سرویس استانهای خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) _ مرصع موسیالرضایی، پژوهشگر زبان و ادبیات فارسی: داستان ضحاک، یکی از مشهورترین داستانهای شاهنامه است. در هفتههای قبل گفتیم که مرداس، پادشاه نیکوکار عربتبار، پدرضحاک بود و نیرنگ ابلیس و طمع پسر، چگونه به نابودی مرداس، این پادشاه عادل منجر شد.
چو ضحاک بر تخت شد شهریار.. بر او سالیان انجمن شد هزار
سراسر زمانه بدو گشت باز… برآمد بر این روزگاری دراز
نهان گشت کردار فرزانگان… پراگنده شد کام دیوانگان
هنر خوار شد جادویی ارجمند…نهان راستی، آشکارا گزند
داستان ظهور ضحاک و آغاز ظلمت در ایران را تا آنجا خواندیم که ضحاک پس از فریب اهریمن و روئیدن مار بر شانههایش، برای تغذیه مارها و باز هم به توصیۀ اهریمن، هر روز مغز سر دو مرد جوان را به آنها میداد. اهریمن که با این کار قصد داشت نسل انسان را از روی زمین کم کند، روز به روز به هدف خود نزدیکتر میشد؛ تا آنکه دو مرد پارسا و نیکاندیش به نامهای ارمایل و گرمایل تصمیم گرفتند به آشپزخانه دربار ضحاک راه پیدا کنند.
دو پاکیزه از کشور پادشا..دو مرد گرانمایۀ پارسا
یکی نامش ارمایل پاکدین.. دگر نام گرمایل پیشبین
چنان بُد که بودند روزی بهم.. سخن رفت هرگونه از بیش و کم
ز بیدادگر شاه و از لشگرش.. وزان رسمهای بد اندر خورش
یکی گفت ما را به خوالیگری.. بباید بر شاه رفت، آوری
آنها به آموختن خوالیگری (آشپزی) پرداختند و پس از مدتی توانستند وارد دربار شوند. ساخت خوراک ماران، بر عهدۀ آنان قرار گرفت. ارمایل و گرمایل بهدنبال چارهای برای نجات مردان جوانی بودند که برای مغز سرشان به دربار آورده میشدند، اما نمیتوانستند بیگدار به آب بزنند. آنها تصمیم گرفتند هر روز جان یکی از دو جوانی که به آشپزخانه فرستاده میشود نجات دهند. بدین گونه که مغز سر گوسفندی را به جای مغز سر او قرار داده و اینگونه هر ماه، سی جوان نجات پیدا کردند. دو آشپزِ شجاع از مردان نجاتیافته خواستند تا خود را به کوهستان رسانده و دیگر در شهر دیده نشوند. بعد از آنکه تعداد این مردان به دویست تن رسید و دیگر کسی از مردمان شهر به یاد ایشان نبود، دو آشپز به آنها گلۀ گوسفند و بز دادند تا در صحرا بگردانند و اینگونه روزگار خود را سپری کنند.
همانطور که پیشتر گفته شد، ضحاک به ایرانزمین لشگرکشی کرد و جمشید را از تخت شاهی به زیر کشید. او پس از آن، دو خواهر جمشید به نامهای شهرناز و ارنواز را به همسری خود درآورد و در دربار خود نگه داشت. چهل سال از پادشاهی ضحاک باقی مانده بود که خوابی دید. در خواب جوانی با گرزی گاوسر بر سرش کوبید و مردی دیگر او را به دماوند برد و به بند کشید. خوابی که ضحاک دید اوضاع را تغییر داد.
موبدان و معبران زیادی آمدند و رفتند، اما هیچدام جرات نداشتند آنچه از خواب پادشاه دریافتهاند به زبان آورند، تا اینکه یکی از موبدان جسارت کرد و حقیقت را به ضحاک گفت: به زودی فرزندی از این سرزمین سر بر می دارد که او پادشاهی ضحاک را به پایان خواهد رساند. موبد نشانههای پسری به نام فریدون را داد که فرزند مرد نیکی به نام آبتین و از نسل طهمورث بود.
ضحاک بر آشفته شد. او که با داشتن مارهای دهشتناک بر شانههایش، تاکنون دشمن و مخالفی نداشت، حال از تعبیر خوابش بسیار ترسیده بود. به تمام مامورانش دستور داد تا سراسر قلمرواش را جستجو کنند و هر مرد جوان با مشخصات آبتین و هر نوزاد با مشخصات فریدون را دیدند، فوراً از بین ببرند.
چو بشنید ضحاک بگشاد گوش.. ز تخت اندر افتاد و زو رفت هوش
چو آمد دل تاجور باز جای.. به تخت کیان اندر آورد پای
نشان فریدون به گرد جهان… همی باز جست آشکار و نهان
نه آرام بودش نه خواب و نه خورد.. شده روز روشن برو لاژورد
ادامه دارد....
نظر شما