سرویس استانهای خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - سیدجعفر علمداران، پژوهشگر، دکترای زبان و ادبیات فارسی و استاد دانشگاه: سلم و تور خبردار می شوند که منوچهر در ایران بر تخت شاهی نشسته و سپاه آراسته و همه به فرمان او در آمدهاند. نابرادران اهریمنی به چاره جستن روی میآورند و کسی را نزد فریدون میفرستند تا با پوزش و ستایش از کینخواهی منوچهر رهایی یابند.
پس رستادهای خردمند و چیرهزبان بر میگزیدند و از گنجینه خویش ارمغانهای بسیار از تختهای عاج و تاجهای زرین و دُر و گوهر و درهم و دینار و مشک و عبیر و دیبا و پرنیان و خز و حریر به پشت پیلان گذاشته و با فرستاده به در گاه فریدون روانه میکنند و پیام میفرستند که: «فریدون دلاور جاوید باد، ما را جز شادی پدر آرزویی نیست. اگر با برادر کهتر بد کردیم و ستم ورزیدیم اکنون از آن ستم پشیمانیم و به پوزش بر خاستهایم. در این سالیان دراز از بِی دادی که بر برادر روا داشتیم دل ما پر درد و تیمار بود و خود کیفر زشتکاری خویش را دیدیم. اگر گناه کردیم تقدیر چنان بود و از تقدیر ایزدی چاره نیست. شیر و اژدها نیز با همه نیرومندی با پنجه قضا بر نمیآیند و دیگر آنکه دیو آز بر ما چیره شد و اهریمن بدسگال دل ما را از راه به در برد تا رای ما تیره گردید و به بیداد گراییدیم. اکنون اینهمه، گذشته است و ما سر خدمت و بندگی داریم. اگر شاهنشاه روا میبیند منوچهر را با سپاه خود نزد ما بفرستند تاپیش وی به پا بایستیم و خدمت پیش گیریم و مال و خواسته بر او نثار کنیم و تیمار خاطرش را به اشک دیده بشوییم.»
دیو آز و حسد، سلم تور را به برادرکشی کشانده اما اکنون با قدرت سپاه منوچهر به پوزش روی آورده و تقدیر را بهانه مینمایند، گرچه دست تقدیر و سرنوشت و قضا و قدر در داستانهای شاهنامه پر رنگ است، اما اسطوره ایران و حکمت خود فردوسی بر پایه خرد و خردورزی است و این عذرخواهی مورد قبول واقع نمیشود و منوچهر به کینخواهی مصممتر میشود:
بدان گه که روشن جهان تیره گشت
طلایه پراگنده بر گرد دشت
به پیش سپه قارن رزم زن
ابا رای زن سرو شاه یمن
خروشی برآمد ز پیش سپاه
که ای نامداران و مردان شاه
بکوشید کاین جنگ آهرمنست
همان درد و کین است و خون خستنست
میان بسته دارید و بیدار بید
همه در پناه جهاندار بید
کسی کو شود کشته زین رزمگاه
بهشتی بود شسته پاک از گناه
هر آن کس که از لشکر چین و روم
بریزند خون و بگیرند بوم
همه نیکنامند تا جاودان
بمانند با فرهٔ موبدان
نکته قابل توجه در این ابیات بیشتر این دوبیت است:
بکوشید کاین جنگ آهرمنست
همان درد و کین است و خون جستن است
و
کسی کو شود کشته زین رزمگاه
بهشتی بود شسته پاک از گناه
سپاه برای رزم انگیزه میخواهد و میبینیم از طرف مقابل به عنوان اهریمن یاد میشود تا اهواراییان انگیزه بیشتری پیدا کنند و از طرف دیگر میگوید «در صورت کشته شدن به بهشت میروید» این انگیزه دادنها در جنگ هنوز پس از هزاران سال پا برجاست، مثال آشکار جنگ ایران و عراق که ایرانیان از صدام به عنوان «صدام یزید کافر» نام میبردند.
در نهایت به فریدون خبر رسید که لشکر سلم و تور به هم پیوسته و از جیحون گذشته و روی به ایران گذاشته است، فریدون منوچهر را پیش خواند و گفت: «فرزند! هنگام نبرد و خونخواهی رسید. سپاه را بیارای و آماده پیکار شو.» منوچهر گفت «ای شاه نامدار، هرکس با تو آهنگ جنگ کند روزگار از وی برگشته است. من اینک زره بر تن میکنم و تا کین نیای خود را نگیرم آن را از تن بیرون نخواهم کرد. با سلم و تور چنان کنم که به روز گاران از آن یاد کنند.»
سپس فرمود تا سرا پرده شاهی را به هامون کشیدند و سپاه را بر آراستند. لشکرها گروه گروه میرسیدند. هامون به جوش آمد. از خروش دلیران و آوای اسبان و بانگ کوس و شیپور، ولوله در آسمان افتاد. ژنده پیلان از دو طرف به صف ایستاده بودند. قارون کاویان با سیصد هزار مرد جنگی در قلب سپاه جای گرفت. چپ لشگر را گرشاسب یل داشت و راست لشگر به دست سام نریمان و قباد سپرده شده بود.
پهلوانان جوشن به تن پوشیدند و تیغ از نیام بیرون کشیدند و لشکر چون کوه از جای بر آمد و راه توران در پیش گرفت. به سلم و تور آگاهی آمد که سپاه ایران با پهلوانان و گردان و دلیران در رسید. برادران با سپاه خویش رو به میدان کارزار نهادند. از لشکر ایران قباد پیش تاخت تا از حال دشمن آگاهی بیابد. از این سوی تور پیش تاخت و آواز داد که «ای قباد، نزد منوچهر باز گرد و به او بگوی که فرزند ایرج دختر بود، تو چگونه بر تخت ایران نشستی و تاج نگین از کجا آوردی؟» قباد نوا داد که «پیام تو را چنان که گفتی میرسانم، اما باش تا سزای این گفتار خام را ببینی. وقتی که درفش کاویان به جنبش در آید و شیران ایران تیغ به کف در میان شما روبهان بیفتند دل و مغزتان از نهیب دلیران خواهد درید و دام و دد بر حال شما خواهد گریست.»
سپس قباد بازگشت و پیام تور را به منوچهر داد. منوچهر خندید و گفت «ناپاک نمیدانید که ایرج نیای من است و من فرزند آن دخترم. هنگامی که اسب بر انگیزم و پای در میدان گذارم آشکار خواهد شد که هر کس از کدام گوهر و نژاد است. به فر خداوند و خورشید و ماه سوگند که او را چندان امان نخواهم داد که مژه بر هم زند. لشکرش را پریشان خواهم کرد و سر نافرخندهاش را به تیغ از تن جدا خواهم ساخت و کین ایرج را باز خواهم گرفت.»
او قارن را به فرماندهی برمیگزیند و خود به کینخواهی ایرج، تور را از پای در میآورد:
چو از روز رخشنده نیمی برفت
دل هر دو جنگی ز کینه بتفت
به تدبیر یک با دگر ساختند
همه رای بیهوده انداختند
که چون شب شود ما شبیخون کنیم
همه دشت و هامون پر از خون کنیم
چو کارآگهان آگهی یافتند
دوان زی منوچهر بشتافتند
رسیدند پیش منوچهر شاه
بگفتند تا برنشاند سپاه
منوچهر بشنید و بگشاد گوش
سوی چاره شد مرد بسیار هوش
سپه را سراسر به قارن سپرد
کمینگاه بگزید سالار گرد
ببرد از سران نامور سیهزار
دلیران و گردان خنجرگراز
کمینگاه را جای شایسته دید
سواران جنگی و بایسته دید
چو شب تیره شد تور با صدهزار
بیامد کمربستهٔ کارزار
شبیخون سگالیده و ساخته
بپیوسته تیر و کمان آخته
چو آمد سپه دید بر جای خویش
درفش فروزنده بر پای پیش
جز از جنگ و پیکار چاره ندید
خروش از میان سپه بر کشید
ز گَرد سواران هوا بست میغ
چو برق درخشنده پولاد تیغ
هوا را تو گفتی همی برفروخت
چو الماس روی زمین را بسوخت
به مغز اندرون بانگ پولاد خاست
به ابر اندرون آتش و باد خاست
برآورد شاه از کمینگاه سر
نبد تور را از دو رویه گذر
عنان را بپیچید و برگاشت روی
برآمد ز لشکر یکی های هوی
دمان از پس ایدر منوچهر شاه
رسید اندر آن نامور کینه خواه
یکی نیزه انداخت بر پشت او
نگونسار شد خنجر از مشت او
ز زین برگرفتش به کردار باد
بزد بر زمین، داد مردی بداد
سرش را هم آنگه ز تن دور کرد
دد و دام را از تنش سور کرد
بیامد به لشکرگه خویش باز
به دیدار آن لشکر سرفراز
وقتی خبر رسید که تور به دست منوچهر از پا در آمد سلم هراسان شد. در پشت سپاه توران در کنار دریا دژی بود بلند و استوار به نام «دژ آلانان» که دست یافتن بدان کاری بس دشوار بود. سلم با خود اندیشید که چاره آنست که به دژ درآید و در آنجا پناه جوید و از آسیب منوچهر در امان بماند. منوچهر به زیرکی و خردمندی بیاد آورد که در پس سپاه دشمن دژ آلانان است و اگر سلم در آن جای بگیرد از دست وی رسته است و گرفتار کردنش دست نخواهد داد. پس با قارن در این باره رای زد و گفت «چاره آنست پیش از آنکه سلم به دژ در آید دژ را خود به چنگ آریم و راه سلم را ببندیم.» قارن گفت «اگر شاه فرمان دهد من با سپاهی کار آزموده به گرفتن دژ میروم و آن را به بخت شاه میگشایم و شاه خود در قلب سپاه بماند. اما باید درفش کیانی و نگین تور را نیز همراه بردارم.»
شاه بر این اندیشه همداستان شد و چون شب در رسید، قارن با شش هزار مرد جنگی رهسپار دژ شد. چون به نزدیک دژ رسید قارن سپاه را به شیروی (پهلوان ایرانی) که همراه آمده بود سپرد و گفت «من به دژ میروم و به دژبان میگویم فرستاده تورم و نگین تور را به او نشان میدهم. چون به دژ در آمدم درفش شاهی را در دژ بر پا میکنم. شما چون درفش را دیدید بسوی دژ بتازید تا من از درون و شما از بیرون دژ را بهچنگ آوریم.»
سپس قارن تنها به سوی دژ رفت. دژبان راه بر وی گرفت. قارن گفت «مرا تور، شاه چین و ترکستان، فرستاده که نزد تو بیایم و ترا در نگاهداشتن دژ یاری کنم تا اگر سپاه منوچهر به دژ حمله برد با هم بکوشیم و لشکر دشمن را از دژ برانیم» دژبان خام و سادهدل بود، چون این سخنها را شنید و نگین انگشتری تور را دید همه را باور داشت و در دژ را بر قارن گشود. قارن شب را در دژ گذراند و چون روز شد درفش کیانی را در میان دژ بر افراشت. سپاهیان وی چون درفش را از دور دیدند پای در رکاب آوردند و با تیغهای آخته به دژ روی نهادند. شیروی از بیرون و قارن از درون بر نگهبانان دژ حمله کردند و به زخم گرز و تیر و شمشیر دژبانان را به خاک هلاک انداختند و آتش در دژ زدند. چون نیمروز شد دیگر از دژ و دژبانان اثری نبود. تنها دودی در جای آن سر بر آسمان داشت.
از طرفی منوچهر پس از حمله به سپاه سلم و شکست او فرمان داد تا سر از تن سلم برداشتند و بر سر نیزه کردند. لشکریان سلم چون سرسالار خود را بر نیزه دیدند خیره ماندند و پریشان گشتند و چوه رمه طوفان زده پراکنده شدند و گروه گروه به کوه و کمر گریختند. سرانجام لشکر سلم امان خواستند و مردی خردمند و خوب گفتار نزد منوچهر فرستادند که «شاها، ما سراسر تو را بنده و فرمانبریم. اگر به نبرد برخاستیم رای ما نبود. ما پیشتر شبان و برزگر بودهایم و سر جنگ نداریم. اما فرمان داشتیم که به کارزا برویم. اکنون به بخشایش تو زنده خواهیم ماند. پوزش ما را بپذیر و جان ناچیز را بر ما ببخشای.»
منوچهر لشکر سلم را میبخشد.آنگاه فرستادهای تیز تک نزد فریدون گسیل میکند و سر سلم را نزد فریدون میفرستد تا فرستاده آنچه در پیکار گذشته بود برای فریدون بازگو کند.
با پیروزی منوچهر و برگشت او از جنگ، فریدون و نامداران و گردنکشان ایران با سپاه به پیشواز رفتند و منوچهر و فریدون با شکوه بسیار یکدیگر را دیدار در آغوش کشیدند و جشن بر پا ساختند و به سپاهیان زر و سیم بخشیدند. آنگاه فریدون منوچهر را به سام نریمان پهلوانِ نامآور ایران سپرد و گفت «من رفتنیام. نبیره خود را به تو سپردم. او را در پادشاهی پشت و یاور باش.»
سپس روی به آسمان کرد و گفت «ای دادار پاک، از تو سپاس دارم. مرا تاج و نگین بخشیدی و در هر کار یاوری کردی. به یاری تو راستی پیشه کردم و در داد کوشیدم و همه گونه کام یافتم. سرانجام دو بیدادگر بدخواه نیز پاداش کار خود را دیدند. اکنون از عمر به سیری رسیدهام. تقدیر چنان بود که سر از تن هر سه فرزند دلبندم جدا ببینم. آنچه تقدیر بود روی نمود. دیگر مرا از این جهان آزاد کن و به سرای دیگر فرست.» آنگاه فریدون، منوچهر را به جای خویش بر تخت شاهنشاهی نشاند و به دست خود تاج کیانی را بر سر وی گذاشت.
فریدونش فرمود تا برنشست
ببوسید و بسترد رویش به دست
پس آنگه سوی آسمان کرد روی
که ای دادگر داور راستگوی
تو گفتی که من دادگر داورم
به سختی ستم دیده را یاورم
همم داد دادی و هم داوری
همم تاج دادی هم انگشتری
بفرمود پس تا منوچهر شاه
نشست از بر تخت زر با کلاه
سپهدار شیروی با خواسته
به درگاه شاه آمد آراسته
بفرمود پس تا منوچهر شاه
ببخشید یکسر همه با سپاه
چو این کرده شد روز برگشت بخت
بپژمرد برگ کیانی درخت
کرانه گزید از بر تاج و گاه
نهاده بر خود سر هر سه شاه
پر از خون دل و پر ز گریه دو روی
چنین تا زمانه سرآمد بروی
فریدون شد و نام ازو ماند باز
برآمد برین روزگار دراز
همان نیکنامی به و راستی
که کرد ای پسر سود برکاستی
منوچهر بنهاد تاج کیان
بزنار خونین ببستش میان
برآیین شاهان یکی دخمه کرد
چه از زر سرخ و چه از لاژورد
نهادند زیر اندرش تخت عاج
بیاویختند از بر عاج تاج
بپدرود کردنش رفتند پیش
چنان چون بود رسم آیین و کیش
در دخمه بستند بر شهریار
شد آن ارجمند از جهان زار و خوار
جهانا سراسر فسوسی و باد
بتو نیست مرد خردمند شاد
نظر شما