قلم دولت آبادی در این کتاب حیرت آور است. برای دانستن هرچه بیشتر وضعیت او از ذکر جزئیات نیز کوتاهی نمیکند، به همین دلیل نیز روایت او گویی که تصویری است. با مطالعه «حیات یحیی» میتوان به تحلیل بخش مهمی از تاریخ معاصر ایران نشست و از آن درس گرفت.
وبای ۱۲۷۱، کرونای ۱۳۹۹
بخشی از جلد یکم «حیات یحیی» به شرح شیوع «وبا» به سال ۱۲۷۱ اختصاص دارد. بیماری که با اجتماعات مردم به دلیل عزاداری سیدالشهدا در محرم آن سال وحشیانه شیوع پیدا کرد و باعث کشتار عظیمی شد. دولت آبادی از این وبا میگوید که خودش نیز گرفتار آن شد و علت هم مساله برنامههای عزاداری بود که در منزل پدرش برپا میشد. باید از این مساله و این رخداد تاریخی برای این روزها که کشور دچار بیماری مهلک دیگری است، درس گرفت.
کوچکترین اشتباهی در برپایی برنامههای عزاداری در هنگامه شیوع کرونا میتواند همه کشتارها را به پای آئین بنویسد و باعث ایجاد ابهامات پیرامون مذهب ما نزد «دیگران» شود. ایرانیان محرم امسال را باید در آزمون بزرگی شرکت کنند. از یک طرف نمیتوان مناسک مذهبی را به کناری گذاشت و از طرف دیگر به دلیل وجود بیماری و ضرورت جلوگیری از گسترش آن نمیتوان مناسک را به جای آورد. باید شکلهای جدیدی عزاداری را امتحان و ضرورتاً از تجمعات در تکیهها پرهیز کرد.
در هنگام شیوع وبای مورد بحث میرزا یحیی دولت آبادی بسیاری از مردم به دستورات بهداشتی گوش نداده و نجات خود را در برپایی آئینهای عزاداری میدیدند و البته هم دانش پزشکی در آن دوران هنوز پیشرفتی نکرده بود. همین مساله باعث کشتار شد و معاندان دین همه را به پای عزاداری نوشته و از این رخداد سواستفاده کردند، امروزه وظیفه شیعیان این است که امکان چنین سواستفادههایی را به بدخواهان و معاندان دین ندهند.
میرزا هادی دولت آبادی و شهدای بیان
مرداد ماه مشروطه است. این روزها نیز که کرونا در کشور شیوع پیدا کرده، مشابهتی تاریخی را موجب شده است. بنابراین بد نیست که در این روزها به این منبع مهم از تاریخ قاجاریه ایران رجوع کرده و دوباره آن را بخوانیم. پیش از این مطالعه ذکر یک نکته ضروری است. میرزا یحیی در بخشی که خواهید خواند اشاره کرده که پدرش چون مرجعیت تامه داشت، جلسات عزاداری برای حضرت سیدالشهدا برپا میکرد. دولت آبادی اما یک نکته بسیار مهم را نگفته است.
باید دانست که پدر او یعنی میرزا هادی دولت آبادی، هرچند که کرسی تدریس فقه شیعه داشت و پیشنماز مسجد شیعیان بود، اما جایگاه والایی میان بابیان داشت. او از جمله «شهدای بیان» جنبش بابیه بود. شهدا یا شاهدان کسانی بودند که بابیها در زمان نبودن مرآتها (یعنی کسی مانند صبح ازل که توسط باب به جانشینی انتخاب شده بود) وظیفه داشتند برای آگاهی از احکام آئین بیان (همان دین باب) به آنها رجوع کنند. بنابراین شهدای بیان مراجع بابیان بودند.
صبح ازل پس از درگذشت حاج میرزا هادی، پسر او یعنی میرزا یحیای معروف و صاحب «حیات یحیی» را به جانشینی و زعامت بابیان انتخاب کرد و همین میرزا یحیی بود که در قامت زعامت بابیان بساط بابی گری و ازلی گری را در ایران برانداخت و حکم کرد که همه ازلیان به شیعه اثنی عشری رجعت کنند. برخی اعتقاد دارند که حاج میرزا یحیی، برعکس پدرش هیچگاه به زی بابیان درنیامد و همیشه بر عقیده شیعه بود و با تقیه نیز توانست ازلیها را به دین مبین اسلام و مذهب حقه شیعه رجعت دهد. برخی نیز با توجه به جمله معروف او که «نجاست من به آثار باب شرف دارد» اعتقاد دارند که او بعدها از عقیده بابی برگشت و با مطالعه مداوم نهج البلاغه از آئین جعلی بیان دست شست و توانست باقی را نیز از گمراهی نجات دهد. معدودی نیز اعتقاد دارند که بازگشت او به شیعه مصلحتی بود و در قالب سنت نهان زیستی ازلیها که البته این حکم آخری بسیار بعید مینماید. به هر حال او هرچه بود، نمیتوان مجاهدتهای او در بیداری ایرانیان و نقشش در انقلاب مشروطه را انکار کرد. کتاب او یعنی «حیات یحیی» روایت دستهاولی است از فلاکت ایرانیان در دوران ناصری و شرح دلایل انقلاب مشروطه.
وبا و محرم سال ۱۲۷۱ شمسی
ذی الحجه ۱۳۰۹ میرسد و هوا به شدت گرم، مردم دارالخلافه به عادتی که دارند به شمیرانات میروند. من روزی چند از اواخر ذی الحجه را بقریه اوین شمیران میروم به دیدن بعضی از دوستان خود که از جمله آنهاست میرزا حبیب متخلص به بدیعالزمان، روزی دو سه با دوست خود به سر برده، یکشب در میان صحبت از زندگانی دنیا اظهار دلسردی کرده عاقبت میگوید تا ببینیم وبایی که به ما روی آورده چه خواهد کرد. تا این وقت نشنیدهام وبا آمده باشد. شنیدن این سخن خاطر مرا مشوش کرده در مراجعت به شهر و اطلاع بر حال خانوادهام تعجیل مینمایم، اما در شهر تهران تا آن وقت از این مرض خبری نیست.
محرم یکهزار و سیصد و ده (۱۲۷۱ شمسی) در میرسد. مردم به عادت دیرین به عزاداری میپردازند، اجتماعات و مراودات بر زیادت میگردد. اسبابِ انتشارِ مرضِ از هر طرف مهیا میشود. از روز دوم محرم، وبا طغیان کرده هنوز به دهم نرسیده، روزی صدها از مردم هلاک میگردند. در خانه ما علاوه بر اینکه مجلس روضه خوانی عمومی هست بواسطه مرجعیت تام پدرم این خانه محل توجه گشته برای تحصیل دعا و آنچه وظیفه روحانیت است نسبت به زندگان و مردگان، از هر قبیل مردم غالباً آمد و شد میشود و پدرم با قوت قلبی که کمتر از کسی دیده شده ادای وظیفه میکند.
ماه به نیمه میرسد، وبا روز به روز بر طغیان خود میافزاید. اضطرابِ مردم به حدِ کمال میرسد. هر کس بیشتر میترسد، زودتر میمیرد. شماره مردگان در تهران به روزی ۱۵۰۰ نفر میرسد. اموات را در تابوت و تابوت را بر پشتِ الاغ به قبرستان میبرند و هیچگونه تشریفات برایِ هیچ مُردهای از هر خانوادهای باشد، به جا آورده نمیشود. با این سادگی و آسانی باز یک روز و دو روز، جنازههایِ عزیزان در برابرِ پدران و مادران و ارحام و اقارب بر زمین است و وسایلِ کفن و دفنِ آنها فراهم نمیشود.
در اواخر محرم ۱۳۱۰ از خانه ما نگارنده و یک جاریه جوان در یک روز گرفتار وبا میشویم. به فاصله چند ساعت جاریه درمیگذرد. شدت مرض من نیز به آخر درجه رسید، علامتهای مرگ نمودار شده و پرستاران دست از زندگانی من میشویند، اما مرا هوش و حواس بجاست. مایوسی پدر و مادر و دیگران را احساس میکنم. یک وقت به خاطر میآورم که اگر از این بلا نجات یافتم خیالات مختلف را در زندگانی آینده خویش یکی نموده، صدق و صفا را شیوه خود ساخته و بر حقیقت و راستی تکیه داده و قسمت عمده از زندگانی را صرف خدمت به نوع نمایم و با بدان آمیزش نکنم. این خیالات چند دقیقه از حواس مرا که مصروف جان سپردن است از محل توجه خویش باز گردانیده و به عالم زندگانی متوجه میسازد.
یک وقت احساس قوتی در دل خود نموده و بهوش طبیعی بازگشت کرده و به صورت پرستاران که اشک از چشم آنها میبارد، نظر امیدبخشی میکنم. آثار بشاشت از صورتها نمودار شده، بر بسترم گردآمد مرا میخوانند در صورتیکه که حرکت لبهای آنها را میبینم اما صدای ایشان را نمیشنوم. پس از چند روز کم کم مزاجم رو به بهبود نهاد و...
نظر شما