«فيليپ راث» هفته گذشته رمان ديگری با عنوان «خشم» منتشر كرد. روزنامه گاردين به بهانه چاپ اين اثر و نيز هفتاد و پنج سالگی اين نويسنده ،مصاحبهای با وی انجام دادهاست.راث در گفت و گو با «رابرت مككرام» درباره دوستانی كه از دست داده، زندگیاش و اينكه چرا اثر بعدی او، آخرين كارش خواهد بود، صحبت میكند.\
آخرين هفته تابستان است و من از نيويورك به سمت كانكتيكات می روم تا با فيليپ راث را در منزلش ملاقات كنم. منظره زيبای اطراف خانهاش با چمنزارها و نهرهای روان مرا به ياد سوييس می اندازد. در نزديكی خانه از ميان درختان سيب قامت بلند فيليپ راث ديده میشود كه لباس ورزشی خاكستری رنگی پوشيده و برايمان دست تكان می دهد. از ميان چمن جلوی خانه عبور می كنيم و زير سايهبانی كه در باغ تعبيه شده می نشينيم تا اينكه راث با گفتن «خب، شروع كنيم» دستور به آغاز مصاحبه میدهد. او طوری اين جمله را می گويد كه انگار قرار است گفت و گويی غير رسمی داشته باشيم. واقعيت اين است كه گفت و گوها با اين نويسنده كنترل می شوند. سؤالها را از قبل تحويل گرفته و جوابها را چك میكنند. همه چيز از زير چشمان تيزبين مدير برنامهها و ناشران میگذرد. هيچ اشتباهی رخ نخواهد داد: ما اجازه ورود به محيطی كاملا مراقبت شده را گرفتهايم.
راث پس از جدايی از همسرش در سال 1993 كاملا تنها در اين خانه زندگی میكند. او خود آشپزی میكند و با كسی رفت و آمد ندارد. درگذشته راث تمام سال را در اينجا میگذراند اما اكنون به علت سردی هوا و بالارفتن سنش زمستان را در نيويورك میگذراند. وقتی در نيويورك است گاهی اوقات بعد از ظهر ها با دوستانش ملاقات میكند، اما هر كجا باشد طبق برنامه پيش میرود و در 365 روز سال صبح، ظهر و شب به نوشتن میپردازد. اكنون او بيش از هر زمان ديگری تنهاست: «همه دوستانم كه در اين اطراف زندگی میكردند از دنيا رفتهاند. «ريچارد ويدمارك» دو ماه پيش فوت كرد. «آرتور ميلر» هم كه خانهاش يك ساعت و نيم با اينجا فاصله داشت از دنيا رفته [...] فكر میكنم در پنج كتاب آخرم هيچكدام از شخصيتها زنده به پايان داستان نرسيدهاند. فهرستی از كسانی را كه در اين چند سال اخير از دنيا رفتهاند، نوشتهام. حيرتانگيز است. اين همه مراسم تدفين و مرثيه در ذهن آدم میماند.»
از او میپرسم كه آيا در اين نوع مراسم صحبت هم میكند؟ مي گويد:«در بعضی از آنها بله، اما مرثيه ژانری نيست كه در آن استاد شده باشم، خيلی سخت است.»
او درباره خود میگويد: «من 75 سال دارم، باورم نمیشود. عدد عجيبیست. جوان كه بودم هر 6 ماه يكبار مراسم تدفين برگزار نمی شد.» او در اين سالها دوستان زيادی را از دست داده: آرتور ميلر، جرج پليمپتون، كورت ونه گات، و اخيرا نورمن ميلر.
راث نويسندهای قديمی و پركار است، اما جايگاه او در ادبيات آمريكا تنها به اين دو دليل نيست بلكه مجموعه زنجيرهوار رمانهايش و همينطور پرداخت او به گذشته نه چندان دور كشورش، او را از ساير نويسندگان متمايز می سازد.
از سال 1997 به بعد، وقتی راث در اواسط دهه ششم زندگيش بود آثاری خلق كرد كه توسط منتقدين هر دو قاره آمريكا و اروپا تحسين شدند. او در سنی به خلق اين آثار پرداخت كه ساير نويسندگان ترجيح می دهند، استراحت كنند.
رمانهای فيليپ راث به خوبی به كالبدشكافی احساسات پيچيده و پرحرارات انسانی میپردازند. به نظر میآيد كه اين احساسات كه با طبيعت لطيفش، يهودی بودنش و ناشيگری غيرقابل توصيف طبقه پايين جامعه مخلوط شدهاند، الهامبخش «خشم» موجود در آثار وی هستند. «خشم»، «انتقام» و «رنجش» در متن آثار راث بسيار برجستهاند، ولی شايد حالا و در نيمه دهه هفتم زندگيش لطافت بيشتری در كارهای او ديده شود. «خشم»ی كه در آخرين اثر او تصوير شده است به گفته خودش شايد « زيباترين لغت در زبان انگليسی باشد»؛ لغتی كه برگرفته از سرود ملی چين است، همان سرودی كه در المپيك پكن نيز میشنيديم.
راث جوان نيز مانند «ماركوس مسنر» شخصيت اصلی آخرين رمانش، در مدرسهای درس خواند كه اكثر معلمان آن را چپیها تشكيل میدادند، چپیهايی كه علاوه بر سرودهای ميهنپرستانه در نشستهای هفتگی خود كودكان را به يادگيری برنامههای سياسی پر سر و صدا و توخالی چينیها تشويق میكردند.
اما وقتی وی در سال 1953 (سالی كه آن را پايان «خشم» میداند) هنوز يك دانشجو بود چه كسی میتوانست آينده او را به عنوان يك نويسنده پيشبينی كند؟ در آن سالها اسطوره راث هنوز نامريی بود.
در دهه پنجاه مسيرحرفهای كه برگزيده بود او را برای اينكه به تدريس ادبيات در دانشگاه بپردازد، آماده میكرد؛ استادی محزون، كمی پراحساس و غرق در ادبيات كه نمونهاش را در برخی از رمانهای او میتوان پيدا كرد. او در اين باره میگويد: «فكر میكردم استاد ادبيات میشوم اما 6 ماه پس از آغاز دوره دكتری ديگر نتوانستم تحمل كنم، انصراف دادم و شروع به نوشتن كردم. بابت هر داستان 800 دلار از Esquire میگرفتم.»
با نگاهی به گذشته، راث اكنون به بدبينیای كه نسبت به آينده، چيزی كه آن را «زيبايیشناسی ادبی» مینامد، اعتراف میكند: «در گذشته يك بست ادبی در فرهنگ ما وجود داشت، در آن زمان شايد بيش از 30 فصلنامه ادبی در آمريكا منتشر میشد كه مشهورترينشان «Paris Review»، «Kenyon Review» و «Hudson Review» بودند، اين يعنی اگر كسی داستان كوتاهی مینوشت میتوانست ناشری برای آن پيدا كند. اكنون اكثر آنها تعطيل شدهاند. يك فرهنگ ادبی حقيقی وجود داشت كه حالا از بين رفتهاست، كسانی بودند كه به طور جدی به مطالعه آثار ادبی میپرداختند و تعدادشان خيلی بيشتر از حالا بود. شايد بپرسيد چه فرقی میكند كه يك نويسنده 50 هزار خواننده داشته باشد يا 20 هزار ؟» و در پاسخ به اين سوال كه «واقعا چه فرقی میكند؟» راث داستان دوست نويسنده رومانيايیاش «نورمن ماﻧﺋﺎ» را تعريف میكند: «در دوران كمونيستها يك روز نورمن نزد يك نويسنده قديمی حزب رفت تا درباره تعداد خوانندگان آثارش شكايت كند. آن مرد به او گفت: هر نويسنده تنها به هشت خواننده نياز دارد. چرا فكر میكنی لازم است خوانندگان زيادی داشته باشی؟ هشت تا كافيست. [مكث] ولی متاسفانه تو فقط سه خواننده داری.» راث با خنده اضافه میكند: «خب، حالا ما هم اينجا فقط سه خواننده داريم!»
راث اعتقادی به كلاسهای نويسندگی خلاق ندارد و آنها را مايه اتلاف وقت میداند: «دانشجويان به جای كلاسهای نويسندگی تفسيری كه شديدا به آن نياز دارند به كلاسهای نويسندگی خلاق میروند كه بيشتر به خط خطی كردن شبيه است.»
سبك نويسندگی راث به تصنعی نبودن شهرت دارد. او در نوشتههايش به بيانی ساده و طبيعی و ريتمی بسيار نزديك به آهنگ روزمره گفتار دست يافته است. فيليپ راث «شكسپير» و «جورج اورول» را بسيار تحسين می كند و به نظر میآيد كه سادگی سبك وی نيز تا حدی متاثر از سبك اورول باشد كه دو اثر مهم او «مزرعه حيوانات» و «1984» در دهه چهل و دوران نوجوانی راث منتشر شدند.
اگر سعی كنيد به اين مرد زودرنج و منزوی از معبر آثارش نزديك شويد، با مشكلاتی مواجه خواهيد شد. زندگیهايی كه او در رمانهايش به تصوير كشيده، فاقد سادگیای هستند كه در نثر او ديده میشود. اين زندگیها زير بار «ابهام سهمناك من»ی كه تصوير شده است، خم شدهاند و در مكان نامشخصی بين واقعيت و تخيل شناورند. دليل اين موضوع شايد مقاومت نويسنده در برابر تلاشهای عاميانه برای قرار دادن او در يك ردهبندی خاص باشد. راث نيز مانند بسياری از نويسندگان كميك از فشار توجهات زياد دنيای خارج از خانهاش دچار دردسر شده و خانه دورافتاده و كتابخانه شخصیاش را به محيط بيرون ترجيح میدهد.
ورود به دنيای راث مانند ورود به تالار آينه است. به قول منتقد مورد علاقهاش «هرميون لی»: بازی دوگانه راث «بيان زندگی در قالب داستان و داستانگويی با استفاده از بيان زندگیست.»
اما بازی موجود در آثار راث در اينجا تمام نمیشود. رمان «حقايق» كه به عنوان يك اتوبيوگرافی شناخته میشود، با نامهای به مشهورترين شخصيت داستانی او «ناتان زوكرمن» آغاز میشود. در اين نامه راث از زوكرمن میخواهد تا نظرش را درباره رمان جديدی كه نوشتهاست،بيان كند. داستان با پاسخ زوكرمن تمام میشود: «راث عزيز، من دو بار نسخه دستنوشت داستانت را خواندم. خواستی خيلی رك نظرم را بگويم: اين رمان را منتشر نكن!» علاوه بر اين نمونه، در كتاب «خوانش خودم و ديگران» كه در سال 1976 منتشر شد، بخشی به يادماندنی وجود دارد كه در آن راث با خودش مصاحبه میكند! اين اثر منتقدين را برای چند دهه متشنج ساخت: آيا اين نوشته بازيگوشی نويسنده است؟ مردمآزاري است؟ ديوانگی پستمدرنيزم است؟ حس ناامنی ناشی از ضعف اعصاب است يا استراتژی دشوار يك نويسنده كه مصالح كافی ندارد؟
خود راث از اينكه درباره شخصيتهای داستانهايش، كه آنها را خودهای ديگر او میداند، از او سوال شود متنفر است. او درباره منتقدينی كه در سيمخاردارهای سرزمين داستانیاش گير میكنند با استهزا سخن می گويد: «آيا من راث هستم يا زوكرمن؟ من همه آنها هستم. من هيچكدامشان نيستم. داستان مینويسم و به من میگويند اتوبيوگرافی نوشتهای، اتوبيوگرافی مینويسم و به من میگويند داستان نوشتهای. اگر من اينقدر خنگم و آنها اينقدر باهوشند پس بگذاريد آنها تصميم بگيرند كه نوشتههای من چه هستند و چه نيستند.»
اكنون ديگر نظر منتقدين چندان برای او مهم نيست: «سعی میكنم تا جای ممكن مقالات انتقادی را نخوانم زيرا اكثرا مفيد نيستند. البته بستگی دارد چه كسی آنها را نوشته باشد اگر فرانك كرمود روی كتابم نقدی بنويسد حتما آن را میخوانم.»
اسم آن را ناولا، نوولت، داستان كوتاهِ بلند يا هرچيزی كه بگذاريم، داستان «خشم» درباره رشد مردی جوان است. راث معتقد است كه اين داستان «درباره رشد و از ميان رفتن مردی جوان است. من سعی كردهام از نوشتن درباره پيرمردان دور شوم. خواستم بگويم كه ديگر نمی خواهم به موضوعات قبلی فكر كنم زيرا چيز جديدی ندارم كه دربارهشان بگويم».
از او پرسدم كه آيا نوشتن يك كمدی برای خنثی كردن سايه سرد مرگ كه بر آثار او افتاده است، وسوسهاش نمی كند؟ او گفت: «خيلی دوست دارم اين كار را بكنم اما فكر كنم ديگر كميك بودن را از ياد برده باشم.»
در سال 2001 وقتی راث «حيوان در حال مرگ» را منتشر كرد از او درباره اثر بعدیاش پرسيدم و او گفت: «اميدوارم نوشتن اثر بعدیام تا پايان عمرم طول بكشد. حوصله ندارم دوباره از كاغذ چركنويس شروع كنم» اما واقعيتی كه اتفاق افتاد با اين انتظار نويسنده متفاوت بود، او به تازگی نوشتن كتاب ديگری را نيز تمام كردهاست: «احتمالا يك نوولت است» كه درباره نوع ديگری از مرگ – خودكشی – نوشته شده است. راث درباره اين اثر جديد میگويد: «اين داستان را نوشتم زيرا موضوع مرگ برايم جالب است. میخواهم بدانم كه آيا میتوانم يك شخصيت را به نقطهای برسانم كه ديگر نتواند ادامه دهد»
اكنون او به دنبال موضوع ديگری برای نوشتن است و مجددا در برزخیست كه بين پايان يك اثر و آغاز نوشتن اثر بعدی قرار دارد. او میگويد: «شروع كردن يك داستان جديد مثل جهنم عذابآور است. بايد اين ور و آن ور بگردی تا اتفاقی بيافتد. مثل معجزه است، ناگهان يك ايده جديد از جايی می رسد. مشكل كتابهای كوتاه اين است كه آدم خيلی سريع نوشتنشان را تمام میكند. به همين دليل برای اثر بعدیام دنبال پروژهای بزرگ می گردم كه انجامش تا آخر طول بكشد و روز قبل از مرگم تمامش كنم.»
صحبتهايمان كه تمام میشود او می پرسد كه آيا دوست دارم سری به گوشه و كنار خانهاش بزنم؟ سپس با هم به سمت اتاق كار او می رويم. اتاقی ساده اما مجهز كه دمای مناسبی دارد. دو ميز تحرير در اتاق قرار دارد، يك راديو و يك ميز قراﺋﺖ كه راث به دليل كمردردش برای اوقاتی كه ايستاده كار میكند از آن استفاده می كند. در بالای شومينه خاموش مجموعهای از عكسهای خانواده او قرار دارد: عكسهايی از پدربزرگ و مادربزرگهايش، پدر، مادر و برادرش و همينطور هم عكسی از جوانی خودش. تنها عكسی كه به خانوادهاش مربوط نمی شود، عكسی از جوانی دوستش «سال بلو» است. راث می گويد: «قبلا هميشه شومينه را روشن نگه میداشتم تا اينكه ديدم دارم تمام وقتم را صرف مراقبت از آن میكنم.»
از او كه پانزده سال پيش از همسرش جدا شده میپرسم آيا به دلیل اينكه فرزندی ندارد، افسوس میخورد؟ و او در پاسخ میگويد: «خب نه، در واقع وقت ندارم به اين موضوع فكر كنم. من هميشه مشغول انجام كارهای ديگری بودهام و اين موضوع باعث شده كه فرصت بچهدار شدن را به خاطر بالا رفتن سنم و همينطور هم بالا رفتن سن همسر سابقم از دست بدهم.»
فيليپ راث تقريبا هر روز ورزش كرده و در استخر انتهای باغش، شنا میكند. تابستان كه تمام شود به خانهاش در نيويورك برمیگردد و مجددا با دوستانش ملاقات میكند.
بعد از ديدن اتاقش نسخهای از «خشم» را امضا كرده و به من هديه می كند. خداحافظی میكنيم. اتومبيل كه از پيچ جاده میگذرد تصوير خاكستری رنگ پيرمردی را میبينم كه آرام از ميان درختان عبور میكند و برای ملاقاتی اجتنابناپذير با ميز تحريرش به سمت اتاق كارش می رود. نويسندهای كه از تنها بودن با خودهای متعددش خوشحال است و دوران اشتياق را طی كرده.
مترجم: سفانه محقق نيشابوری
نظر شما