به گزارش خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، «خبرنگار اعزامی» نوشته سجاد محقق، که روایتگر جمیل الشیخ تنها خبرنگار حاضر در سه سال و نیم حصر شهرکهای شیعهنشین فوعه و کفریا است. خاطراتی که حاصل ۵۶ ساعت گفتگو با اوست و از روزهای کودکی جمیل شروع میشود. کتاب شامل ۵ بخش است. مخاطب این اثر در بخش اول با کودکی و نوجوانی جمیل و تا حدودی فرهنگ سوری آشنا خواهد شد و در ادامه فصل دو حضور بیش از ۷ساله او در ایران روایت میشود و در بخش سوم به سراغ بحران سوریه و درگیریهای موجود در دمشق و زینبیه میپردازد. در دو فصل پایانی با سه سال و نیم حصر فوعه و کفریا شروع میشود و در آخر با دل کندن و چشیدن طعم غربت به پایان میرسید.
نویسنده کتاب «خبرنگار غیراعزامی» با زبانی روان به روایت شنیدههاش از خاطرات جمیلالشیخ پرداخته است، خاطراتی پر جزئیات، جذاب و در عین حال گاهی تلخ که در نهایت خواننده را همراه خود میکشاند.
بخشهای مختلف از این کتاب به این شرح است:
شنبه روز جهانی مادر بود؛ ۲۱ مارس ۲٠۱۵ (اول فروردین). من این سفر را آمده بودم تا با یک سنگ دو کبوتر بزنم؛ اولی برای مادرم و دومی هم خواستگاری از پدر همان دختری که هیبا معرفی کرده بود. میخواستم مدارک تحصیلی موسی را هم ببرم ادلب و مرخصی یکسالهاش از سربازی را تمدید کنم. روز عید مادر، برق نداشتیم. خواهرم منتظر بود برق بیاید تا با فر برقی کیک بپزد. من هم رفتم میوه، شیرینی و خمیر ژله خریدم و خواهرم ژلهها را درست کرد. برای مادرم پول آورده بودم. حدود پنجاه هزار لیره در ظرفی گذاشتم و هدیه دادم. حدود ۲۵ دلار میشد و با آن میتوانست یک مانتوی خوب برای خودش یا یک بخاری برای خانه بخرد. برای حسین هم یک موبایل خریده بودم. آن روزها توی خانه، من و حسین و مرفد و زینب با پدر و مادرم بودیم؛ دو دختر و دو پسر. فقط یک عکس ناواضح از آن روز دارم که با دوربین گوشی گرفتهام. برق نبود و شمع روشن کرده بودیم و همه کنار پدر مادرم نشسته بودیم. شاید این آخرین باری بود که کنار هم خندیدیم و شاد بودیم.
روز یکشنبه برای کار سربازی موسی رفتم ادلب؛ اما شهر خالی بود. هیچ ماشینی داخل ادلب رفتوآمد نمیکرد. ادارهی مربوط به سربازی هم کارم را انجام نداد. دوشنبه دوباره با دوست پدرم که نظامی بود، رفتیم تا یکی از آشناهایش مرخصی موسی را تمدید کند. ادلب از همهطرف بمباران میشد. جیشالفتح از سمت بنّش و فیلون (یکی از روستاهای ادلب) و معرةالمصرین ادلب را بمباران میکرد. آن روز اوضاع شهر را که دیدم، مطمئن شدم دیگر کار ادلب تمام است؛ اما به خانه که برگشتم، چیزی به پدر و مادرم نگفتم. همان شب اخبار اعلام کرد ادلب سقوط کرده است. اخبار را توی بیمارستان فوعه شنیدم؛ چون فقط آنجا برق داشت. البته حرف دربارهی ادلب زیاد است. در ادلب خیانت شد. برخی معتقد بودند ادلب توسط روسیه، ایران و دولت سوریه معامله شد و آن را به اردوغان دادند. چون روسیه میخواست مسلحین را قلعوقمع کند و بالاخره آنها باید جایی میرفتند و برای همین، ادلب انتخاب شد. البته این حرفها هیچوقت اعلام رسمی نشد. واقعیت این است که ما هم دقیقاً نمیدانیم چه اتفاقی افتاد، فقط حدس میزنیم؛ اما چیزی که همه آن را قبول دارند، این است که جیشالفتح بدون درگیری جدی وارد ادلب شد. ادلب همچون بسیاری از مناطق دیگر، مقاومت واقعی نکرد، نجنگید و فقط خودش را تسلیم کرد.
دوشنبه ۲۳ مارس (۳ فروردین ۱۳۹۴) یک اتوبوس از طرطوس آمد فوعه. چند نفر را پیاده کرد و چند نفر را هم به مقصد دمشق سوار کرد و رفت. دوستم، یکی از هماتاقهای دوران دانشگاه در مشهد، داخل آن اتوبوس بود. گفت: «جمیل، بیا بریم دمشق.» پدرم هم همین را گفت؛ اما دلم به رفتن نبود. نرفتم و این آخرین اتوبوسی بود که توانست بدون دردسر از فوعه خارج شود. دوشنبه شب، بعد از سقوط ادلب خبر رسید که شهرک صنعتی ادلب هم توسط جیشالفتح اشغال شده است. این یعنی آنها به ما نزدیکتر شده بودند. شما هیچوقت این مسئله را درک نمیکنید؛ چون در این موقعیت نبودهاید. اما میدانید، وقتی تصور میکنید تا یکی دو روز بعد شهرتان اشغال میشود، بیشتر از همه از چه چیزی میترسید؟ نه از مردن میترسید و نه از جنگ؛ آدم از این میترسد که آخرین نفری باشد که میمیرد؛ آدم از این میترسد که فکر کند مرگ همهی عزیزانش را ببیند، نابودی و اشغال وطنش را ببیند، تسلط آدمهای بیخدا را بر مال و ناموسش ببیند و بعد هنوز در این دنیا نفس بکشد. صبح سهشنبه، یک اتوبوس دیگر هم از فوعه رفت؛ اما مسلحین به آن شلیک کردند. با این حال، راننده توانست اتوبوس را نجات دهد و از معرکه بگریزد.
همان صبح، دو تا از فامیلهایم، عبدالهادی و راعد، در خاکریز بین فوعه و منطقهی صنعتی ادلب شهید شدند. عبدالهادی شیخ با تکتیرانداز به وسط پیشانیاش شهید شد. یکی دو تا خاکریز و حدود چهل شهید، چیزی بود که ما در روز اول در دست دادیم. جنازهی عبدالهادی را دیدم. پدرش خیلی پیر بود. آمد بالای سر جنازهی پسرش گریه کرد؛ اما خدا را شکر، صبور بود. هوا که تاریک شد، بدون هیچ نوری یواشکی رفتیم و شهدای آن روز را توی قبرستان خاک کردیم. خودمان قبر کندیم و خودمان رویشان خاک ریختیم؛ توی ظلمات. همان سهشنبه شب، یعنی ۲۴ مارس (۴ فروردین) محاصرهی فوعه کامل شد و دیگر تمام راهها به فوعه قطع شد؛ نه کسی میتوانست برود و نه کسی میتوانست بیاید. ما زندانی شده بودیم توی شهر خودمان؛ بدون دادگاه و محاکمه.
این کتاب توسط انتشارات خط مقدم و در قالب ۳۸۴ صفحه به چاپ رسیده است و به ارزش ۲۷۷ هزار تومان در بازار موجود است.
نظر شما