یکشنبه ۴ شهریور ۱۴۰۳ - ۱۵:۵۸
کربلا من بالاخره اومدم

سردار کریم نصر اصفهانی؛ فرمانده تیپ قمر بنی‌هاشم (ع) در دوران دفاع مقدس در بخشی از کتاب خاطرات «به اروند رسیدیم» به بیان خاطرات معنوی از اولین سفر خود به کربلا و عتبات عالیات پرداخته است.

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)؛ جانباز سرافراز دفاع مقدس؛ سردار کریم نصر اصفهانی؛ فرمانده تیپ قمر بنی‌هاشم (ع) در دوران دفاع مقدس که در اثنای جنگ به مقام جانبازی نائل آمد و به دلیل قطع نخاع، ویلچر نشین شد، در بخشی از کتاب خاطرات خود با عنوان «به اروند رسیدیم» به بیان خاطرات معنوی از اولین سفر خود به کربلا و عتبات عالیات پرداخته که به مناسبت ایام اربعین شهادت امام حسین (ع) و یاران با وفایش منتشر می‌شود:

اواخر دوره سوم شورای اسلامی اصفهان تصمیم گرفتم برای سفر به کربلا در تور زیارتی ثبت‌نام کنم. مسئول حج و زیارت مرا می‌شناخت و از وضعیتم با خبر بود؛ بنابراین قرار شد در این سفر علاوه بر همسرم، برادر بزرگم، علیرضا، حسین و خواهرزاده‌ام همراهمان بیاید.

در فرصت یک‌هفته‌ای که ویزا و کارهای سفرم آماده می‌شد؛ من به بیمارستان شهید صدوقی رفتم تا به صلاحدید پزشک، ترتیب سنگ کلیه‌ام را بدهم.

سنگ‌شکنی کلیه به‌خوبی تمام شد و ناهارم را هم خوردم و وقتی داشتم چایی می‌خوردم احساس کردم گرم می‌شوم و حالم بد و بدتر شد.

شب شد و حالم لحظه‌به‌لحظه بدتر می‌شد. همسرم رفت سراغ همسایه‌مان، حسین آقا نصر، او هم آمد و مرا سوار ماشینش کرد تا به بیمارستان ببرد. من فقط در طول مسیر فهمیدم که حسین آقا، گاز ماشین را گرفت و مرا به بیمارستان شهید صدوقی رساند و بعد بی‌هوش شدم.

وقتی چشمم را باز کردم، دیدم داخل بخش بیمارستان بستری هستم و به من سرم وصل است؛ بنابراین از سفر جا ماندم.

بار دیگر لطف خدا شامل حال من شد و نوروز سال بعد، این توفیق نصیبم شد تا به‌صورت هوایی همراه همسرم، محسن، پسر یکی از فامیل‌های دورم و مهدی، پسرم که حدود پانزده سالش بود، عازم سفر شویم از فرودگاه اصفهان به مقصد نجف.

در این پرواز چند نفر از مسئولان کشوری هم با ما بودند. هواپیما اوج گرفت و از روی شهرهای ایران رد شد. زمانی که لب مرز رسیدیم، تمام خاطراتم زنده شد؛ چه روزهایی که از پشت دوربین تا عمق بیست‌متری دشمن را رصد می‌کردیم، تمام ارتفاعات سومار، قصر شیرین و مهران برایم خاطره بود

چه دوستانی که با هم بودیم و الان نیستند، آه…صحنه‌هایی که از ذهنم عبور می‌کرد؛ هم برایم غم‌انگیز بود و اشک می‌ریختم و خوشحال بودم که در حد توانم خدمت کردم. حالا شرمنده مردم و کشورم نیستم. هواپیما به مرز عراق رسید و از روی مزارع و روستاها گذشت و به فرودگاه نجف رسیدیم.

سخت‌ترین بخش سفر فرودگاه بود. وقتی پیاده شدیم، آمریکایی‌ها ما را بازرسی و انگشت‌نگاری کردند، آن‌هم در یک کشور اسلامی. باید تحمل می‌کردم تا وسایل نقلیه از راه برسند.

مرا دست‌به‌دست بردند بالای اتوبوس و من هم حواسم بود، پایم را به‌جایی نزنند که مبادا سوند و کیسه‌هایی که به من وصل بود، بیرون بیاید.

کربلا من بالاخره اومدم

نزدیک غروب بود که اتوبوس‌ها ما را به کربلا رساندند و آنجا تمام حرص‌وجوش‌هایی که خورده بودم از یادم رفت. با دیدن کربلا به یاد روزهای جنگ افتادم که با بچه‌ها می‌خواندیم: کربلا، کربلا، ما داریم می‌آییم…افتادم و اشک شوق ریختم و گفتم: کربلا من بالاخره اومدم.

هتلی که برای ما در نظر گرفته بودند مشرف بود به حرم حضرت ابوالفضل (ع) و گنبد مطهر. ما حتی آشپزخانه حضرت را هم می‌دیدیم.

روحم داشت برای زیارت حرم امام حسین (ع) و برادرش آقا ابوالفضل (ع) پرواز می‌کرد تا اینکه بالاخره وارد حرم مطهرشان شدم.

فضا آن‌قدر معنوی بود که انگار گوشه‌ای از بهشت را می‌دیدم، باورم نمی‌شد که در کربلا هستم. همه‌چیز برایم مانند خواب بود. بااینکه برای جانبازان و معلولان محدودیت تردد بود، خودم را با ویلچر جلو می‌بردم و ایرانی‌ها هم برایم راه باز می‌کردند تا به ضریح مطهر رسیدم.

آن را بوسیدم، یک دل سیر اشک ریختم، دعا خواندم و به نیابت از همه آشنایان و دوستان و شهدا زیارت کردم و خدا را شکر کردم که حسرت زیارت آقا امام حسین (ع) و آقا ابوالفضل (ع) بر دلم نماند.

در نزدیکی حرم مطهر امام حسین (ع) تپه‌ای چندم‌تری وجود داشت که معروف است به تل زینبیه، جایی که حضرت زینب (س) در روز عاشورا بالای آن رفته تا جنگ یزیدیان با برادرش امام حسین (ع) را ببیند.

بعد به قتلگاه رفتیم، جایی که امام حسین (ع) در آنجا به شهادت رسیده بود و به یاد مظلومیت ایشان و یاران و خانواده‌اش، گریه کردیم و دعا خواندیم.

بعد از هر بازدید، سریع مانند گمشده‌ای که به اصلش برمی‌گردد، به‌سرعت به سمت حرم حضرت ابوالفضل (ع) برمی‌گشتیم و آنجا نماز می‌خواندیم و زیارت می‌کردیم.

زیارت قبر امیرالمؤمنین علی (ع)

روز بعد غسل زیارت کردیم و به‌طرف حرم امیرالمؤمنین (ع) حرکت کردیم. بعد از زیارت مولای متقیان (ع) برای دیدن آرامگاه‌های معروف نجف مثل آرامگاه سید مصطفی خمینی، فرزند ارشد امام خمینی (ره)، آرامگاه کمیل بن زیاد، یکی از یاران وفادار امیرالمؤمنین (ع) و آرامگاه شیخ طوسی، از عالمان ایرانی اهل طوس در قرن چهارم و پنجم هجری، در نزدیکی حرم مطهر حضرت علی (ع) رفتیم و برای نماز مغرب و عشا به حرم مطهر برگشتیم.

صبح شد و برای زیارت اهل قبور به‌طرف قبرستان وادی‌السلام به شمال شرقی نجف رفتیم. مقبره حضرت هود (ع)، حضرت صالح (ع) و بسیاری از علما در این قبرستان بود و اینجا تازه دوزاری من افتاد که چراغ‌های کوچکی که دیشب می‌دیدیم، مال همین قبرها بود ولی به ما اجازه ورود به قبرستان را ندادند و از دور فاتحه‌ای برایشان خواندیم. دو شب در نجف بودیم و با زیارت و دعا روحمان تازه شد.

حسرت دوری همرزمان برای زیارت دسته‌جمعی کربلا

زمان تلخ خداحافظی فرا رسید و به‌اجبار باید دل می‌کندیم. از خدا خواستم تا باز هم توفیق زیارت کربلا را نصیبم کند. بعد عازم فرودگاه نجف شدیم و نجف را به مقصد اصفهان ترک کردیم.

وقتی از روی شهر عراق رد می‌شدیم، چراغ‌های شهر مشخص بود. من به یاد شهید مهدی کشاورز افتادم که یک‌شب تا دل دشمن جلو رفت و آنجا پنهان‌شده بود. اشک امانم را بریده بود که بچه‌های ما چطور مظلومانه، خون پاک خود را فدا کردند تا دست دشمن بعثی را که تا دیروز می‌خواست به خاکمان دست‌درازی کند، کوتاه کنند و امروز چقدر جایشان کنارم خالی بود تا با هم به عراق سفر کنیم و بگوییم: کربلا، کربلا، ما آمدیم.


منبع:

مساح، مرتضی، به اروند رسیدیم (جلد دوم)، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، تهران ۱۴۰۲، صص ۲۷۷، ۲۷۸، ۲۷۹، ۲۸۰، ۲۸۱، ۲۸۳

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها