سرویس دین و اندیشه خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - مرضیه نظرلو، پژوهشگر و نویسنده: نگاه غریبانهای به آن گنبد طلایی و شمسه درخشان انداخت. تمام این تلاشها برای حفظ میراث مکتوب شیعه بود. کتابهای خطی علمای مذهب چرا باید به دست بیگانگان میافتاد!؟ سید شهابالدین نگران از دست رفتن علوم و هدر رفتن زحمات علمای پیشین بود اما چه کاری از دستش بر میآمد؟
کاظم دجیلی که دلال خرید کتاب برای انگلیسیها بود؛ با خشم نگاهش میکرد و دندانهایش را روی هم فشار میداد. طعمه خوبی پیدا کرده بود و حاضر نبود به راحتی بیخیالش شود! در اِزای هر کتابی که برای حاکم انگلیسی نجف میبرد؛ کلی دینار گیرش میآمد و برای خودش کسب و کاری راه انداخته بود.
اما آن روز صبح، سید شهابالدین زودتر به کتاب رسیده بود. بعد از طلوع آفتاب چند زن عرب گوشه بازاری که در امتداد صحن علوی قرار داشت؛ بساط صبحانه پهن کرده بودند. یکی نان پخته داشت و دیگری کمی پنیر و سومی تخممرغ پخته! عابران گرسنه همان جا روی زمین مینشستند؛ چند سکه سیاه میدادند؛ نان و پنیری میخوردند و راهی میشدند. سید شهابالدین همینطور که از کنار بساط صبحانه رد میشد؛ نظرش را کتابی قدیمی که کنار چادر زن تخممرغ فروش روی زمین افتاده بود؛ به خود جلب کرد. برای او که درس دین میخواند و ارزش کتاب را میدانست؛ آسان نبود که بیخیال از کنار کتابِ افتاده بر زمین بگذرد. به سمت زن که به دیوار گِلی تکیه داده و نشسته بود؛ رفت و پرسید: «این کتاب برای شماست؟» زن سرش را بلند کرد و اول از همه عمامه سیاه مردی که مقابلش ایستاده بود؛ توجهش را جلب کرد و بعد جواب داد: «ها سید! کتابه! فروشیه! میخوای؟» معلوم بود بیشتر از این نمیداند. سید کتاب را گرفت. نسخهای خطی بود. سریع آن را باز کرد و عنوان و مقدمه را خواند. ریاضالعلما علامه عبدالله افندی!! چه کتابی! این نسخه نایاب اینجا در این بازار و کنار بساط تخممرغ، مثل گوهری درخشان در انبار کاه بود! رگههای شادی توی صورت سید دوید و با شوق پرسید: «چند میفروشی؟» زن که فکر نمیکرد به این سرعت برای کتاب مشتری پیدا شود؛ بیمعطلی گفت: «پنج سکه!»
سید که ارزش کتاب را میدانست حاضر بود تمام داراییاش را برای خرید آن بدهد. دست در جیب عبایش کرد تا قیمت را بپردازد که یک دفعه سر و کله کاظم دجیلی پیدا شد. حاکم انگلیسی نجف به کاظم مأموریت داده بود؛ نسخههای کمیاب و نادر کتابهای قدیمی را به هر طریقی به چنگ آورد و به او تحویل بدهد. کاظم هم در نجف میگشت و کتابهایی که کسی قدر و قیمت آن را نمیدانست؛ به بهایی اندک میخرید و به حاکم تحویل میداد تا او لای زرورق بپیچد و به کتابخانه لندن بفرستد.
کاظم تا کتاب را دست سید دید؛ به سمتش رفت و نسخه را از او قاپید. سید لباس دین به تن داشت و آداب میدانست. نگاهی به کاظم و کتاب در دستش انداخت که هیچ تناسبی با هم نداشتند. کاظم با صدای نخراشیده به آن زن گفت: «میخرم چند؟» زن گفت: «قبل از تو به این مرد فروختهام!» کاظم اهل کوتاه آمدن نبود. گفت: «هر چه این مرد گفته، من بیشتر میخرم! دو برابر پول میدهم.»
زن فقیر و نادار بود. تخممرغهایش هم زیاد به فروش نرفته بود. پول بیشتر میتوانست اوضاع زندگیاش را بهتر کند! چه فرقی میکرد طلبهای سید کتاب او را بخرد یا کاظم!؟ برای او که از کتاب چیزی سر در نمیآورد؛ صدای بر هم خوردن سکهها دلانگیزتر مینمود. سید شهابالدین که متوجه تردید زن شد دلش لرزید! هر آن ممکن بود ریاضالعلما از دستش برود! نگاهش را غریبانه سمت گنبد زرین مولای متقیان چرخاند و زیر لب گفت: «آقاجان! من میخواهم با خرید این کتاب به شما خدمت کنم. پس راضی نباشید این کتاب از دست من خارج شود!»
هنوز حرفش تمام نشده بود که زن به کاظم گفت: «من این کتاب را زودتر به این سید فروختم و معامله را بر هم نمیزنم!»
لحن محکم زن باعث شد؛ کاظم شکست بخورد. چشمانش از شدت عصبانیت سرخ شد و نگاه پر از خشمش را سمت سید چرخاند. او را میشناخت و میدانست کجا باید پیدایش کند! مسیر انتهای بازار را در پیش گرفت و دور شد. سید چند بار از زن تشکر کرد و بعد از پرداخت بهای کتاب با شوق به سمت مدرسه رفت. از نگاه کاظم خوانده بود که دستبردار نیست. بعد از رسیدن به حجره، کتاب را بالای طاقچه و در جای امنی مخفی کرد. هنوز چند ساعتی نگذشته بود که کاظم همراه چند شرطه چکمهپوش به مدرسه حمله کردند. کاظم عربده میکشید و سراغ سید شهابالدین را میگرفت. میگفت کتاب دزدی کرده و باید محاکمه شود. همه طلاب کاظم را میشناختند و میدانستند این اَنگها به سید شهابالدین نمیچسبد. اهل مدرسه میدانستند سید حریصانه به گردآوری کتب خطی میپردازد و شهریه ناچیز طلبگی را صرف خرید کتاب میکند. حتی روزه استیجاری میگیرد و شبها در کارگاه برنجکوبی کار میکند تا پول بیشتری به دست بیاورد و کتابهای بیشتری بخرد اما در آن شرایط کاری از دستشان ساخته نبود.
کاظم و شرطهها به حجره سید ریختند و همه جا را زیر و رو کردند. وقتی اثری از کتاب پیدا نشد؛ دست سید را بستند و او را به زندان انداختند.
زندانِ تاریک و این تهمت ناروا اهمیت چندانی برای سید نداشت. او دست به دعا برداشته بود که کتاب در مخفیگاهش محفوظ بماند و دست نااهلان نیفتد. علمای بزرگ نجف و مدرسین حوزه هم بیکار ننشستند. پیغام فرستادند و وساطت کردند تا فردای آن روز سید از زندان آزاد شد. اما حاکم انگلیسی یک شرط گذاشت. گفت که سید باید تا یک ماه آینده کتاب را تحویل بدهد!
سید معطل نکرد. سریع به مدرسه برگشت. طلاب را جمع کرد و گفت: «باید کاری بکنیم که خدمت به اسلام و شریعت باشد.» کتاب را وسط گذاشتند. زیر نور چراغ نشستند. روز و شب از روی کتاب نسخه برداشتند تا اینکه توانستند چند نسخه از کتاب ریاضالعلما را استنساخ و آماده کنند.
سید شهابالدین مرعشی نجفی در سال ۱۲۷۶ خورشیدی در نجف اشرف به دنیا آمد. پدرش آیتالله سید شمسالدین محمود مرعشی از مدرسان و فقهای نجف بود. شهابالدین در حوزه نجف به تحصیل علوم اسلامی پرداخت و از محضر اساتید به نامی چون آیتالله آقا ضیا عراقی، شیخ احمد کاشفالغطا و دیگر بزرگان بهره برد. مدتی نیز نزد علمای زیدیه و اهل سنت علم حدیث آموخت و چنان در این علم استاد شد که از علمای اهل سنت اجازه نقل حدیث گرفت. او علاوه بر حوزه نجف در حوزه علمیه کاظمین، سامرا و کربلا نیز کسب دانش کرد تا اینکه در ۲۷ سالگی به درجه اجتهاد رسید و اطرافیان او را به پشتکار عالی، همت بلند، تقوا و فضایل اخلاقی ستودند. او که در نجف به دنیا آمده بود؛ اشتیاق زیارت حرم شاه خراسان را داشت و بالاخره در سال ۱۳۰۳ خورشیدی برای زیارت سلطان طوس به مشهد رفت. آوازه اساتید حوزه علمیه تهران به گوشش خورده بود و همین امر سید شهابالدین را که همواره مشتاق بیشتر دانستن بود؛ به حوزه علمیه تهران کشاند تا نزد اساتید به نامی چون آیتالله شیخ عبدالنبی نوری، آیتالله آقا حسین نجمآبادی و میرزا مهدی آشتیانی به فراگیری فقه، اصول، فلسفه و کلام بپردازد.
آن روزها حوزه علمیه قم نیز سری در سرها پیدا کرده بود. شیخ عبدالکریم حائری حوزه را میچرخاند و وقتی متوجه حضور سید شهابالدین در ایران شد از او خواست در ایران بماند و به حوزه قم رونق بیشتری بخشد. سید شهابالدین که عمر و زندگی خود را وقف دین کرده بود وقتی فهمید وجودش در قم میتواند منشأ خدمات بیشتری باشد این پیشنهاد را پذیرفت و در حوزه علمیه شروع به تدریس کرد.
از شاگردان او در قم میتوان به مصطفی خمینی، شهید مرتضی مطهری، شهید مفتح، شهید بهشتی، آیتالله محمد صدوقی، شهابالدین اشراقی، آقا موسی صدر و بزرگانی دیگر اشاره کرد که هر کدام ستارهای درخشان در آسمان جهان اسلام شدند.
حضور او در قم و انتقال کتابهای خطی به این شهر مقدمات تأسیس کتابخانه بزرگ مرعشیه را فراهم کرد. سید شهابالدین که حالا همه او را به نام آیتالله مرعشی میشناختند؛ بستنشین حجره نبود. برای نوشتن کتابهایش به بسیاری از کشورهای اسلامی سفر کرد تا با دانشمندان مسیحی و اسلامی گفتگو کند. او در خلال سفرها کتب معتبر فقهای شیعه را به دانشگاههای معتبر جهان و همچنین دانشمندان اهل تسنن و مسیحی هدیه میداد تا آنان را با اسلام اصیل و فقه جعفری آشنا کند. این اقدامات فرهنگی در کنار مواضع سیاسی از ایشان شخصیتی ویژه ساخته بود. در سال ۱۳۴۲ خورشیدی که امام خمینی عَلم مبارزه با رژیم شاهنشاهی را بلند کرد؛ آیتالله مرعشی نیز با نهضت ایشان همراه و چندین اعلامیه صادر کرد. تا جایی که بعد از دستگیری و تبعید امام، اعلامیه شدیداللحنی داد و خواستار آزادی امام خمینی که یکی از مراجع تقلید عالم تشیع و از بزرگان روحانیت اسلام بود؛ شد.
همچنین، آیتالله مرعشی بعد از کشتار مردم و طلاب فیضیه که توسط رژیم محمدرضا پهلوی صورت گرفت؛ مجلس ختمی برای شهدای ۱۵ خرداد برگزار کرد و خودش در صدر مجلس نشست.
کمکم نگاههای مردم به سمت آیتالله مرعشی برگشت و ایشان به عنوان مرجع تقلید معرفی شد. عامه مردم که او را در حرم حضرت معصومه (س) میدیدند با مرجعی شوخطبع و لطیف روبرو میشدند که بسیار در رعایت حال مستضعفان مراعات میکرد. یک روز که با پسرهایش به حمام رفت متوجه حضور سه پسر بچه شد و از حمامی پرسید که بزرگتر آنان کجاست؟ حمامی گفت: «یتیماند و نیازمند!» آیتالله تا این را شنید به پسرهایش گفت تا وقتی در حمام هستند دیگر او را بابا صدا نزنند! خودش هم پدرانه دست روی سر پسرهای یتیم کشید و مقداری پول به حمامی داد تا برایشان لباس تهیه کند.
میان مردم حضور داشتن یکی از شاخصههای آیتالله مرعشی بود و ایشان معتقد بود تا زمانی که با مردم زندگی نکنی؛ نمیتوانی آنها را درک کنی و مرهم درد و رنجشان باشی!
از همین رو، وقتی از کنار مسجد گذشت و متوجه مجلس ختم شد؛ داخل مسجد رفت و چند دقیقهای در مراسم ختم شرکت کرد. همراهان تعجب کردند و پرسیدند: «آقا! این متوفی را میشناسید؟» فرمود: «خیر اما این هم بنده خدایی بوده و اگر بازماندگانش ما را ببینند دلشان خوش میشود که فلانی به مجلس عزای عزیز ما آمده!»
مردم قم نماز جماعت باشکوه او را در صحن حضرت معصومه دیده بودند اما نمیدانستند این نماز جماعت حاصل تلاشهای گذشته ایشان است. وقتی آیتالله مرعشی در قم ساکن شد، نماز صبح در حرم اقامه نمیشد. ایشان به تنهایی هر روز قبل از اذان صبح پیش از باز شدن درهای حرم زودتر میرفت و پشت درهای صحن میایستاد تا خادم بیاید و در را باز کند. حتی در زمستان که برف همه جا را میپوشاند؛ بیلچهای کوچک دست میگرفت و راه خود را در صحن باز میکرد و به حرم میرفت تا در آن مکان نماز صبح را بخواند. ابتدا تنها نماز میخواند اما کمکم عدهای آمدند و اقتدا کردند و به همین ترتیب نماز جماعت حرم بر پا شد.
علاوه بر آن تأسیس مدارس علمیه از خدمات درخشان ایشان است. مدرسه مهدیه، مدرسه مؤمنیه، مدرسه شهابیه و مدرسه مرعشیه از مدارسی هستند که به همت ایشان به بهرهبرداری رسید. با این همه آیتالله مرعشی هرگز به حج نرفت. مرجع تقلید بود اما تمکن مالی پیدا نکرد تا حج واجب نصیبش شود.هیچگاه نیز لباس خارجی نپوشید و معتقد بود یکی از راههای مبارزه با استعمار خارجی عدم مصرف محصولات آنان است. ایشان علاوه بر علوم حوزوی در علم انساب و مشجرات سادات از زمان صفویه تا عصر حاضر نیز تبحر خاصی داشت.
کهنسال که شد، مستخدمی آمد تا کارهای خانهاش را انجام دهد؛ مستخدم که مرد میان سالی بود؛ چند خیار شست و مقابل آقا گذاشت. ایشان به بشقاب و خیارهای سبز نگاه کرد و با تعجب پرسید؟ «این چیه؟ خیار هنوز نیامده!» مستخدم جواب داد: «خیار نوبرانه است یک کیلو خریدم!» آیتالله با ناراحتی بشقاب را عقب زد و گفت: «سریع برو، پس بده! خدا مرا لعنت میکند که خیار نوبر بخورم درحالیکه مردم بیچاره حتی در فصل ارزانی و فراوانی هم نمیتوانند خیار بخرند!»
سال ۱۳۶۹ خورشیدی آیتالله مرعشی ۹۳ ساله شده بود. سالها تحصیل در عتبات و تدریس در مجاورت دختر موسیبنجعفر را در کارنامهاش داشت اما همچنان با وجود کسالت و کهولت سن از خدمت به مردم غافل نبود و تا واپسین لحظات عمر، مجلس درسش برقرار بود. در وصیتنامهاش نوشت: «عزیزان! اکنون که از این دنیا رخت بربستهام بسیار خیالم راحت است! تا میتوانید بارتان را سبک کنید تا فردای قیامت از سوال و جواب در امان باشید.» در همان وصیتنامه گفته بود: «حقیر با آنکه محل دفن مناسبی در حرم مطهر بیبی فاطمه معصومه برایم در نظر گرفته شده لکن میل دارم در کنار کتابخانه عمومی زیر پای افرادی دفن شوم که به دنبال مطالعه علوم آلمحمد به این کتابخانه میآیند.» گویی آیتالله خود میدانست این بنای عظیم ماندگار چه اثرات شگفتی در حفظ اسناد مکتوب شیعه داشته است.
در کتابخانه مرعشی نجفی با بیش از ۲۰۰ هزار جلد کتاب بسیاری از کتب خطی جهان اسلام و نفیسترین و با ارزشترین متون تاریخی موجود است. آوازه این کتابخانه علاوه بر ایران در سراسر جهان پیچیده، کتابخانهای که کتب خطی و نفیس آن ثمره سالها مجاهدت مردی است که از نان شب خود میزد تا میراث علمی جهان تشیع را حفظ و نگهداری کند.
نظر به اهمیت معرفی و الگوسازی شخصیتهای معنوی و دینی اثرگذار، دفتر تکریم و الگوسازی نخبگان با همکاری خبرگزاری ایبنا برای تهیه مقالاتی اقدام کرده است. در هر قسمت به معرفی یکی از این مفاخر دینی پرداخته میشود.
نظرات