کتاب «نفسهای خردلی» روایتگر قصه رزمندگانی است که در دوراهی نجات جان خود و دیگری، غیر را انتخاب کردند و جان بر کف پای زندگی هموطن خود ایستادند.
پس از این واقعه، وی و پنج نفر دیگر برای مداوا به ژاپن اعزام میشوند و پس از دو ماه که در کما به سر میبرد، پزشکان ژاپنی از وی قطع امید میکنند و دوباره به ایران برگردانده میشود، زیرا 90 درصد از ریهها از بین رفته بود و وی باید زندگیاش را فقط با 10 درصد از ریههایش ادامه میداد و در مقدمه کتاب نیز علت توجه به خاطرات این جانباز شیمیایی از سوی نویسنده کتاب نفسهای خردلی، دوران طولانی مجروحیت شیمیایی و بیهوشی این رزمنده و جانباز دفاع مقدس، عنوان شده است.
«نفسهای خردلی» روایتگر قصه رزمندگانی است که در دوراهی نجات جان خود و دیگری، غیر را انتخاب کردند و جان بر کف پای زندگی هموطن خود ایستادند. در بخشی از این کتاب به بچگی جلالی پرداخته شده، سپس فعالیتهای وی در جبههها، وقایع بعد از شیمیایی شدن وی و تا زمان حال ادامه دارد.
با توجه به بیهوشی چندماهه این سرباز دلاور، نویسنده این کتاب برای تکمیل خاطرات جلالی از روایت مهین میرزایی (همسر جلالی) و برخی دوستان و همرزمانشان هم استفاده شده است. با توجه به این نوع روایت، نویسنده به ناچار از فصلبندی اجتناب کرده و ماجرا را از منظر نگاه راویها بیان کرده است و با توجه به اینکه مخاطب با سه راوی مواجه میشود، سعی شده است هر راوی با لحن خودش روایتش را پیش ببرد، بدون آنکه از متن جدا شود. افزون بر این جذابیت خاطرات نیز مطرح بوده است.
در بخشی از این کتاب آمده است: «صبح قرار بود به حلبچه برویم که بیسیم زدند و گفتند نرویم و برگردیم. حلبچه بمباران شیمیایی شده بود. خطر حمله شیمیایی هنوز وجود داشت. با همان جیپی که شب عملیات گرفته بودیم تردد میکردیم و هنوز آن را تحویل لشکر نداده بودیم. داخل شهر شدیم. صحنه عجیبی بود. انگار دکمه استپ یک شهر را بزنی و مردم را در هر حالتی که هستند خشک کنی. مردم شهر کف خیابانها، توی خانهها، و بیابانها بیحرکت مانده بودند. بمب سیانوری بود و اکثراً استفراغ کرده بودند. بعضیها از شدت سرفه چشمشان از حدقه بیرون زده بود. تجهیزات دیگر به درد مردم نمیخورد.
آسیبها شدیدتر از آن بود که بشود تصور کرد. چند نفر از رزمندهها دلشان سوخت و ماسکشان را دادند به مردمی که هنوز زنده بودند. در حال بیرون آمدن از منطقه بودیم که حدود سیصد بچه را دیدیم که با هم گریه میکردند. بچهها یا خودشان آمده بودند آنجا یا با پدر و مادرشان. البته پدر و مادرها تا رفته بودند بقیه را نجات بدهند، تلف شده بودند.
فرماندهای که آنجا بود به ما گفت: «هر کس چند نفر از این بچهها را بردارد و با خودش عقب ببرد.» نمیشد به بچهها دست بزنی؛ بدنشان پر از تاول بود. فقط جیغ میزدند. به فکرم رسید پایین کولهپشتیام را دو سوراخ بزنم. بقیه هم این کار را کردند و بچهها را از پس کله گرفتیم و کردیم توی کولة یکدیگر. هر چه داد میزدند، گوش نمیدادیم. تعدادی از بچهها شبیه هم بودند. انگار فامیل بودند. دست یکدیگر را گرفته بودند. یکی از آنها را زدم به بغل و سر چفیهام را گره زدم به فانسقهام و سر دیگر آن را دادم دست یک دختر هشتساله. چشمهایش سوخته بود. راه افتادیم. چند لحظه یک بار دختر به کردی میگفت: «برارکم، برارکم...» توانستیم تعدادی را از حلبچه خارج کنیم. همینطور که توی شیارها میرفتیم، هواپیماهای عراق بمباران را شروع کردند. به هر سختی بود، بچهها را از کوه بالا بردیم. هلال احمر آنجا آماده بود و بچهها را در چادرها تحویل گرفتند.»
کتاب «نفسهای خردلی»، تألیف ژیلا اویسی در 218 صفحه، شمارگان 1250 نسخه از سوی انتشارات سوره مهر روانه بازار نشر شده است.
نظر شما