شنبه ۱۶ تیر ۱۴۰۳ - ۰۸:۴۳
ماجرایِ نَحوی و کشتیبان در یکی از حکایت‌های مثنوی معنوی

چهارمحال و بختیاری - مولوی و بسیاری از روشن‌ضمیران معتقدند، برای رستگاریِ حقیقی در سیرِ اِلَی‌الله، مانند کشتیبانِ این حکایت که رمزی از اهلِ معرفتِ حقیقی است، باید از هرچه دانش و آگاهیِ مَجازی، تهی شد و این امر، مُیسّر نیست، مگر با یک‌سو نهادنِ دانسته‌هایی که بویِ نِخْوَت و عُجْب می‌دهند.

سرویس استان‌های خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): احمد رحیم‌خانیِ سامانی، دکتر در زبان و ادبیّات فارسی، نویسنده و پژوهشگرِ چهارمحال و بختیاری، در یادداشتِ این‌هفته، داستان نَحوی و کشتیبان را بهانه قرار می‌دهد تا خطرِ عُجبِ حاصل از دانش‌هایِ بشری و ناکارآمدیِ آن‌ها را در سیرِ الی‌الله گوش‌زد نماید.

یکی از قصّه‌های نسبتاً بلند مثنوی، ماجرای «اَعرابی و سبویِ آب»، [نک: پاورقی ۱] در دفترِ نخست است که مولانا در مَطاویِ ابیاتش، نکته‌هایِ ظریفی را طرح می‌کند. در ضمنِ این قصّۀ بلند، حکایتی مشهور به «نَحوی و کشتیبان» [نک: پاورقی ۲] هست که سال‌ها قبل، در کتاب‌هایِ درسی نیز آمده‌بود و بیش‌ترِ خوانندگانِ آن‌سال‌ها، حکایتش را به یاد دارند.

خلاصه و لُبّ حکایت، آن است که در حوزه‌هایِ معرفتی، «می‌دانم، می‌دانم»، «دانشِ من، دانشِ من»، «نظرِ من، نظرِ من» و امثالِ این فضل‌فروشی‌ها، پَشیزی ارزش ندارد.

من نمی‌دانم، مولانایِ فرزانه، حکایتِ نحوی و کشتیبان را با این ساختارِ روایی، آیا از مأخذِ خاصّی روایت کرده یا ذوقِ داستان‌سرایش، آن را ساخته و پرداخته است. پیش از مولوی دو حکایت با محوریّتِ شخصیّتِ «نَحوی [: متخصّص در عِلمِ نَحو]»، روایت شده که در آن‌ها نَحوی، شخصیّتی منفی دارد و گمان می‌کُند، دانسته‌هایش، ارزشمندترین آگاهی‌هایِ بشری است. نخستین روایت، حکایتِ کوتاهی در «ربیعُ الأَبرار ونُصوصُ الأَخبار» است. «وَقَعَ نَحویٌّ فی کثیفٍ. فَجائوا إِلیهِ بِکَنّاسَیْنِ. فَقالَ: أُطلُبا لی حَبْلاً دَقیقاً وَشَدانی شَدّاً وَثیقاً وَاجْذبانی جذباً رَفیقاً. فَقالا: وَالله لا نُخرِجُهُ، هُوَ فِی السَّلْحِ إِلی الْحَلْقِ وَلَیْسَ یَدَعُ الْفُضولَ»، (زَمَخْشَری، ۴٫۱۹۸۸: ۵۹) [نک: پاورقی ۳].

دومین حکایت، روایتی است که پیر و مُرادِ مولانا و خورشیدِ تابناکِ تبریز، در مقالاتش آن را بازروایی می‌کُند و البتّه مانند روایتِ زَمَخْشَری، با ساختارِ حکایتِ مولوی و اِستنتاجِ از آن، تفاوتِ بسیاری دارد. «آن‌که از جفا بگریزد، به آن نَحوی مانَد که در کویِ [شاید: گوی؟] نُغولِ پُرنجاست افتاده بود. یکی آمد که هاتِ یَدکْ. مُعْرَب نگفت. کاف را مَجزوم [: ساکن] گفت. نَحوی برنجید. گفت: اِعبَرْ. أَنتَ لَسْتَ مِنْ اَهلی [: رَد شو. تو از ما نیستی]. دیگری آمد. هم‌چنان گفت. هم رنجید. گفت: اِعبَرْ. أنتَ لَستَ مِنْ اَهلی. هم‌چنین می‌آمدند و آن قدر تفاوت در نَحو می‌دید و ماندنِ خود در پلیدی نمی‌دید. همه شب تا صبح در آن پلیدی مانده‌بود در قَعرِ مَزْبِله و دستِ کسی نمی‌گرفت و دست به کسی نمی‌داد. چون روز شد یکی آمد. گفت: یا اَباعُمَر! قَدْ وَقَعْتَ فِی الْقَذَر. قالَ: خُذْ بِیَدی. فَإِنّکَ مِنْ اَهلی [ای اَبا عُمر! در پلیدی افتاده‌ای. گفت: دستت را بده. همانا تو از مایی]. دست به او داد. او را خود قُوَّت نبود. چون بکشید، هر دو دراُفتادند. هردو را خنده می‌گرفت بر حالِ خود. مردمان مُتعجّب که اندر این حالت چه می‌خندند؟ مَقامِ خنده نیست!»، (شمس تبریزی، ۱۳۸۵: ۱۵۶).

پس از مولوی، چنان‌که اشاره کرده‌ام [نک: پاورقی ۴]، عُبیدِ زاکانی، این حکایتِ مولوی را به‌اختصار در یکی از لطایفش بازمی‌گوید: «نَحوی در کشتی بود. مَلّاح را گفت: تو عِلمِ نَحو خوانده‌ای؟ گفت: نه. گفت: ضَیَّعتَ نِصفَ عُمرِکَ [نیمِ عُمرت بر فناست]. روزِ دیگر تُندبادی برآمد. کشتی غرق خواست شد. مَلّاح او را گفت: عِلمِ شنا آموخته‌ای؟ گفت: نه. گفت: لَقَد ضَیَّعْتَ تمامَ عُمرِکَ [همانا تمامِ عُمرت بر فناست]»، (عُبید زاکانی، ۱۳۴۲: ۳۰۱).

بهتر است از مقدّماتِ مأخذشناسیِ قصّه بگذرم و به اصلِ حکایت بپردازم. ماجرا از این قرار است که یکی دانشمندانِ دستوردانِ عرب در بخشِ علمِ نَحو، سوار بر کشتی می‌شود. این دستورشناس که تخصّصش شاخۀ «نَحو» از دستور زبان عربی است، رو به ناخدا می‌کند و مغرورانه از او می‌پُرسد: آیا از دانشِ نَحو چیزی می‌دانی؟ ناخدا، رنجیده‌خاطر، «نَه» ای می‌گوید و دَم درمی‌کشد و سخنِ دیگری نمی‌گوید:

آن یکی نَحوی به کَشتی درنشست
رو به کشتیبان نهاد آن خودپَرست
گفت: هیچ از نَحو خواندی؟ گفت: لا
گفت: نیمِ عُمرِ تو شد در فنا
دل‌شکسته گشت کشتیبان زِ تاب
لیک آن دَم کرد خامُش از جواب
(مولوی بلخی، ۱٫۱۳۷۳: ۱۷۵)

چه‌قدر فَخرفروشی‌هایِ این دستوردان، آشناست. خدا می‌داند در دنیا چه تعداد، اهلِ علم هستند که همین داناییِ آن‌ها، پردۀ حجابی می‌شود در برابرِ دیدگانشان؟!

خوب. باز هم بگذریم. ناخدایِ کَشتی، چیزی نمی‌گوید و از آن‌جا که دریانوردی باتجربه است، به جای مُجادله، شکیبایی پیشه می‌کُند و با از آغازِ طوفانِ سَهمگینی که انتظارش را می‌کشید و در امواجِ ویرانگرش، جُز «شنا کردن»، ثروت، قدرت، شُهرت، دانش، زیبایی و هیچ داشتۀ دیگری به کار نمی‌آید، رو به نحوی می‌کند و از او می‌پُرسد: آیا شناگری می‌دانی؟ نَحوی، نگران و آشفته، «نَه» ای می‌گوید و این بار ناخدا او را مورد خطاب قرار می‌دهد که اکنون تمامِ عُمرت در آستانۀ نابودی است:

باد کَشتی را به گردابی فگند
گفت کشتیبان بدان نَحوی بلند:
هیچ دانی آشنا کردن؟ بگو
گفت: نی. ای خوش‌ْجوابِ خوب‌رو!
گفت: کُلّ‌ِ عُمرت، ای نَحوی! فناست
زآنک کُشتی غرقِ این گرداب‌هاست
(هم‌او، ۱٫۱۳۷۳: ۱۷۵)

از نظرِ مولانا، در اصیل‌ترین مسیرِ زندگی که همان طریقتِ عرفانی است و آن را با رمز و تأویلِ «دریا» و «راه» می‌توان بازشناخت، تنها داشته‌ای که ارزش دارد، «توانشِ فناشدگی در برابرِ معشوقِ راستین» است. بر این اساس علومی چون فِقه، صَرف، نَحو، حدیث، تفسیر، اصول، دِرایه، قرائت، بیان، معانی، کلام، لُغت، بدیع، منطق، فلسفه، تاریخ، اَنساب، طب، حکمت، ریاضی، شیمی، فیزیک، نجوم، جغرافی، توحید، اخلاق، عرفان، تَجوید و خلاصه همۀ مَعارفِ دیگرِ بشری، اگرچه ارزشمندند، امّا تا صاحبانشان، خود را و آن‌ها را در برابرِ آستانِ پروردگارِ دانا و توانایِ ازلی، نیست و نابود [: کم‌ْآمد] نکنند، در وَرطه‌های هولناکِ سلوک، هرگز نجات‌بخشِ بشر نخواهندبود:

مَحو می‌باید نه نَحو این‌جا، بدان
گر تو مَحوی، بی‌خطر در آب ران
آبِ دریا مُرده را بر سر نهد
وَر بود زنده، زِ دریا کی رهد؟
چون بِمُردی تو زِ اوصافِ بشر
بَحرِ اسرارت نِهَد بر فرقِ سر
ای که خَلقان را تو خَر می‌خوانده‌ای!
این زمان چون خَر، بر این یَخ مانده‌ای!
گر تو علّامۀْ زمانی در جهان
نکَ فنایِ این جهان بین وین زمان
مَردِ نحوی را از آن دردوختیم
تا شما را نَحوِ مَحو آموختیم
فِقهِ فِقه و نَحوِ نَحو و صَرفِ صَرف
در کَم‌ْآمد یابی، ای یارِ شگرف!
(هم‌او، ۱٫۱۳۷۳: ۱۷۵ و ۱۷۶)

مُلّایِ بلخ، در یکی از غزلیّاتِ دیوانِ کبیر، ضمنِ گفت‌وگویی که معشوق با مُدّعیِ هواخواهی‌اش ترتیب می‌دهد، به او هُش‌دار می‌دهد تا مَفاخرِ غیرِ الهی را یک‌سو نگذاری و مُدام به داشته‌هایی بنازی که فقط به کار این جهان و کارهایِ این‌جهانی می‌آیند، شایستۀ قبول و پذیرشِ او نخواهی‌بود. مولانا نیز، آن‌چنان می‌کُند که او می‌خواهد. یعنی همه‌چیزش را در وجودِ معشوقِ حقیقی، مَحو و نابود می‌کُند:

... گفت که دیوانه نه‌ای، لایقِ این خانه نه‌ای
رفتم، دیوانه شدم، سلسله‌ْبَندنده شدم
گفت که سَرمست نه‌ای، رو که از این دست نه‌ای
رفتم و سَرمست شدم وَز طرب آکنده شدم
گفت که تو کُشته نه‌ای، در طَرب آغشته نه‌ای
پیشِ رُخِ زنده‌ْکُنَش کُشته و افکنده شدم
گفت که تو زیرَکَکی، مستِ خیالی و شَکی
گول شدم، هول شدم وَز همه برکَنده شدم
گفت که تو شمع شدی، قبلۀ این جمع شدی
جمع نی‌اَم، شمع نی‌اَم، دودِ پراکنده شدم
گفت که شیخی و سَری، پیش‌رو و راه‌بَری
شیخ نی‌اَم، پیش نی‌اَم، امرِ تو را بنده شدم
گفت که با بال و پَری، من پَر و بالت ندهم
در هوسِ بال و پَرَش بی‌پَر و پَرکنده شدم
(مولوی بلخی، ۳٫۱۳۷۸: ۱۸۰ و ۱۸۱)

امّا سخنِ پایانی.

اگرچه پهنۀ ادبیّاتِ فارسی و گسترۀ معارفِ عرفانی، سراسر ستایشِ علم و دانش است، با این حال، مولوی و بسیاری از روشن‌ضمیران معتقدند، برای رستگاریِ حقیقی در سیرِ اِلَی‌الله، مانند کشتیبانِ این حکایت که رمزی از اهلِ معرفتِ حقیقی است، باید از هرچه دانش و آگاهیِ مَجازی، تهی شد و این امر، مُیسّر نیست، مگر با یک‌سو نهادنِ دانسته‌هایی که بویِ نِخْوَت و عُجْب می‌دهند و اِتّصال قطراتِ علومِ بشری به دریاهایِ بی‌کرانِ علمِ خدایی:

عِلم نَبْوَد غیرِ عِلمِ عاشقی
مابقی تَلبیسِ اِبلیسِ شَقی
(شیخ بهایی عامِلی، ۱۳۶۱: ۱۲۰)

دل شود زنده زِ بی‌خویشتنی
نه زِ پُرعِلمی و بسیارفَنی
(جامی خَرجردی، ۱٫۱۳۷۸: ۵۷۲)

عِلمی که در او همی‌بمانی
آن بِهْ که نخوانی و ندانی
(اوحدالدّین کرمانی، ۱۳۷۵: ۸۲۹)

عِلم و دَرکِ ناقصان، ای بوالوفا!
دل از آن هرگز نمی‌یابد صفا
(جمالی اردستانی، ۱۳۸۰: ۴۰)

کسبِ عِلم از زندگی کُن، نَه‌زْ کتاب
نور از دل می‌طلب، نَه‌زْ آفتاب
(امامی نجفی دهکردی، ۱۳۸۷: ۴۰)

هرکه را چشمِ عقل باشد کور
عِلمِ او هم‌چو پَر بُوَد با مور
(سنایی غزنوی، ۱۳۱۶: ۸۵)
[نک: پاورقی ۴]

تکیه بر تقوی و دانش در طریقت کافری‌ست
راه‌رو گر صد هُنر دارد، توکّل بایدش
(حافظ شیرازی، ۱۳۶۸: ۲۴۰)



[پاورقی]:

۱. عنوان داستان این است: «قصّۀ اَعرابیِ درویش و ماجرایِ زنِ او با او به سببِ قِلّت و درویشی»، (مولویِ بلخی، ۲٫۱۳۷۳: ۱۳۸).

۲. عنوان حکایت این است: «حکایتِ ماجرایِ نَحوی و کشتیبان»، (هم‌او، ۱٫۱۳۷۳: ۱۷۵).

۳. «دستوردانی در خَلایی افتاد. دو نفر چاه‌کِش برایش آوردند. پس گفت: طنابی باریکم بجویید و به‌مُحکمی ببندیدم و آرام و رام بالایم بکشید. [چاه‌کشان] گفتند: به خدا بیرونش نمی‌کشیم. او تا گلو در گُ… فرورفته، امّا اِظهارِ فضل را تَرک نمی‌گوید».

۴. علی‌رغمِ تقدِمِ زمانی مولوی (قرن هفتم) بر عبید الله زاکانی (قرن هشتم)، بر نگارنده معلوم نشد، چرا نویسندۀ «مآخذِ قصص و تمثیلات مثنوی»، قصّه‌ای از «لطایفِ» عُبید زاکانی را آبشخورِ این حکایتِ مولوی دانسته‌است. «مأخذِ آن قصّه‌ای است که در لطایفِ عبید مذکور است و چون به‌احتمالِ قوی، آن قصّه را عُبید از رویِ مأخذِ دیگر نَقل کرده، ما آن را در این‌جا می‌آوریم»، (فروزان‌فر، ۱۳۸۱: ۱۱۹). با توجّه به تقدّمِ زمانی و شباهتِ ساختاری، به نظر می‌رسد روایتِ مولوی، مأخذِ حکایتِ عُبید بوده‌است.

۵. مطابقِ باور گذشتگان، پَرِ مور یا پروازِ مور، آغازِ هلاکتِ او است، چشمِ عقل هم اگر کور باشد، زمینۀ هلاکتِ صاحبِ آن است.



[مراجعه کنید]:

۱. امامی نجفی دهکردی، سیّد محمّدباقر. (۱۳۸۷). حقیقت‌نامه: اسرارالحقیقة یا مثنوی خاکسار، شرح منظوم حدیث «ما الحقیقة» [در پاسخ به پرسش] کمیل بن زیاد از مولای متّقیان حضرت علی بن ابی طالب (ع)، به کوشش محمّدحسن امامی، تهران: سامان دانش.

۲. اوحدالدّین کرمانی، حامد. (۱۳۷۵). احوال و آثار اوحدالدّین حامد بن ابی الفخر کرمانی، عارف ناموَر و شیخ‌الشّیوخ دارالخلافۀ بغداد، تألیف محمّد وفایی، به کوشش احمد کرمی، تهران: سلسله‌نشریات ما.

۳. جامی خرجردی، نورالدّین عبدالرّحمان. (۱۳۷۸). مثنوی هفت‌اورنگ: سُبحة‌الأبرار، با مقدّمۀ اعلاخانِ افصح‌زاد، تحقیق و تصحیح حسین احمد تربیت، تهران: مرکز پژوهشی میراث مکتوب، ۲ ج.

۴. جمالی اردستانی، پیر جمال‌الدّین محمّد. (۱۳۸۰). مصباح‌الأرواح، با تصحیح و مقدّمۀ ابوطالب میرعابدینی، تهران: انجمن آثار و مفاخر فرهنگی.

۵. حافظ شیرازی، شمس‌الدّین محمّد. (۱۳۶۸). [دیوان] حافظ قزوینی- غنی، با مجموعۀ تعلیقات و حواشی علّامه محمّد قزوینی، به اهتمام ع. جُربزه‌دار، تهران: انتشارات اساطیر، چاپ دوم.

۶. زَمَخْشَری، محمود بن عُمر. (۱۹۹۲). ربیعُ الأبرار ونُصوصُ الأخبار، تحقیق عبدالأمیر مهنا، بیروت: مؤسّسة الأعلمی للمطبوعات، ۵ ج.

۷. سنایی غزنوی، ابوالمجد مجدود بن آدم. (۱۳۱۶). سیرالعباد الی المعاد، به اهتمام حسین کوهی کرمانی، با تصحیح و مقدّمۀ سعید نفیسی، تهران: انتشارات مجلّۀ ادبی نسیم صبا.

۸. شمس تبریزی، محمّد بن علی. (۱۳۸۵). مقالات شمس تبریزی، تصحیح و تعلیق محمّدعلی مُوحّد، تهران: انتشارات خوارزمی، چاپ سوم.

۹. شیخ بهایی عامِلی، بهاء‌الدّین محمّد. (۱۳۶۱). دیوان کامل شیخ بهایی: شامل اشعار و آثار فارسی، با مقدّمۀ سعید نفیسی، تهران: چکامه.

۱۰. عُبید زاکانی، نظام‌الدّین عُبیدالله. (۱۳۴۲). کُلیّات عُبید زاکانی، شامل قصاید، غزلیّات، رباعیّات، مثنویّات [و لطایف]، مقابله با نسخۀ مُصحَّح استاد فقید عبّاس اقبال و چند نسخۀ دیگر، شرح و تعبیر و ترجمۀ لُغات و آیات و عبارات عربی از پرویز اتابکی، تهران: انتشارات کتاب‌فروشی زوّار.

۱۱. فروزان‌فر، بدیع‌الزّمان. (۱۳۸۱). احادیث و قصص مثنوی: تلفیقی از دو کتاب احادیث مثنوی و مآخذِ قصص و تمثیلات مثنوی»، ترجمۀ کامل و تنظیم مجدّد حسین داودی، تهران: مؤسّسۀ انتشارات امیرکبیر، چاپ دوم.

۱۲. مولوی بلخی، جلال‌الدّین محمّد. (۱۳۷۳). مثنوی معنوی، به تصحیح رینولد. ا. نیکُلسون، به اهتمام نصرالله پورجوادی، تهران: مؤسّسۀ انتشارات امیرکبیر، چاپ دوم.

برچسب‌ها

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 1
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • فریده خسروی IR ۰۷:۱۲ - ۱۴۰۳/۰۴/۱۹
    عالی بود .به امید تکرار این گونه گزیده های ادبی .ممنون

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها