سرویس استانهای خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - زینب خورشیدی، مربی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان مسجدسلیمان: کتاب «فرانک» بازآفرینی قصۀ پادشاهی ضحاک در شاهنامه فردوسی به زبان شعر، روایت گرفتار شدن آبتین و مرگ او، زادن فریدون و نجات جان او است که سودابه امینی با اقتباس از شاهنامه فردوسی سروده و توسط کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان منتشر کرده است.
راوی مادری است که برای نوجوان خود قصهای از شاهنامه را، به نظم روایت میکند. نوجوانی که پس از تحمل رنجها و ناملایمات حالا به دنبال هویت خود است و مخاطب در نیمههای روای متوجه میشود آنجا که (فریدون گفت: و من در شاهنامه خواندهام جمشید را کشتند).
سودابه امینی شاعری از عصر معاصر است که اسطورهای از شاهنامه فردوسی را با زبانی مسلط و بیانی امروزی برای نوجوان امروز نقل میکند. راوی در سطر سطر شعر همراه مخاطب است و با هر ورق که پیش میرود دریچهای دیگر به روی او میگشاید. از فرانک آغاز به ضحاک وسپس فریدون، شیطان و مرگ مرداس میرسد و در جایی دیگر ارمایل و گرمایل همچنان میرود تا روایت هر یک از شخصیتهایی که در این قصه نقش دارند را به نوجوان امروز نشان دهد. تا آنجا که به خروش کاوه آهنگر، درفش کاویانی، رسوایی و سرنگونی ضحاک میانجامد، هر کدام از این نامها باری بر دوش دارند و ایفاگر نقشی هستند، که نوجوان را به کنکاش وامی دارد تا بیشتر از آنها بداند.
آغاز و پایان کتاب به نوعی بکر و نوآورانه خلق شده است
شکل سخن و داشتن تسلط بر زبان و بیان شعر، مخاطب را همراه فرانک از قصه بیرون برده و به انتهای روایت میرساند. طرح روی جلد کتاب، تصویر زنی است که نوزاد خود را در آغوش گرفته و به سمت درختی خشک در بیابان میبرد که طرح جلد و عنوان کتاب متناسب با موضوع است. آغاز و پایان کتاب به نوعی بکر و نوآورانه خلق شده است و با روایت درونمایه حماسی و واژه گزینی چفت و بست کلام، شعر را ملموستر کرده است.
عنوان شعر و ارتباط با معنای کتاب قابل درک است و توانسته مخاطب را جذب کند و به گونهای پردازش شده که خواننده با خواندن اشعار به نکاتی تازهتر دست یافته و افقی جدید به روی او میگشاید. ریتم کلمات و هجاها در این هماهنگی به مفهوم و معنا کمک میکند تا مخاطب همراه فرانک و فریدون تا پایان قصه پیش رود.
شب ضحاک / شب خونخواهی از این خاک
روایت از شب آغاز میشود. شبی که فرانک خواب میبیند نیروهای اهریمنی ضحاک، همسرش آبتین را با خود به کام مرگ میبرند، شبی که از ظلم ضحاک خونخوار حتی آسمان هم درد دارد و اینجا آبتین است که باید به مسلخ مرگ برود، هوا سرد است و مرگ آهسته می بارد…
شاعر شروع خوبی را انتخاب کرده است. شب ضحاک هم سیاهی درون ضحاک را به ذهن متبادر میکند و هم سیاهی و ظلمتی که فرانک و همه زنان و مادران در آن دوران گرفتار هستند، سردی هوا، تاریکی شب، غم، اندوه و مرگ را یادآور میشود. (فرانک خواب میبیند که مردانی هراس انگیز،) همان نیروهای اهریمنی ضحاک قصد کشتن همسرش را دارند. فرانک با فریاد از خواب برمیخیزد و متوجه میشود که این کابوس هر شب او است. خوابهای مغشوش زنی جوان که در دوران پادشاهی خونخوار، نگران از دست دادن جان همسرش است.
شاعر با استفاده از گندم و مار شب و روزگار فرانک را برای مخاطب امروز جلوهگر میکند.(به جای گندم که همان تولد و زایایی و رستاخیز است در بیابان تخم نفرت و مرگ (مار) میکارند، نشان داده است. جوانان رعنا و دلیر را خوراک ماران خونخوار میکند و نشاط و سرزندگی را گرفته و به جای آن اندوه و نفرت و یاس میکارد. آبتین دیگر میداند که فرانک هر شب کابوس میبیند و سعی در آرام کردن او دارد.
تصویر شب و فرانکی که در تاریکی میدود و اندوهگین است. استفاده از واژههای مناسب: (کجایی آبتین برگرد). صحنه عوض میشود و به برگی دیگر از روایت میرسیم و اینحا ضحاک است که کابوس میبیند و همه اطرافیان و آغوشانش گرداگرد او میچرخند. وارد دنیای ضحاک میشویم با کابوس های شبانه (صدای وحشی ضحاک میچرخد میان خاک) چرخش صدای اهریمنی ضحاک از وحشت دیدن کابوس میلرزد و در بهت و سکوت فرو میرود.
شاعر روایت را در دو پرده آغار و احوال دو شخصیت را بازگوکرده است که هر دو از کابوسهای شبانه پریشان هستند. یکی ظالم و مستبد و دیگری مظلوم و دادخواه و با این پیش زمینه ما را به اعماق داستان میبرد. و با هر برگ از کتاب به ورقی دیگر از روایت و شناخت شخصیتی دیگر، میرسیم.
حالا فریدون وارد می شود و با نگاهی پرسشگر، از مادر جویای نژاد خود است، نوجوانی کنجکاو و دلیر که با شک و تردید بزرگ شده و حال به دنبال هویت و گذشته خود است.
بگو نام پدر با من / اگر از من بپرسند دوست یا دشمن.....
جویای نام پدر است و از مادر میخواهد تا راز زندگیاش را واگویه کند. فرانک به ناچار زبان میگشاید و راز بر زبان جاری میکند. میگوید: نام پدرت آبتین و از نژاد گردان نامآور است، افسوس ضحاک ستمگر او را به کام مرگ کشاند. (تو را نام پدر بود آبتین فرزند دلبندم) و… ورق میخورد و فریدون اصرار دارد، مادر آنچه را دیده بیان کند و قصه از نو میگوید. از شبی که ابلیس با چهرهای نیکو به دیدار ضحاک میرود و او را فریب میدهد تا به کشتن مرداس راضی شود و وسوسه اهریمن ضحاک را به ورطهای میکشاند که در خیال، خود را میان جامه شاهی دیده و این زرق و برق او را وامی دارد تا به مرگ مرداس راضی شود. و از مرگ مرداس به دست ضحاک، شروع میکند به اینکه چگونه شیطان او را وسوسه جاه و مقام کرد و این اولین چهره شیطان بود که اول بار بر ضحاک ظاهر شد و توانست در او رسوخ کند.
ضحاک با وسوسه اهریمن، خود را در لباس پادشاهیِ نشسته بر تخت جمشید میبیند و در چنگال امیال خود گرفتار میشود. فرانک برای فرزندش میگوید که ابلیس چند بار در لباسها و نقشهای متفاوت به دیدار ضحاک میآید و در نهایت روح و جان او را سراسر اهریمنی کرده و دومین بار در لباس آشپز ظاهر میشود و به عنوان بهترین آشپز میگوید: منم من؛ / بهترین خوالیگر ایران
غذاهای رنگین و خوشمزه میپزد و ضحاک با حرص میخورد و شیطان در کنار سفره او را تماشا میکند. اهریمن، افکاری در سر دارد که ضحاک از آن بیخبر است.روزها میگذرد، ضحاک از آشپز میخواهد تا در ازای کاری که انجام میدهد درخواستی کند و شیطان تنها میخواهد بر شانههای پادشاه بوسه بزند.
زنم بر شانههایت بوسهای از مهر!
این بوسیدن در نهایت موجب رویش ماران از شانهها و فوارههایی تیره بر آسمان میشود.
و ماران- ناگهان فواره های تیره - روییدند!!
ضحاک درد میکشد و با هر ترفندی که ماران را میکُشد دوباره بر میگردند و روایت اوج میگیرد.
(بریدند و درون وحشت هر مردمک / ماری به خاک افتاد و چنبر زد…) تصویرسازی هنرمندانه به درک شعر و جذابیت آن افزوده است. تمام بزرگان سرزمین را جمع میکنند تا چارهای بیندیشند، اما هر بار به شکست میانجامد، هیچکس راهحلی به ذهنش نمیرسد، همه راهها به بن بست میرسد.
یک شب شبیه مرد نیکو سیرتی،
ابلیس رسید از راه و با ضحاک نجوا کرد
تا اینکه برای بار سوم دوباره شیطان در لباس پزشکی حاذق و خوش پوش ظاهر میشود. و دوای درد و آرامشش را دادن خوراکی از مغز مردم میداند و میگوید: که ماران تا زمان مرگ همراه تو خواهند بود.
به روی شانههایت / تا ابد، تا مرگ / میمانند؛
اینجاست که آشفتگی همه جا حاکم و ضحاک تسلیم ماران شده و مردم را قربانی میکند. زمینه چینی برای بیان روایت، استفاده از تعابیر مناسب هنر شاعر را میرساند. در جایی، فریدون از جمشید میپرسد و فرانک اینجا قصه جمشید را میگوید: که پیش از دوران ضحاک، پادشاهی مردمدار، روشن بین، عاقل، مردی کامل و خدا ترس که روزی دچار غرور و خودخواهی میشود و فره ایزدی یا فره شاهی و بلند مرتبگی از او جدا شده و دچار خشم مردم میشود. و من در شاهنامه خواندهام جمشید را کشتند…
در این بخش فریدونی دیگر را میبینیم فریدونی که اکنون در زمان حال است و شاهنامه میخواند و فردوسی را میشناسد، شاعر گریزی به گذشته و حال دارد و مادرانی که اکنون، قصههای شاهنامه و نبرد ظلمت و نور را برای فرزندان روایت میکنند. قصه ادامه دارد تا آمدن ارمایل و گرمایل و چهل سال از خونخواهی ضحاک میگذرد، تا اینکه یک شب خواب میبیند و تعبیر آن هلاکت او است.
و دیدم مردی از مردان / که گرز گاو سر دارد
هیچکدام از موبدان و خوابگذاران جرأت گفتن این حقیقت را ندارند تا اینکه جسورترین، زبان میگشاید.
فریدون است / همان مردی که مرگ تو به دست اوست.
و ماجرای گشتن به دنبال فریدون.... فرانک هنوز در روایت است، شاعر با هنرمندی و استفاده ویژه از ظرفیت واژهها ما را وارد فضایی دیگر می کند. زادن فریدون و نهان ساختن او تا از بین بردن برمایه و.... فرانک مقابل چشمان پرسشگر فریدون، همه چراها را پاسخ میدهد.
بگو بعد از پدر با تلخی دوران چه ها کردی؟
و همچنان میگوید تا میرسد به خرداد روز، روزی که ایران از چنگال اهریمن رهایی مییابد.
کنون «خرداد- روز» است آن مبارک روز
(و مادر فرزندش را راهنما میشود تا در این صحنه خوش بدرخشد.) همراه کاوه دادخواه با درفش کاویانی، کتایون و برمایون و… این راه را به انجام رسانده و این جادوی چهل ساله را باطل کنند. مباد افسون بدخواهان / برادرهای تو شاید / به جانت کارگر افتد.
باز شاعر اشارهای به شاهنامه میکند گویی شاعر می خواهد در لایۀ زیرین روایت، مخاطب را آگاه سازد که این داستان از شاهنامۀ فردوسی برگرفته شده و منبع اصلی آنجاست.
(قیام من به وقت شاهنامه روز خرداد است)
در آینه همۀ آنچه اتفاق خواهد افتاد را، می بیند، (تماشا کن در آیینه) این سطر چقدر خوب جا افتاده و چه حس و اندیشهای پر بار در آن است. فریدون همه چیز را فرا روی خود می بیند. سپاهی که در تسخیرش است، شکسته شدن طلسم شهرناز و ارنواز و ضحاکی گریزان در قصر.
(تو اکنون در میان قصر ضحاکی و او / پا در گریز از تو)
سودابه امینی با افسون واژهها مخاطب را تا دیدار فریدون و ضحاک می کشاند (و دیدار من و ضحاک) چقدر توصیف بهجا و هنرمندانه است آنجا که فریدون و ضحاک با هم روبرو میشوند.
(هم چون باد ظاهر میشوی در / پیش چشمانش / به یک ضربه / کله خودش هزاران تکه خواهد شد)
در نهایت ضحاک را میبینیم میان دو کوه با مارهایی بر دوش و صلابت فریدون که میغرد و ضحاک خونخوار را به لرزه در میآورد.
منم ای شاه / فریدونم / همان مردی که مدتهاست از نامش هراسانی
می رود تا مغزش را بر خاک بپاشد، و اینجاست که فرانک میآید و از او میخواهد تا صبر کند، سروش ایزدی نحوه شکست اژدها را به تو خواهد گفت. ضحاک توسط فریدون به بند کشده میشود، تا ذره ذره خون ناپاکش فرو ریزد. و فراز آخر قصه: که با هنرمندی شاعر با زبان سلیس و روان به انتها میرسد. همچنان که به برگ آخر میرسیم، فریدون و فرانک در نهایت شکوه، از قصه بیرون می زنند. بیشک مخاطب، کتاب را که می بندد به فکر فرو خواهد رفت و ترغیب میشود تا به شاهنامه رجوع کند و قصههای بیشتری بیاموزد.
و اینک وقت رفتن بود
درنگی:
بوسه ای بر خاک
و
بر دست فرانک
فریدون
نظر شما