چهارشنبه ۶ دی ۱۴۰۲ - ۰۸:۱۵
فهم لیبرال‌های ایرانی از لیبرالیسم نامتوازن است

در کشور ما، کسانی مانند استاد غنی‌نژاد، مهدی تدینی، آقای مردیها و دیگر دوستان روی یک «فایده‌گرایی خام لیبرالی» تأکید می‌کنند. مخصوصاً مردیها بر یک فایده‌گرایی خام پافشاری می‌کند. ولی لیبرالیسم تنها این نیست. نه اینکه منظورم این باشد که این مباحث همه چرت و به‌درد نخور است، نه! ولی مسئله این است که فهم ما از لیبرالیسم، بسیار نامتوازن است.

سرویس دین و اندیشه خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - کیاوش کلهر: درک عمومی و تاریخ‌نویسی مدرن، همواره به این سمت و سو حرکت کرده است که بسیاری از مفاهیم دنیای مدرن، از قبیل دولت – ملت یا فردیت، زاییدۀ تحولات متاخر است. علاوه بر این درک، همیشه از دوران یونان و رم باستان، به عنوان مقطعی از تاریخ یاد می‌شود که در آن، بسیاری از ایده‌های دنیای مدرن، از قبیل شهروندی یا جمهوری‌خواهی، به صورت ناب و خالص تجلی داشته است و اقلاً از اوایل دوران روشنگری، همیشه توصیۀ بازگشت به یونان و رم باستان، به عنوان خانۀ اول این ایده‌ها، سکۀ رایج بوده است.

لری سیدنتاپ، در کتاب ابداع فرد، تلاش می‌کند تا بسیاری از این مفروضات مبتنی بر تاریخ‌نگاری مدرن را به چالش بکشد. او ابتدا تلاش می‌کند تا نشان دهد که اساساً فردیت آن‌گونه که ما می‌شناسیم و درکی از آن داریم، نه تنها در یونان وجود نداشته است، بلکه نظام سلسله‌مراتبی حاکم بر جهان باستان، چنان متصلب و تنگ بوده که اصلاً بیرون از هویت جمعی مبتنی بر شهر و خانواده، ساحتی برای فرد متصور نبوده است. در عین حال، او در این کتاب، به روشنی نشان می‌دهد که چگونه در یک روند تدریجی و پیوسته، نظام سلسله‌مراتبی مبتنی بر ایدۀ نابرابری طبیعیت در جهان باستان، با ظهور مسیحیت و رونق ایدۀ برابری ارواح، به چالش کشیده شد و مسیحیت چه نقش درخشان و مهمی در ظهور مفهوم «فرد» داشته است. سیدنتاپ در کتاب ابداع فرد، این انقلاب اخلاقی را حاصل ایده‌های پولس می‌داند و در کتاب اثبات می‌کند که نه فقط مفهوم فرد، که حتی آزادی مدرن، سکولاریسم و حقوق طبیعی هم از دستاوردهای مسیحیت و کلیسا بوده است.

در گفت‌وگویی که در ادامه خواهیم خواند، زانیار ابراهیمی، مترجم کتاب ابداع فرد، نشان می‌دهد که چگونه فرد، ناشی از تحولات سده‌های مستمر تاریخ اروپا در ترکیب با الهیات مسیحی شکل پیدا کرده است و این درک از سکولاریسم و لیبرالیسم، چگونه در ایران و دیگر نقاط جهان، به دلیل تسلط رویکردهای اقتصادی، موجب فهم نامتوازن از لیبرالیسم شده است.

درک عمومی از جهان مدرن، مبتنی بر تصویر گسست است؛ بدین معنا که عموماً، جهان مدرن را مسیری کاملاً متمایز و متفاوت از دوران باستان و قرون میانه می‌دانند. با توجه به تبارشناسی سیدنتاپ در این کتاب، آیا می‌توان چنین ادعا کرد که بخش مهمی از ایده‌های جهان مدرن، در حقیقت امتداد تکاملی ایده‌های دوران باستان و قرون میانه است؟

بحث گسست یا جدایی ما از سنت‌ها نیاز به شفاف‌سازی بیشتری دارد. سنت غربی یک عنصر «عقل» دارد که آن را از یونان اخذ کرده است و به صورت استعاری آن را «آتن» می‌نامند. یک عنصر «ایمان» هم دارد که آن را از شهر «اورشلیم» می‌گیرد که این ایمان و نام‌گذاری آن هم، همان‌گونه که اشتراوس می‌گوید، معنایی استعاری دارد. در غرب ما هنوز با این دو عنصر سر و کار داریم. وقتی شما گسست را به کار می‌برید، باید بدانیم که منظور این است که انسان در جهان مدرن از عنصر ایمان جدا می‌شود یا از عنصر عقل؟ یا منظور این است که از هر دو عنصر جدا می‌شویم و دوران مدرن، اگر که عقلی هم دارد، عقلی متفاوت با دوران باستان است؟ یا اینکه عقل یا ایمان، هر دو ادامۀ سنت خود هستند ولی اختلافات اندکی با دوران باستان دارند؟ مثلاً آگاهی تاریخی دوران رنسانس یا نوزایش بر این مدار است که نوزایان، قصد احیای یونان و رم را دارند؛ اما مثلاً در مشروعیت دوران مدرن، بلومنبرگ اعتراض می‌کند که اساساً در رنسانس احیایی در کار نیست، بلکه امری جدید خلق می‌شود. یعنی حرف بلومنبرگ انتقاد به آگاهی تاریخی اصحاب نوزایش است که این‌ها تصور می‌کردند که درحال احیای یونان و رم هستند ولی چیزی که آفریدند از آن جدا است. بنابراین مسئلۀ گسست مسئله‌ای چندوجهی است و باید کاملاً مشخص کنیم که منظور ما کدام گسست است. من در پیشگفتار کتاب اشاره کرده‌ام که چیزی که سیندتاپ می‌گوید، گسست از یونان است؛ یعنی ما در جهان مدرن از آتن یا عنصر عقل منفک شده‌ایم اما عنصر ایمان را هم‌چنان ادامه می‌دهیم. او اشاره می‌کند که ارزشمندترین دارایی‌ها و سرمایه‌های ما، همان عنصر ایمان است که از شهر اورشلیم به انسان رسیده است. در این معنا، شهر آتن جز نوعی از استعداد و توانایی «اندیشۀ انتزاعی» چیز دیگری به ما نمی‌دهد و صرفاً توانایی توانایی اندیشۀ انتزاعی را در اختیار ما قرار می‌دهد و ما ماده‌ها و سرمایه‌های اصلی را از عنصر ایمان اخذ می‌کنیم.

سیدنتاپ هم دقیقاً به آگاهی تاریخی دوران نوزایی انتقاد می‌کند و می‌گوید که نوزایان هم بر این باور بودند که در حال احیای شهروندان یونان و رم هستند، ولی شهروندان یونان و اصلاً چیزی تحت عنوان «فردیت» نمی‌شناختند. یعنی اصلاً فردیت منفک از جامعه و شهر در یونان قابل تصور هم نبود. بنابراین منظور از تدقیق گسست باید این باشد که سیدنتاپ، تداوم و گسست را در چه می‌بیند.

سیدنتاپ در پیشگفتار در نسبت میان مسیحیت و سکولاریسم بحثی دارد که می‌گوید «نوشتار تاریخی مدرن، همان‌طور که اغلب نقش دین را در جهان باستان دست‌کم گرفته است، تحول قابل ملاحظۀ دوران موسوم به قرون وسطی را نیز دور از نظر داشته است.» منظور من از گسست، دقیقاً همین منظری است که سیدنتاپ در متن به آن تصریح می‌کند.

من در پیشگفتار خودم، نقدی نوشته‌ام که آقای سیدنتاپ زیادی از عنصر ایمان جانب‌داری می‌کند. اگر کسی قصد داشته باشد که شرح تاریخی متعادل‌تری بدهد، مشارکت و فهم عنصر عقل را هم بیشتر تأیید می‌کند. لری سیدنتاپ سعی دارد که کفۀ ترازو را بیشتر به سمت ایمان سنگین کند و غرب را به نوعی میراث‌خور عنصر ایمان نشان دهد. سیدنتاپ در این موضع، به طور کلی در زمرۀ کسانی شبیه به کارل لویت است. لویت هم دوران مدرن را بیشتر دورانی می‌داند که عنصر الهیاتی در آن بیشتر و سنگین‌تر است؛ چون که دوران مدرن کلاً امید و انتظارش را از الهیات می‌گیرد؛ امید و انتظار اصلاً از عقل ناشی نمی‌شود.

نکتۀ دیگری را هم اشاره کنم، البته این را در کتاب هم گفته‌ام، ولی بازهم تأکید می‌کنم. سیدنتاپ در کتاب به‌گونه‌ای حرف می‌زند که گویی اصلاً از محیط، بلومنبرگ، اشمیت یا کسانی که درگیر مسئله هستند، چیزی نشنیده است. حتی به ریشه‌های الهیاتی مدرنیته هم که یک نویسندۀ آمریکایی دارد (و اصلاً در حوزۀ آلمانی نیست که بگوییم سیدنتاپ به‌دلیل آنکه آلمانی نمی‌خواند، آن را ندیده) هم ارجاعی نمی‌دهد. اساساً جوری بحث می‌کند که گویی هیچ‌کدام از این‌ها را نمی‌شناسد.

من در حال انجام تحقیق دیگری هستم که به مناسبت این تحقیق، مشغول خواندن کتاب پایدیا (Paideia) هستم. در جلد اول همین کتاب، آقای ورنر یگر حرف جالبی دارد که می‌گوید اصلاً در دوران یونان باستان چیزی به اسم وجدان شناخته شده نبود. البته او این حرف را ناظر به افلاطون و ارسطو نمی‌زند و بیشتر ناظر به هومری‌ها می‌گوید. به باور او، افراد در فضیلت یونانی کاملاً وابسته به تأیید و تصدیق جامعه‌اند. مثلاً جنگ‌جویان یونانی که در جنگ‌ها شرکت می‌کنند یا پهلوان‌ها، در نهایت تایید و تصدیق از سوی جامعه را می‌خواهند و اگر این تأیید از طرف جامعه اتفاق نیفتد، گویی اصلاً آن شخص وجود خارجی ندارد.

نکتۀ مهم فردیت در این کتاب این است که نشان می‌دهد که فرد منفک و خارج از جامعه هم یک هویت و شخصیتی دارد. نکتۀ ورنر یگر این است که در یونان باستان اصلاً وجدان بی‌معنی بود و افراد مستقل از جامعه یا شهر وجود نداشتند. گویی که اصلاً خارج از شهر فرد و شهروندی وجود ندارد.

فهم لیبرال‌های ایرانی از لیبرالیسم نامتوازن است

همان‌طور که سیدنتاپ از یونانی‌ها نقل قول می‌کند که آنانی که در شهر زندگی نمی‌کنند، ابله‌اند!

دقیقاً! ولی جالب است که آقای سیدنتاپ، [به‌رغم این میزان از تشابه مباحث با یکدیگر] حتی به آقای ورنر یگر هم ارجاع نمی‌دهد. یعنی حتی به پایدا هم ارجاع نمی‌دهد و تنها از چهارتا باستان‌شناس و مردم‌شناس، الهام‌هایی می‌گیرد و بعد هم همان الهام‌ها را تبدیل به کتاب می‌کند. در دانشگاه ما چیزی داریم به نام ادبیات تحقیق؛ کتاب سیدنتاپ به‌این‌گونه است که گویی سیدنتاپ ادبیات تحقیقش را خوب مطالعه نکرده است.

در سه فصل ابتدایی بیشترین ارجاعی که کتاب دارد تنها به کتاب شهر باستانی است. گویی سه فصل کتاب را به صورت تلخیص شهر باستانی با شرح خودش شکل داده است.

بله همین‌طور است. حالا البته نکتۀ خوب کتاب این است که حرفش تماماً صحیح است و پشتوانه دارد؛ ولی مشکل این است که خود نویسنده به این پشتوانه‌ها ارجاع نمی‌دهد.

سودای بسیاری از متفکران سیاست و البته درک عمومی از یونان باستان، بازگشت به سنت جمهوری‌خواهی کلاسیک مبتنی بر شهروندی یونانی است. مثلاً سرآمد این صدای جمهوری‌خواهی، هانا آرنت است. کتاب در تبارشناسی تاریخی خود از یونان با تمرکز بر اضلاع حقوق زنان، ولایت پدران، نیاکان‌پرستی و حقوق بردگان، مفهوم دیرینۀ شهروندی در یونان باستان را به چالش می‌کشد و کتاب در حقیقت به آسانی از کنار این تمنا و سودای جمهوری‌خواهی می‌گذرد. چقدر سیدنتاپ در مخدوش کردن تصویر این تمنا و سودا موفق است؟

نگاه خانم آرنت به جمهوری‌خواهی، برآمده از نیتی است که نیت او در این نگاه، با نیت سیدنتاپ یکی است. ممکن است راه‌شان از هم تفاوت کند که همینطور هست؛ ولی نیت جفتشان یکی است. نیت جفتشان از این موضع برمی‌خیزد که لیبرالیسم و جهان مدرن، حالتی از انتزاع‌زدگی یا اتمیزه کردن فرد را شکل می‌دهد. فردی که از جامعه و جهان اتمیزه می‌شود، حالتی پیدا می‌کند که گویی آن شهر و کشور دیگر خانه‌اش نیست. نقطۀ عزیمت آسیب‌شناسانۀ سیدنتاپ همین فردیت‌گرایی اتمیزه است. چون منظور سیدنتاپ از فردیت، فردیتی است که در جمع معنادار می‌شود؛ نه فردی که از جامعه منتزع و اتمیزه است و هیچ هویت جمعی‌ای ندارد. هدف و نیت مؤلف هم این است که اثبات کند که این فردیت در ریشه‌های تاریخی‌اش، منتزع و منزوی نبوده است. به هر روی نقاط اشتراک سیدنتاپ با آرنت مشخص می‌شود؛ چون که آرنت هم در تمایزهایی که بین تنهایی و عزلت می‌گذارد، به فرد اتمیزه و عزلت اشاره می‌کند. بنابراین نیت هر دو یکی است و هر دو می‌خواهند به فردیتی که همراه با کنش در میدان عمومی و همراه با تأیید و تصدیق عضویت در یک جماعت است برسند، ولی آرنت در نهایت به جمهوری‌خواهی کلاسیک می‌رسد ولی سیدنتاپ جمهوری‌خواهی کلاسیک را عمیقاً نقد می‌کند و بیان می‌کند که افراد در جمهوری‌کلاسیک، اصلاً ارواح برابر نیستند. آرنت و دیگر جمهوری‌خواهان کلاسیک، این نکتۀ مهم را نادیده می‌گیرند. اگر به حرف و نظر سیدنتاپ اعتبار بدهیم، این نقد به آرنت وارد است که آنان این نکته را درنظر نمی‌گیرند که یکی از ارزش‌های فوق‌العاده مهم جهان مدرن، همین برابری افراد با یکدیگر است. در جهان کلاسیک اصلاً این نیست. یعنی میراث جهان کلاسیک اصلاً برابری نیست. جهان کلاسیک چه در سیاست، چه در فلسفه و چه در کیهان‌شناسی، نوعی از سلسله‌مراتب می‌سازد که این نظام سلسله‌مراتبی، اصلاً جایی برای ارواح برابر نمی‌گذارد و این برابری را نفی می‌کند. بنابراین باید این اعتبار را به سیدنتاپ بدهیم که این نقد را خیلی صریح و عاری از هر تعارفی، به جمهوری‌خواهی کلاسیک وارد می‌کند که این جمهوری‌خواهی کلاسیک مشکل بزرگی دارد و این مشکل هم از ناآشنایی ما با آن جهان باستان برمی‌آید. اندیشمندان مدرن زمانی که از یونان و رم سخن می‌گویند به‌گونه‌ای حرف می‌زنند که گویی وقتی ما به یونان یا رم باستان رجعت می‌کنیم، به خانه رجعت کرده‌ایم؛ گویی که ما آن جهان را می‌شناسیم و آن جهان خانۀ ما است. کاری که سیدنتاپ می‌کند این است که نشان می‌دهد وقتی ما به جهان باستان رجوع می‌کنیم، متوجه می‌شویم که آن جهان اتفاقاً از بسیاری جهات خانۀ ما نیست. به عبارت دیگر، بسیاری از اسباب و جهاز خانۀ فعلی ما [جهان مدرن] را نه یونان و رم که مسیحیت فراهم کرده است. بنابراین من معتقدم که نیت آرنت و سیدنتاپ یکی است اما راه‌شان از هم جدا است و نقدهایی هم که در کتاب به آرنت و دیگر جمهوری‌خواهان کلاسیک -البته به صورت غیر صریح- می‌کند، نقدهایی صحیح است.

نکتۀ دیگری که در همین راستا و در پاسخ به شما بسیار مهم است در نظر داشتن این نکته است که لیبرالیسم در جهان مدرن، بسیار به بحث‌هایی از قبیل کمینه بودن دولت، حداقلی یا حداکثری بودن دولت، دخالت دولت در بازار یا حرکت به سمت دولت رفاه یا فردگرایی افراطی و این بحث‌ها فروکاسته شده است. حتی کسانی مثل السدیر مکینتایر هم در این حوزه اظهارنظرهایی دارند که در جهان مدرن بر بحث فردگرایی بسیار تأکید شده است؛ البته مسیر بحث‌های او کمی جدا می‌شود.

من در هر ترجمه‌ای که می‌کنم، نیم‌نگاهی به اوضاع داخلی کشور هم دارم؛ در کشور ما، کسانی مانند استاد غنی‌نژاد، آقای مهدی تدینی، آقای مردیها و دیگر دوستان روی یک «فایده‌گرایی خام لیبرالی» تأکید می‌کنند. مخصوصاً مردیها بر یک فایده‌گرایی خام پافشاری می‌کند. این تعبیر هم برای من نیست و سیدنتاپ از همین عبارت [فایده‌گرایی خام] استفاده می‌کند. بنابراین ما از یک طرف «فایده‌گرایی خام» استورات میل و بنتام از یک سو و تمرکز بیش از حد بر این مباحث که آیا دولت باید در بازار مداخله کند یا خیر را داریم. گویی که همه چیز حول این مباحث خلاصه شده است؛ ولی لیبرالیسم تنها این نیست. نه اینکه منظورم این باشد که این مباحث همه چرت و به‌درد نخور است، نه! ولی مسئله این است که فهم ما از لیبرالیسم، بسیار نامتوازن است. اصلاً این کتاب «ابداع فرد» به این جهت نوشته می‌شود که نشان دهد فهم رایجی که در غرب از لیبرالیسم وجود دارد، فهم فایده‌گرایانۀ تک‌بعدی‌ای است که به فرد نگاهی اتمیزه دارد و می‌خواهد نشان دهد که این فهم از لیبرالیسم، بسیار یک‌سویه است. لیبرالیسم یک ریشه‌های فراموش‌شده‌ای دارد که اگر این ریشه‌ها احیا نشود، کلاً مسیر به انحراف می‌رود. این حرف نقطه‌ای است که دقیقاً با آن‌چه پیش‌تر گفته شد هم‌راستا قرار می‌گیرد. اصلاً چه نیازی به احیای جمهوری‌خواهی کلاسیک هست؟ یا چرا نویسندۀ کتاب تلاش کرده به این نکته تاکید کند که فرد اصلاً در جمع معنی پیدا می‌کند؟ در حقیقت این حرف‌ها [در امتداد] نقدی است که به لیبرالیسم کنونی در اروپا وارد است؛ ولی علاوه بر اروپا، نقدی است که به فهم لیبرالیسم در کشور ما هم وارد است. شاکله و شالودۀ لیبرالیسم، یک individuality، آزادی اراده یا در حقیقت نوعی از خودآیینی و فردیت است و این آزادی هم اتفاقاً در جمع معنادار می‌شود. این نقدی است که امیدوارم گوش شوانایی برای آن در جامعۀ آکادمیک کشور وجود داشته باشد.

من نقد شما را این‌گونه صورت‌بندی می‌کنم که ما در کشور، در انتهای عینی‌ترین و اقتصادی‌تری صورت لیبرالیسم ایستاده‌ایم و آن را به‌عنوان صورت اصلی لیبرالیسم جلوه می‌دهیم در حالی که مسیری که غرب برای رسیدن به لیبرالیسم آمده است مسیری است که به قول کتاب مبتنی بر یک انقلاب اخلاقی پولس بوده که این انقلاب فردی را متولد کرده است که آن فرد حامل ارزش‌های لیبرالیسم بود؛ درحالی که ما تنها انتهای این مسیر ایستاده‌ایم و این موجب عدم توازن می‌شود.

بله بله! دقیقاً همین‌طور است؛ و اینکه اگر بخواهم یک افق این چشم‌اندازی که برای شما ترسیم کردم را وسیع‌تر کنم می‌توانم این‌طور بگویم که کسانی شبیه به هابرماس که از استعمار زیست‌جهان حرف می‌زنند و یا دیگر کسانی که نقدهای مشابه‌ای وارد می‌کنند، در یک شبکه قرار می‌گیرند و حرف این است که شما دقیقاً با این عقل ابزاری چه کرده‌اید؟ این عقل ابزاری در حقیقت عقلی است که فردیت زایا و خودآیینی را نقد می‌کند. البته هابرماس هم باز در نهایت راهکارش شدیدتر و شبیه‌تر به سیدنتاپ است. چون هابرماس می‌خواهد که ذخایر الهیاتی را احیا کند. البته که او به این ذخایر یک وجهۀ ابزاری می‌دهد و تنها می‌خواهد که از این ذخایر الهیاتی استفاده کند و بعد از استفاده آن‌ها را کنار بگذارد. منظورم این است که اگر در چشم‌انداز وسیع‌تری با بحث مواجه شویم، متوجه می‌شویم که تمام این نقدها یک هستۀ مشترکی دارد؛ گرچه که راه‌حل‌ها متفاوت است.

نکتۀ دیگری که مایلم به آن اشاره کنم این است که من کتاب دیگری هم با عنوان «الهیات سیاسی پولس» ترجمه کرده‌ام. کتاب دیگری هم با نام «برهوت معنوی جهان» دارم که در آن کتاب هم به نامه‌های پولس استناد می‌شود. در غرب، چپ‌ها از پولس استفاده کرده‌اند؛ یعنی چپ‌ها از پولس در الهیات سیاسی سلبی استفاده کردند و آن وجه سلبی و نفی وضع موجود در نامه‌های او را اخذ کردند و بعدها کسانی شبیه آلن بدیو یا آگامبن، بدل به میراث‌خور این استفاده از پولس شدند. البته اولین کسی که این کار را کرد، یاکوب تاوبس بود. بعد از یاکوب تاوبس، والتر بنیامین از این ظرفیت استفاده کرد. یعنی بدیو، تاوبس، بنیامین و آگامبن مجموعه اندیشمندان چپی هستند که از مجموع نامه‌های پولس در عهد جدید استفاده کردند تا الهیات سیاسی سلبی خلق کنند. کاری که سیدنتاپ در این کتاب می‌کند خارج کردن پولس از چنگ چپ‌ها است. یعنی سیدنتاپ پولس را از دست چپ‌ها خارج می‌کند و یک تفسیر لیبرالی از او ارائه می‌دهد. یعنی از امکان‌ها و ظرفیت‌هایی که در نامه‌های او وجود دارد استفاده می‌کند تا نشان دهد که امکان‌های این نامه فقط چپ‌گرایانه، منفیت هگلی یا چپی مارکسی نیست و اتفاقاً این نامه‌ها ظرفیت‌های لیبرالی نیز دارند. اگرچه که خود سیدنتاپ به این موارد اشاره‌ای نمی‌کند و این‌ها تنها تفاسیر ما از او است. یعنی خود او در کتاب اصلاً تلاش نمی‌کند تا در این بحث مشارکت یا گفت‌وگویی صورت دهد؛ ولی این موارد ضمناً در کارش مستتر است.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها

اخبار مرتبط