با این همه، آنگونه که «دومینیکو لوسوردو»، فیلسوف ایتالیایی بهخوبی نشان داده، بررسی تاریخی این مکتب خود بهخوبی نشان میدهد که لیبرالیسم بهمثابله یک ایدئولوژی و موضعی فلسفی، از همان آغاز خطمشیهایی بهشدت غیرلیبرال داشته و حقیقتش با آنچه این دیدگاه نشان میدهد فاصله بسیار دارد. ایده مقاله حاضر که ترجمه یادداشتی از اسلاوی ژیژک (منتشر شده در پایگاه اینترنتی شبکه تلویزیونی ایبیسی نیوز) بوده نیز بر همین محور میچرخد، اینکه در دل آرمانهایی که جان لاک بدانها دل بسته و در ادامه بدل به کلیدواژه لیبرالیسم شد، جریانهایی نهفته که درست ضد آن تلقی میشود.
برای لیبرالیسم، یا دستکم شکل رادیکال آن، میل به مطیع کردن مردم به یک ایدهآل اخلاقی که همگانی تلقی شده و در نتیجه از منظر جمعی الزامآور باشد، گناه کبیره است. این گناه «حاوی تمامی گناههای دیگر است»، چراکه مساوی بوده با تحمیل دیدگاه خود به دیگران و در نتیجه ریشه و عامل بینظمی مدنی است. به همین خاطر است که بنا به ادعای لیبرالها، اگر کسی میخواهد به صلح و تساهل مدنی دست یابد، نخستین پیششرط خلاص شدن از شرِ هرگونه وسوسه اخلاقی است: سیاست باید از هرگونه ایدهآل اخلاقی تهی شده و «واقعگرایانه» شود و مردم را آنچنان که هستند بپذیرد و بر ماهیت حقیقی آنان تکیه کند، نه بر نصیحتهای اخلاقی.
پارادایمی که در بسیاری موارد در کار بوده، شیوه عملکرد بازار است: طبیعت انسان خودخواهانه است و به هیچ عنوان نمیتوان آن را تغییر داد. در نتیجه، به مکانیسمی نیاز است که سبب شود شرارتهای شخصی در خدمت خیر عمومی دربیاید. از این رو، یک لیبرال کاملا خودآگاه باید عامدانه آمادگیِ نوعدوستانهاش را برای آنکه خیر شخصیاش را فدای خیر دیگران کرده کنار گذاشته یا محدود کند، با آگاهی به اینکه مؤثرترین راه برای پیش رفتن در جهت خیر عمومی پیروی از خودپرستیاش است. در اینجا با وارونه منطقی شعار «خباثتهای شخصی، منافع عمومی» سروکار داریم؛ «خیر شخصی، فاجعه عمومی».
در لیبرالیسم، از همان آغاز، تنشی میان آزادی شخصی و مکانیسمی عینی وجود دارد که رفتار توده را تنظیم میکند، تنشی که بنجامین کنستانس [رماننویس و فعال سیاسی قرن هجدهم] آن را اینگونه صورتبندی کرده است: همهچیز در افرادْ اخلاقی اما در میان توده مادی است؛ همه در مقام فرد آزاد هستند، اما در توده بدل به چرخدندهای در یک ماشین میشوند.
دو چهره لیبرالیسم
تنش درونی موجود در این پروژه را میتوان در دو وجهه لیبرالیسم یافت: لیبرالیسم بازار و سویه سیاسی آن. آنگونه که ژان-کلود میشیا [فیلسوف فرانسوی] بهشکلی بیمانند استدلال کرده است، این دو وجهه از لیبرالیسم به دو معنای سیاسی «راست» ارتباط دارند: راست سیاسی بر اقتصاد بازار و چپ از منظر سیاسی درست، بر دفاع از حقوق بشر تاکید دارد و اغلب نقشش به «علیت وجودی» محدود میماند.
گرچه تنش میان این دو بُعد از لیبرالیسم غیرقابلتقلیل است، با این حال کاملا به یکدیگر پیوسته هستند، انگار که دو روی یک سکه باشند. بنابراین امروز، معنای «لیبرالیسم» میان دو قطبِ «لیبرالیسم اقتصادی» (فردگرایی بازار آزاد، در مقابل با مقرراتهای قدرتمند دولتی و غیره) و «لیبرالیسم سیاسی» یا حمایت از آزادی فردی (با تاکید بر برابری، همبستگی اجتماعی، رواداری و غیره) در تناوب است.
نکته اینجاست که نمیتوان با بررسی دقیق دریافت که لیبرالیسمِ حقیقی کدام است. همچنین نمیتوان این بنبست را با پیش کشیدن نوعی سنتر «والاتر» میان این دو و همچنین ایجاد تمایزی آشکار میان معناهای این اصطلاح حلوفصل کرد. تنشی که میان معنای این دو شق وجود دارد ذاتیِ مضمونی است که «لیبرالیسم» تلاش دارد تعیین و مشخص کند: این ابهام نه نشاندهنده محدودیتهای درک ما بلکه نمایانگر درونیترین «حقیقتِ» خودِ مفهوم لیبرالیسم است.
از منظر سنتی، هر کدام از «چهره»های لیبرالیسم ضرورتا خود را چنان نقطه مقابل دیگری نشان ميدهد؛ فرد لیبرال از تساهل و چندفرهنگگرایی حمایت میکند و علیالقاعده در برابر لیبرالیسم اقتصادی ایستاده و میکوشد تا از قشر آسیبپذیر در برابر هجمه بیامان نیروهای بازار حمایت کند. حال آنکه لیبرالهای بازار آزاد معمولا ارزشهای محافظهکارانه خانواده را ترویج میکنند.
بنابراین با نوعی تناقض دوجانبه سروکار داریم: راست سنتی از اقتصاد بازار حمایت میکند و در عین حال سبعانه در برابر فرهنگ و آداب و رسومی که از آن پدید میآید مبارزه میکند. نقطه مقابل این تلقی، چپ چندفرهنگگرا، در برابر بازار میایستد (هرچند که به قول میشیا، این رویکرد هر روز در حال کمرنگ شدن است) و در عین حال ایدئولوژی برآمده از آن را تحمیل میکند. (امروزه باید گفت که بهنظر میرسد وارد دورهای جدید شدهایم که در آن این دو وجهه را میتوان با یکدیگر آمیخت: چهرههایی چون بیل گیتس خود را چنان عناصر رادیکال بازار و در عین حال انساندوستانی چندفرهنگگرا نشان میدهند).
سویه تاریک اخلاقگرایی لیبرال
در اینجا با پارادوکس اساسی لیبرالیسم مواجه میشویم. موضعی ضدایدئولوژیک و اتوپیاستیز در قلب و نهاد دیدگاه لیبرالی ثبت میشود: لیبرالیسم خود را چونان «سیاستی که شر کمتری دارد» نشان میدهد که آرزو و جاهطلبیاش پدید آوردن «جامعهای است که کمتر شریرانه باشد» و از آنجایی که هرگونه تلاش برای اعمال خیری مثبت را منبع غایی تمامی شرها میداند، مانع از وقوع خباثتی عظیمتر میشود.
جمله معروف وینستون چرچیل که براساس آن دموکراسی بدترین نظام سیاسی است اگر تمام دیگر نظامها را کناربگذاریم، بهخوبی در مورد لیبرالیسم صدق میکند. چنین دیدگاهی با بدبینی ژرفی درباره ماهیت بشر تقویت میشود: آدمیزاد همچو حیوانات خودپسند و حسود است و اگر کسی نظامی سیاسی را برپا سازد که بر نوعدوستی و نیکسرشتی بشر تکیه کند، نتیجه بدترین شکل از دهشت و ترور خواهد بود (به یاد داشته باشید که ژاکوبینها و استالینیستها وجود فضیلت در بشر را پیشفرض خود قرار داده بودند).
نقد لیبرالی «استبداد خیر» بهایی دارد: هرچه بیشتر در جامعه نفوذ کند، بیشتر بدل به نقطه مقابلش میشود. مدعای مبتنی بر کاستن از شر، همین که بدل به اصلِ نظام نوین جهانی شود، بهتدریج ویژگیهای دشمنی را به خود میگیرد که مدعی است با آن مبارزه میکند: رد هرگونه آرمانشهر با منطقی فروتنانه به اعمال آرمانشهر لیبرالیبازاری میانجامد که با تن دادن به مکانیسمهای بازار و حقوق جهانی بشرْ چهره واقعی به خود میگیرد.
همانگونه که تمامی ناظران بنبست نزاکت سیاسی میدانند، جدایی عدالت قانونی از خیر اخلاقی (امری که باید نسبی شده و جنبه تاریخی به آن داد) به اخلاقگرایی سرکوبگری مملو از خشم و غیض ختم میشود. بدون هرگونه ذات «ارگانیکِ» اجتماعی که شکلدهنده آنچه جورج اورول «شایستگی مشترک» مینامید باشد، برنامه حداقلگرایانه قوانینی که بنا داشتند از ممانعت از تجاوز به حقوق یکدیگر (آزار دادن یا اذیت کردن دیگران) پا فراتر بگذارند، بدل به فوران قواعد قانونی و اخلاقی شده، فرآیند بیپایان قانونی و اخلاقیسازی که بهمثابه «مبارزه علیه تمامی اشکال تبعیض» نشان داده میشود. اگر هیچ رسوم مشترکی در چارچوبی که تحت تاثیر قانون بوده وجود نداشته و سروکارمان صرفا با حقایق مطلق درباره «آزار» دیگران باشد، در نبودِ چنین رسومی چه کسی باید تصمیم بگیرد که چه چیزی ذیل «آزار» قرار میگیرد؟ برای مثال، در فرانسه، انجمنهایی وجود دارد که خواستار توقف تمامی کارزارها علیه افراد چاق و همچنین برنامههای تغذیه سالم هستند، چراکه معتقدند این امر به اعتماد به نفس افراد فربه ضربه میزند. شرکتکنندگان در راهپیماییهای حمایت از گیاهخواری از «گونهپرستی» کسانی را که گوشت میخورند (آنانی که میان خود و حیوانات تبعیض قائل شده و خود را بالاتر دیگر گونههای حیات میبینند- افرادی که برای این گیاهخواران شکلی مشمئزکننده از «فاشیسم» هستند) محکوم کرده و خواستار آن شده که «ترس و نفرت از گیاهخواران» باید همچو دیگرهراسی و یک جرم شناخته شود. این امر میتواند شامل کسانی هم که طرفدار زنا، قتل توافقی، آدمخواری و غیره هستند بشود.
مشکل در اینجا خودسری آشکار در تکثیر این قوانین جدید است. برای مثال، کسانی که هوادار قانونی شدن مواد مخدر هستند، در پی ممنوعیت سیگار کشیدن در فضاهای عمومی هستند. کسانی که با تعرض پدرسالارانه به حقوق کودکان مخالف هستند، هنگامی که چنین اتفاقی در یک فرهنگ بیگانه افتاده از آن با عنوان «شیوه حیات» دفاع میکنند.
بنابراین به دلایل ساختاری ضروری است که این «جنگ علیه تبعیض» بدل به فرآیندی بیپایان شود که نکته اصلی را به تعویق بیندازد: جامعهای آزاد از تمامی پیشداوریهای اخلاقی که به گفته ژان-کلود میشیا «هرگونه جرمی را در هر کجا محکوم میکند.»
مختصات ایدئولوژیکی این دست چندفرهنگگرایی لیبرال تعیینکننده دو خصلت روح زمانه «پستمدرن» است: تاریخگرایی چندفرهنگی جهانی (ارزشها و حقوقی که از منظر تاریخی بهخصوص هستند و هرگونه ترفیعشان به مفاهیمی جهانی و تحمیلشان به دیگران، امپرالیسم فرهنگی خشونتباری تلقی میشود) و «هرمونتیک سؤظنِ» کلیتیافته (تمامی موتیفهای اخلاقی «والا» از سوی موتیفهای «فرومایه» نفرت و حسادت ساخته و پرداخته میشوند- برای مثال، درخواست قربانی کردن خود برای هدفی والا یا بهعنوان دستکاری فرد از سوی جنگطلبان و رسیدن به قدرت و ثروت تلقی میشود یا نمودی بیمارگون از مازوخیسم).
نظر شما