شادمان شکروی نویسنده کتاب«سیانوباکتریولوژی (2) – ضرورت باز اندیشی»:
این کتاب را با کمال ناامیدی نوشتهام
به بهانه انتشار کتاب«سیانوباکتریولوژی (2) – ضرورت باز اندیشی»، شادمان شکروی (نویسنده کتاب) در یادداشتی که در اختیار ایبنا قرارداده است. معتقد است: هیولایی به نام سلیقه خواننده و مخاطب، بدجور همه نویسندگان به ویژه نویسندگان کتابهای علمی را تحت فشار گذاشته است.
به همین ترتیب معدودی از استادان دانشگاه بودند که دانشجویان را مکلف به ترجمه پنجاه صفحه یا بیشتر کتابهای مرجع میکنند و دانشجویان هم معمولا با صرف هزینه این ترجمهها را به بنگاههای خاص ترجمه و نشر مقاله و کتاب میسپارند و بعد تمیز و مرتب و تایپ شده به استاد تحویل میدهند. استاد هم یک جلد رویش میزند و منتشر میکند. حال این سوال مطرح است؛ چه کسی به محتوا اهمیت میدهد؟ برخی از همین استادان دانشگاه به مدد همین تالیفات چشمگیر چهره ماندگار هم شدهاند! خوب این حداقل پاداش آنها بوده است. نمیدانم چرا آن استاد ممتاز یکی از بهترین دانشگاههای دنیا این قدر خودش را دست کم گرفته بود. پنجاه سال تجربه و تحقیق و دست آخر تنها یک فصل از یک کتاب؟ همین؟
راه و رسم دانشگاه این است که آدم تالیفات داشته باشد. راستش بسیار وسوسه شدم که به جای پرداختن به آنچه در«سیانوباکتریولوژی» آوردهام، به بیوتکنولوژی و ابعاد اقتصادی بپردازم و یا موضوعات روز کاربردی دنیا را رصد و مکتوب کنم یا حداقل اینکه یک کتاب درسی از سنخ کتابهای مورد استفاده برای کنکور کارشناسی ارشد و دکتری و درسهای دانشجویان بنویسم؛ اما استعداد واقعی من در نگارش چیزهایی است که هیچکس نمیخواند. در مورد ادبیات هم همینطور بود. زمانی که برخی داستانهای بسیار خوب را به جامعه ادبی ایران معرفی کردم و در مورد دلایل خوب بودنشان توضیح دادم تصور میکردم به سبب کار بزرگی که کردهام (در حد خود) مورد توجه قرار میگیرم و تاج سر کتابخوانان کشور میشوم. تنها تحلیل داستان «اسقف» چخوف شش سال وقت گرفت و در نهایت مجموعه کتابها هم مورد توجه خاصی واقع نشد. برای نگارش تحلیل داستان «اسقف» چخوف با یکی از دوستان فرهیختهام از تلفیق ریاضی و ادبیات و روانشناسی استفاده کردیم، کار دشواری بود و همانطور که گفتم تا ورود به مسئله را پیدا کنیم و بعد آن را بپردازیم و به انسجام برسانیم، شش سالی زمان برد.
در مورد دیگر داستانها هم معرفی و ذکر برخی نکات در خصوص آنها ساده نبود. حداقل اینکه میبایست سی سالی تجربه را پشت سر میگذاشتید و نقاط ورود را باید پیدا میکردید. گو اینکه بازار و خواننده پسند شدن کار، بد جور روی این سایه میانداخت و باعث میشد خیلی مواقع به جای رفتن به چپ، مجبور باشی راست بروی و بر عکس. بهرحال نتیجه یکی بود. کسی اهمیت خاصی قائل نشد. شاید چند نفری تشویقهایی کردند ولی روی هم رفته کتابی مثل بسیاری کتابها شد. افراد زیادی بودند که در طول این چند دهه کتابهای به مراتب اصیلتری نوشتهاند. فکر میکنم حالا به قدر سر سوزنی آنها را درک میکنم و این اصلا احساس خوشایندی نیست.
نسخه ابتدایی کتاب «سیانوباکتریولوژی» را برای یکی از استادان دانشگاه برده بودند که نظر بدهد. فصلی بود که بعد به ضرورت حذف کردم. ایشان میگفت کل زیستشناسی ایران را زیر سوال بردهای و اگر هم کتابت چاپ شود، مورد حمله واقع خواهی شد. ضمن اینکه من از مطالبت یک کلمه هم نفهمیدم. مگر خودت همراه کتاب باشی که توضیح بدهی. در امتیازدهی به کتاب هم کمترین امتیاز را داده بود. کمتر از یک کتاب راهنمای نرم افزار اکسل یا پاورپوینت که در دکههای روزنامه فروشی هم هست و برخی همکارهای ما به جهت کسب امتیاز پژوهشی مینویسند و ارائه میکنند تا پایه امتیاز لازم را بگیرند. مطالب جانگدازی بود. نخست اینکه من به هیچ روی جسارت نکرده بودم و زیستشناسی ایران را زیر سوال نبرده بودم. زیستشناسی مانند سایر علوم، نه تنها در ایران و بلکه در کل جهان دانشی است که فی نفسه زیر سوال است. ما هنوز تعاریف دقیقی از بنیادیترین مفاهیم زیستشناسی نداریم. نگرش ما تاریخی نیست. به طور افراطی انسانگرایانه قضاوت میکنیم و نظر خود را بر کل حیات تحمیل میکنیم. همچنان که در متن کتاب آوردهام هیچ کس نمیتواند ادعا کند زمان و ابعاد، در دنیای موجودات تک سلولی و ابتدایی زمین همان مفهومی را دارد که در دنیای انسانی هست. برای جهانی که ذرات تشکیل دهندهاش در ابعاد بیش از ده نوسان میکردهاند فروکاسته شدن به سه بعد و درک زمانی از این ابعاد، لاجرم نوعی برداشت افراطی انسان محور است که دلیلی برای قبول یا رد آن نیست. سوال بدیهی که در متن کتاب هم به آن اشاره شده این است که اگر برداشت انسانی ما ازعالم حیات من جمله زمان و ابعاد آن نباشد که در واقعیت وجود دارد، تراوشات این برداشت که شالوده زیستشناسی ما را تشکیل میدهد دچار نقصان جدی است. ما در زیستشناسی با مسئله ابهام در اصول مواجه هستیم و قرن بیست و یکم این ابهام را برنمیتابد.
دلم میخواست از ریاضیات و هنر نیز استفاده کنم
این رنسانس فکری، میتوانست در قرن بیستم شکل جدی بگیرد منتهی وقوع دو جنگ جهانی و رویکرد اجباری به سمت دانشهای محصولگرا، آن را به تعویق انداخت. قرن بیست و یکم، با آرامش نسبی که در جهان دانش حاکم شده است، لاجرم هجمه به مبانی علوم را آغاز کرده است. میبایست به سوالات بنیادین پاسخ گفت یا حداقل جسارت پاسخ گویی را در خود ایجاد کرد. ضمن اینکه احیای مجدد فلسفه و نگرش کلنگر و استفاده از همه ظرفیتهای دانش برای رسیدن به پاسخ، ضروری است. من در این کتاب به اجبار رویکرد به اصطلاح فلسفی را انتخاب نکردهام. سوالات و نقاط تردید چنین ایجاب میکرده است که تنها مقداری از چهارچوب ادبیات زیستشناسی کلاسیک خارج شوم. بسیار دلم میخواست از ریاضیات و هنر نیز استفاده کنم و باید چنین میکردم. منتها به سالها زمان نیاز داشت و معلوم نبود که عمر من کفاف بدهد. گذشته از این وقتی قرار است چیزی خوانده نشود بهرحال دست و دل آدم به خیلی چیزها هم نمیرود.
کتاب را با دوگونه ادبیات نوشتهام. یکی ادبیات علمی که به نظرم اصیل میآمد و دیگری ادبیات کلاسیک زیستشناسی که خوشبختانه به قسمت پیوست منتقل شده است. متاسفانه فضای علمی ایران به قدری در چهارچوب ادبیات کلاسیک علمی محصور شده است که نمیتواند به این نکته اساسی فکر کند که چینشهای کلامی ماحصل اندیشه انسانی هستند و صاحب و شکلدهنده آن نیست. ما در بند مکتوب نیستیم. از مکتوب استفاده میکنیم. ادبیات علمی جهان، مانند ادبیات به اصطلاح ژورنالیستی و خلاق رو به تحول است. در پیشگفتار، مختصری در این خصوص صحبت کردهام. از دوستان ریاضیدانم شنیدهام که یکی از کتابهای مطرح دنیا در ریاضیات به سبب نوع ادبیات خاصی که انتخاب کرده مورد تشویق و توجه جهانی قرار گرفته است. این کتاب به مدد این ادبیات خاص توانسته یکی از دشوارترین و پیچیدهترین مسائل ریاضی را جذاب و قابل فهم حتی برای مخاطب تا حدودی عام کند. به همان شکل که ما نمیتوانیم با نوع ادبیات علمی قرن هجدهم فرانسه ارتباط برقرار کنیم به همان شکل قرن بیست و یکم نیازمند ادبیات دیگری است که جامعه جهانی را همسو و بنیادها را جابجا کند.
مارکز: باید به سادگی و با صراحت و صداقت بنویسم
ادبیات ثقیل، جزیینگر، تفصیلی و انتزاعی قرن بیستم میبایست جای خود را به ادبیات دیگری بدهد. به استعاره اینشتین که از دوست فرهیختهای شنیدم، جای تامل جدی دارد. اگر ادعاداری که مسئله علمی پیچیدهای را خوب درک کردهای باید بتوانی برای مادربزرگت توضیح بدهی! گابریل گارسیا مارکز هم در این زمینه میگوید بیست سال طول کشید و چندین رمان نوشته شد تا من این واقعیت را درک کنم که باید به سادگی و با صراحت و صداقت بنویسم. آنگونه که مادربزرگم قصه می گفت! فکر می کنم داستان قابل عنایت عزیز نسین با عنوان رهبران حزب در میان مردم، خوب به این واقعیت اشاره کرده باشد. بهرحال من بخش ضمیمه را مطابق ادبیات فعلی نوشتم تا خردهگیری کمتر شود تا به بی معلوماتی و کلمهبافی هم متهم نشوم.
بهرحال «سیانوباکتریها» مسئله بیست سال کار دانشگاهی من بوده است و اگر بگویند در آنچه نوشته تنها به ردیف کردن کلمات عنایت داشته است، کمی غرور حرفهایام جریحهدار میشود. ضمن اینکه با توضیحاتی که آوردم، به طورمنطقی هنوز نمیتوان توقع داشت که جامعه علمی ما شکلی را که من انتخاب کردهام بپذیرد و به این زودیها هم نخواهد پذیرفت. حداقل تا زمانی که غربیها به طور جدی فرمان صادر نکنند. از سنخ فرمانهایی که در مورد مقالات و نمایهها و اعتبارسنجی و از این قبیل صادر کردهاند و متاسفانه به جای کمک به دانش، حداقل در جامعه ما سبب شکل گیری غول آسای ضد علم شده است.
در انتخاب مطالب، تاکیدم بر آنهایی بوده که این چند سال ذهنم را به خود مشغول کرده است. به طور طبیعی برای ادای حق مطلب میبایست حداقل به هر کدام کتاب جداگانهای اختصاص داده میشد و این کتاب بخش مفصلی را نیز به عنوان تاریخچه و تئوری مبنایی در برمیگرفت. امید کمرنگی دارم که در آینده این امر نه تنها توسط خود من بلکه توسط دیگران هم تحقق یابد. هیولایی به نام سلیقه خواننده و مخاطب هدف، بدجور همه ما را در فشار گذاشته است. ضمن اینکه تنها من به این امر معترف نیستم که آمار مطالعه و به اصطلاح کتابخوانی در کشور ما یک آمار نزولی با شیبی بسیار تند است. در چنین شرایطی حتی همین بیان ابتر و در حد طرح چند موضوع به صورت سطحی کفایت میکند. این درسی است که من از ناشران و از سابقه کتابهای قبلی گرفتهام. جایی که مثل مار باید در دهلیز سلیقه یک خواننده نامریی پیچ و تاب بخورید و مدام سعی کنید سلیقه او را در نظر بگیرید؛ سرانجام هم موفق نخواهی بود. بهرحال هم اوست که باید کتاب را بخواند و از این نظر نوعی ولی نعمتی بر تو دارد.
چرا ایرانیها در مجامع علمی نیستند؟
هرچند این کتاب را با کمال ناامیدی نوشتهام اما بد نیست به دو تجربه خوشایند شخصی هم اشاره کنم. تجاربی که به نوعی ته مانده انگیزه مرا جهت نگارش (با همه مسائل ریز و درشت) تقویت کرد. شاید هم همانها روی روان من تاثیر تعیین کننده گذاشت. تجربه نخست به ارائه سخنرانی در فرانسه باز میگردد. در یک گردهمایی به زعامت دانشگاه فلوریدای آمریکا، در کنار دو پروفسور از استانفورد و برکلی که چپ و راست من قرار داشتند برخی نقطه نظرهای خود را ارائه دادم. طبیعی بود که مضطرب باشم و احساس ضعف شخصیت عجیبی مرا بگیرد. بهرحال برکلی و استانفورد برای خود کم نیستند.
در نهایت سخنرانی من که در همین کتاب هم به بخشهایی از آن اشاره کردهام مورد توجه قرار گرفت و تشویق شدم. بعد از ادای سخنرانی یک ساعت و نیم یا بیشتر بحث داشتیم. در نهایت هم به سراغم آمدند و ضمن تبریک گفتند چرا ایرانیها با این پایه عمیق فکری و نظری، در چنین جمع هایی شرکت نمیکنند؟ راستش را بگویم این تعریف و تمجیدها بد جور به دلم نشست. ضمن اینکه غربیها اهل تعارف هم نیستند. نخواستم آبروریزی کنم و راستش را به آنها بگویم. اینکه در تمام مدت سخنرانی از شدت نگرانی خیس عرق شده بودم و قلبم به شدت میتپید. خیلی مغرورانه و انگار که ایرانیها همه به این شیوه عمل میکنند تشکر کردم و گفتم تصور میکنم از این به بعد دوستان ایرانی بیشتری با نقطه نظرهای عمیقتر از من در این جلسات شرکت کنند.
مورد دوم به زمانی بازمیگشت که با همان استاد ممتاز که یک فصل از یک کتاب را بیشتر ننوشته بود صحبت میکردم. برخی از نظریاتی را که در همین کتاب ذکر کردهام را برایش توضیح دادم. وقت تنگ بود و من هم با عجله صحبت میکردم. حرفم را قطع کرد و گفت که این طور صحبت کردن ما را به جایی نمیرساند. گفت روز دوشنبه را (دقیقا یادم هست) از صبح خالی میکند که با هم صحبت کنیم. به قولش وفا کرد و دوشنبه از ساعت هشت صبح تا چهار بعدازظهر با هم گفتگو کردیم. البته خودش میگفت که بیشتر دوست دارد شنونده باشد. چند نفری هم دراین میان آمدند که او با صراحت گفت زمان دیگری بیایند چون دارد از من یاد میگیرد (دقیقا همین اصطلاح را بکار برد) آن هم با تعجب گفتند دارد یاد میگیرد؟ از من؟ خوب این که نظر لطفش بود اما فردا که داشت روش کار آزمایشگاهی را برایم توضیح میداد، اواسط کار حرفش را قطع کرد و گفت حالا که فکرش را میکند آن مباحثی که دیروز از من شنید خیلی جذابتر است. اگر هم علم واقعی باشد همانهاست. اینها همه تکرار خود است. بعد رو به من کرد و گفت: چطور است گفتگوی دیروز را ادامه بدهیم موافق هستی؟ هنوز هم این قبیل برخوردها سبب دلگرمی من میشود و این واقعیت که خوشبختانه چشمهای باز وجود دارد و حتی در بحرانیترین شرایط تاریخ هم بسته نشده است. هرچند با چشم باز نمیتوان در سی و دو سالگی، سی کتاب نوشت. حداکثر در هفتاد سالگی یک فصل از یک کتاب را میتوانی بنویسی. اینکه کدام مرجع، جهانی میشود و کدام سبب ارتقای رتبه علمی و گرفتن سمت و مسند، حدیث گدازنده دیگری است.
نظرات