرد یا به اصطلاح ضدّعفونی کردنِ جوّ آلودهای که گمان میرفت، آنها را فراگرفتهاست، انجام میگرفت»، (فریزر، ۱۳۹۲: ۲۴۴).
ممنوعیّتِ بیتوته در مسجدِ مهمانکُش را میتوان از این مَنظر نیز بررسی کرد. البتّه فعلاً از تابو بودنِ خوابیدن در مسجد میگذرم و به بررسیِ خودمان میپردازم تا در انتها گریزی مختصر هم به تأویلِ آن بزنم.
قهرمانِ داستان وقتی حرفهایِ مردمِ ری را میشنود، بیآنکه خَم به ابرو بیاورد، خود را با بقیۀ مسافرانی که در مسجد خوابیدند و هرگز برنخاستند، متفاوت میداند. مسافرِ غریبه، معتقد است، از دنیا دست کشیده و برخلافِ دیگران که دنیا را زیاد جدّی گرفتهاند، او به هیچعنوان دنیا و کارِ دنیا را سخت نگرفته و آسانگیر [: مَنْبَل] است و چون پرندگان، آزاد و رَها. بنابراین از مرگ هراسی ندارد.
گفت او: ای ناصحان! من بی نَدَم
از جهانِ زندگی سیر آمدم
مَنْبَلیام زَخمجو و زَخمخواه
عافیت کم جوی از مَنْبَل به راه
مَنْبَلی نی کو بُوَد خود برگجو
مَنْبَلیاَم لااُبالی، مرگجو
مَنْبَلی نی کو به کف پول آورد
مَنْبَلی چُستی کزین پل بگذرد
آن نه کو بر هر دکانی بَرزند
بَل جهد از کَون و کانی بَرزند
مرگ شیرین گشت و نَقلم زین سَرا
چون قَفَص هِشتن، پَریدن مُرغ را
(مولوی بلخی، ۲٫۱۳۷۳: ۲۲۵)
از اینجایِ حکایت، مولانایِ دلآگاه بینِ تَحذیرِ اهلِ ری و نپذیرفتنِ آن مهمان، ابیاتی میآورد که تقریباً بر مدارِ کُلیّتِ همین حکایت میچَرخند و ادامۀ قصّه از این قرار میشود که رازیان، حُجّت بر مسافر تمام میکُنند و غریبه، عَزمش بر بیتوته در مسجد، جَزم است. شب از راه فرامیرسد و مسافرِ غریبه در میانِ بُهت و ترسِ دیگران، پای به مسجد میگذارد. ابتدا اندکی با مسجد سُخن میگوید. سکوتِ شب که حُکمفرما شد، مسافرِ شبزندهدار صداهایِ ترسناک و مُبهمی را میشنود که در پنج نوبت، تکرار میشوند.
آن غریب شهر سَر بالاطلب
گفت: میخُسپم در این مسجد به شب
مسجدا! گر کربلایِ من شَوی
کعبۀ حاجترَوایِ من شَوی
هین! مرا بُگْذار، ای بُگْزیدهدار
تا رَسَنبازی کنم مَنصوروار
خُفت در مسجد، خود او را خواب کو؟
مَردِ غرقهگشته، چون خُسپد به جو؟
خوابِ مُرغ و ماهیان باشد همی
عاشقان را زیرِ غرقابِ غَمی
نیمشب آوازِ با هَولی رسید
کآیم! آیم بر سَرت ای مُستفید!
پنج کَرَّت اینچنین آوازِ سخت
میرسید و دل همیشد لَختلَخت
(هماو، ۲٫۱۳۷۳: ۲۴۰ و ۲۴۷)
از آنجا که مردانِ حق میدانند، آنچه را در جُستوجویش هستند، سختیابترین و حقیقیترین مطلوب جهانِ هستی است، نه از سختیها میهراسند و نه از مرگ میترسند. از نظرِ ایشان، فهم و کشفِ حقیقت و سلوک در راهِ آن، مهمترین وظیفهای است که ایشان بر دوش دارند. بنابراین اگر در این سلوک به وصال که عینِ فنا باشد، رسیدند، فَبها المُراد و اگر کُشتهشوند، شهیدند و باز هم فَبها المُراد. آنچه آنان آغازیدهاند، به قولِ اهلِ سیاست، «بازیِ دوسَربُرد» است.
قهرمانِ حکایت از صداهایِ ترسناکی که مهمانانِ قبلی، با شنیدنشان قالب تهی میکردند، اصلاً نمیهراسد. او میاندیشد که این صداها مانند طبلِ اعلامِ عید است، باید از شنیدنش شاد بود. اکنون باید چون حیدرِ کَرّار (ع)، کشورِ دل را فتح و سرزمین جسم را خالی کُنم. آنگاه برخاست؛ نعرهای زد؛ مُبارز طلبید و خود را آمادۀ نبرد نمود. با فریادهایِ او، طلسمی که هیچیک از مسافرانِ پیشین، فَهمش نکردهبودند، ناگهان شکستهشد. دیوارهایِ مسجد از هم گُسیخت و زَرهایِ گوناگونِ بیحسابی از در و دیوار فرومیریخت. قهرمانِ قصّه هم، به قولِ جوانانِ امروزی، به هیچکدام رحم نکرد و تا قطعۀ آخر، آنها را مثلِ شیری تنومند [: عَتید] از مسجد خارج و در جایی دَفن نمود.
بشنو اکنون قصّۀ آن بانگِ سخت
که نرفت از جا بدان آن نیکبخت
گفت: چون تَرسم چو هست این طبلِ عید؟
تا دُهُل ترسد که زَخم او را رسید...
گفت با خود: هین! مَلَرزان دل کز این
مُرد جانِ بَددلانِ بییقین
وقتِ آن آمد که حیدروار من
مُلک گیرم یا بپَردازم بَدن
برجهید و بانگ برزد کای کیا!
حاضرم! اینک اگر مَردی بیا!
درزمان بِشْکست زآواز، آن طلسم
زَر همیریزید هر سو قِسمقِسم
ریخت چندان زَر که ترسید آن پسر
تا نگیرد زَر زِ پُرّی راهِ دَر
بعد از آن برخاست آن شیرِ عَتید
تا سَحَرگَهْ زَر به بیرون میکشید
دَفن میکرد و همیآمد به زَر
با جُوال و توبْره بارِ دگر
گنجها بِنْهاد آن جانباز از آن
کوریِ ترسانیِ واپَسخَزان
(هماو، ۲٫۱۳۷۳: ۲۴۸ و ۲۴۹)
جوانمَرد این قصّه، رمزی از عارفانی است که بهجایِ از زلیخایِ وصال گفتن و از یوسُفِ جمال شنیدن، حلّاجگونه پای در میدانِ پُرخوف و خطرِ سلوکِ الیالله میگذارد و دستخوشِ این خطر، گنجینهای است بیپایان و مُتّصل به بخششهای لایتناهیِ خداوندی. مردمانی که او را از خوابیدن در مسجد، باز میداشتند، رمزی از وسوسههایِ نَفسانی، تردیدها، درنگها و نااُمیدیهایی است که همواره در سیرِ الیالله وجود دارند و عارفِ حقیقی به آنها وَقعی نمینهد. خودِ مسجدِ مهمانکُش هم به عقیدۀ من، تأویلی از ساحَتِ پُرخطرِ عرفان است که در آن «سرها بُریده بینی، بی جُرم و بی جنایت» (حافظ شیرازی، ۱۳۶۸: ۱۴۳). زَرهایی که پس از پایداریِ مسافرِ ثابتقَدم، از دَر و دیوار فرومیریزد، رمزی از تجلیّات جمالی و جلالیِ حضرتِ معشوق است که تنها نصیبِ عاشقانِ پاکباز میشود و در پایان، جایی که قهرمانِ حکایتمان، زَرها را در آن دَفن میکُند، دفینۀ دلِ اوست که نباید دستِ هرکسی به آن برسد. زیرا دل گنجالعرش است.
سینۀ بیکینۀ ما مَخزنِ اسرارِ اوست
گَنج اگر خواهی، بجو کُنجِ دلِ ویران ما
(نعمتالله ولی، ۱۳۷۳: ۱۵)
اکنون بازگردیم و در حدّ یک اشاره و فارغ از تأویلاتِ عرفانی، از زاویۀ یک تابو، به منعِ خوابیدن در مسجدِ مهمانکُش بنگریم. من گمان میکُنم، این مسجد میتواند رَمزی از ساحَتهایی باشد که برخی افراد، نظیرِ کاهنان و شَمَنها در طولِ تاریخ، به دلیلِ قیمومتِ طولانیِ خود و بهرهبرداری از منافعِ این توکیل و زعامت، اجازۀ ورودِ دیگران را به آنها نمیدادند و کُنجکاوانی که گاهبهگاه نمیتوانستند این تابو را بپذیرند و میخواستند، حقیقتِ ماجرا را کشف کُنند یا با ترساندن از عواقبِ شوم یا با آسیب رساندن، ایشان را از نزدیک شدن به آن ساحَتها بازمیداشتند و به این ترتیب میکوشیدند، همچنان سلطۀ بیچونوچرایِ خود بر چنین فضاهایی را بدونِ رُقبایِ جدید حفظ کنند. امیدوارم روزی پژوهشگران این حکایت را از این زاویه نیز، بررسی نمایند.
[پینوشت]:
۱. حکایت بازرگان و دیو و ماجراهای سه پیر (هزارویکشب، ۱٫۱۳۹۴: ۴۵ به بعد)، حکایت ماهیگیر و دیو، (همانجا، ۱٫۱۳۹۴: ۵۵ به بعد)، حکایت شاهزادۀ طلسمشده (همانجا، ۱٫۱۴۹۴: ۷۴ به بعد)، حکایت مَلک نُعمان و فرزندانش شَرکان و ضوءالمَکان (همانجا، ۲٫۱۳۹۴: ۳۵۰ به بعد)، حکایت قمرالزّمان پسرِ مَلک شهرمان (همانجا، ۳٫۱۳۹۴: ۷۸۹ به بعد)، حکایت شهر مِس (همانجا، ۶٫۱۴۹۴: ۱۶۸۹ به بعد) و حکایت علی زیبقِ مصری و دلیلۀ مُحتاله (همانجا، ۶٫۱۳۹۴: ۲۰۶۷ به بعد) افسانههایی هستند که میتوان نمونههایی از انواعِ طلسمها و طلسمشکنیهایِ قهرمانان را در آنها بازجُست.
۲. عنوان حکایت در دفتر سوم این است: «صفتِ آن مسجد که عاشقکُش بود و آن عاشقِ مرگجویِ لااُبالی کی درو مهمان شد»، (مولوی بلخی، ۲٫۱۳۷۳: ۲۲۳).
[مراجعه کنید]:
۱. بیرو، آلن. (۱۳۷۰). فرهنگ علوم اجتماعی: انگلیسی- فرانسه- آلمانی، ترجمۀ باقر ساروخانی، تهران: سازمان انتشارات کیهان، چاپ دوم.
۲. حافظ شیرازی، شمسالدّین محمّد. (۱۳۶۸). [دیوان] حافظ: غنی- قزوینی، با مجموعۀ تعلیقات و حواشی علّامه محمّد قزوینی، به اهتمام عبدالکریم جُربزهدار، تهران: اساطیر، چاپ دوم.
۳. فروزانفر، بدیعالزّمان. (۱۳۸۱). احادیث و قصص مثنوی: تلفیقی از دو کتاب احادیث مثنوی و مآخذِ قصص و تمثیلات مثنوی»، ترجمۀ کامل و تنظیم مجدّد حسین داودی، تهران: مؤسّسۀ انتشارات امیرکبیر، چاپ دوم.
۴. فریزر، جیمز جورج. (۱۳۹۲). شاخۀ زرّین: پژوهشی در جادو و دین، ویرایش و مقدّمۀ رابرت فریزر، ترجمۀ کاظم فیروزمند، تهران: نشر آگاه، چاپ هفتم.
۵. مولوی بلخی، جلالالدّین محمّد. (۱۳۷۳). مثنوی معنوی، به تصحیح رینولد. ا. نیکُلسون، به اهتمام نصرالله پورجوادی، تهران: مؤسّسۀ انتشارات امیرکبیر، ۴ ج، چاپ دوم.
۶. نعمتالله ولی، نورالدّین. (۱۳۷۳). کلیّات اشعارِ شاه نعمتالله ولی، به سعی جواد نوربخش، تهران: مؤلّف، چاپ هشتم.
۷. هزارویکشب. (۱۳۹۰). ترجمۀ محمّدرضا مرعشیپور، ویراستۀ فرزانه طاهری، تهران: انتشارات نیلوفر، ۸ جلد در ۴ مُجلّد.
8. Baldwin, Jamse Mark. (1902). Dictionary of Philosophy and Psychology, New York: Macmillan company, 3. V.
نظرات