کتاب «درباره مارکس: درآمدی بر خرد انقلابی کارل مارکس» نوشته پالا آلمن به دلیل احاطه منحصربهفردش بر نظریات مارکس در زمینه آموزش، و نیز به خاطر زبان آموزنده و توانمندیِ آلمن در توضیح مختصر اما روشنگرِ تفکرِ انتقادیِ آموزشی راهگشای درک عمیق مفهوم آگاهی، ایدئولوژی، سرمایهداری و آموزش است. به بهانه چاپ دوم این کتاب، با شهرزاد مجاب استاد دانشگاه و مهدی گنجوی مترجم اثر، گفتوگو کردیم.
این کتاب چه دستاوردهایی برای کسانی که به اندیشه و آثار مارکس علاقهمندند دارد؟
کتاب «دربارهی مارکس: درآمدی بر خرد انقلابی کارل مارکس» خلاصهی تفکر پالا آلمن است در زمینه یادگیری روش مارکس و آموزش مارکسیسم. آلمن به عنوان معلمی انقلابی نقد موشکافانهای به فلسفه و متد «آموزش انتقادی»[1] داشت. آموزش انتقادی طیف متنوعی از گرایشات تئوریک آموزشی را دربرمیگیرد و بحثهای مهمی را شامل میشود. پرسش اصلی آلمن این بود که منتقد بودن[2] در این برهه تاریخ به چه معنی است؟ چه چیزی را نقد میکنیم؟ آیا نباید منتقد خود نقد بود؟ این روزها مرسوم است که در مقابل تئوریهای مختلف مفهوم انتقادی گذاشته میشود مانند فمینیسم انتقادی، مطالعات انتقادی نژاد، تئوریهای انتقادی اجتماعی[3]، و از این قبیل.
اما هنوز دو سوال اصلی مطرح است: ۱) نقد در آموزش انتقادی چیست؟ ۲) این نقد به چه کار میآید؟ نکته کلیدی آلمن در این است که به نظر او آموزش انتقادی نباید به توصیف ساده پدیده بپردازد. بلکه باید سرچشمه و عملکرد تضادهای درون روابط اجتماعی را بیابد و توضیح دهد. به نظر او، برای اینکه درک ما از تضادهای روابط اجتماعی فراتر از انتقادی سطحی و ظاهری برود، نیاز به یادگیری روش فکریِ دیالکتیک تاریخی ماتریالیستی داریم. دیالکتیک روشی فکری در مورد زندگی اجتماعی است که روابط اجتماعی را جدا از هم، تکهتکه و ابستره نمیبیند. وقتی میگوییم درک دیالکتیک از روابط اجتماعی یعنی توانایی ما برای فهم تاریخی پدیده، شکلگیری و تاثیر آن بر زندگی روزمره، کنکاش در توضیح چگونگی ظهور این روابط و درک سرشت تضادهایی که پدیده اجتماعی و روابط اجتماعی را شکل میدهند.
بگذارید این مساله را با مثال مشخصی روشنتر کنیم. بسیاری از محققین آموزش و یا علوم سیاسی «دموکراسی» را به عنوان فلسفه، ایده و یا ایدهآل سیاسیـاجتماعی در نظر میگیرند. از منظر دیالکتیک، لیبرال «دموکراسی» پدیدهای ست برای سازماندهی روابط اجتماعی که همزمان با رشد سرمایهداری در غرب ظهور کرد. از نظر تاریخی، نوع خاص سازماندهی اجتماعی ست که متکی بر اصول پایهای زندگی سرمایهدارانه است. از جمله این اصول روابط مالکیت خصوصی، آزادی فرد، رقابت آزاد، قانونمندی و جامعه مدنی است. در نمود[4] ساختار سیاسی دموکراسی، دولتی است که نمایندگی مردم را میکند و به وسیله مردم اداره میشود. اما در ذات[5] این است که حق نابرابر بودن را قانونی میکند. این درک از دموکراسی تنها از روش و بینش دیالکتیکی تاریخی به دست میآید که محدودیتهای بورژوایی-لیبرال پنهان در دموکراسی را آشکار میسازد. بدین معنی که لیبرال دموکراسی پدیدهای جهانشمول و فراتاریخی نیست. دموکراسی امروز شکل خاص رژیم حقوقی بورژوا دموکراتیک است که وقتی در تقابل با نابرابریهای جنسی، نژادی، ملی، طبقاتی درجامعه قرار میگیرد، جهانشمولی حقوقی آن از هم میپاشد. توانایی حل نابرابریهای اجتماعی را ندارد، اگرچه توانایی کاستن از شدت نابرابریهای اجتماعی در عرصه قانونی را دارد. آن تضادی که بورژوا دموکراسی نمیتواند حل کند تضاد طبقاتی برخاسته از روابط مالکیت خصوصی و تقسیمبندیهای اجتماعیِ کار است.
این تحلیل مختصر موردی و کوتاه از دموکراسی، اهمیت آموزش و یادگیری روش فکری دیالکتیک را به ما نشان میدهد. آلمن این روش فکری را «آگاهی انقلابی»[6] مینامد و از نظر او این روش به ما کمک میکند که جامعه امروز را به عنوان برههای از تاریخی سیال ببینیم، یعنی سیر حرکت اجتماعی که از کجا آمده و به کجا میرود را در نظر بگیریم و چگونگی ارتباط تمام اجزای آن را درک کنیم تا بتوانیم آن را تغیر دهیم. آلمن میگوید: «شرح مارکس از سرمایهداری، نظریهی آگاهیای و امکان پراکسیس انتقادی/انقلابی، وقتی توامان در نظر گرفته شوند، با قدرت نشان میدهند که انقلاب اصیل نیازمند تغییر همزمان و مکمل جامعه و خود است. نه پراکسیس انتقادی/انقلابی و نه انقلاب اصیل را نمیتوان بر مردم تحمیل کرد؛ هر دو باید مبتنی بر درکی انتقادی از سرمایهداری و میلی کاملا درونی برای آغاز فرایند ساختن آیندهی خود و در نتیجه انسان باشد» (دربارهی مارکس، ص. 80). همانطور که از نقل فوق نیز مشخص است، از نظر آلمن، مهمترین خدمت آموزشی مارکس تئوری آگاهی[7] او است.
مارکس به مقوله آگاهی چگونه مینگرد و آن را به کار میگیرد؟
بحثهای مارکس در مورد آگاهی از درون اختلاف فکری او با هگلیهای جوان بر سر سوال کلیدیِ «عاملین تاریخ چه کسانی هستند» یا «چه کسی تاریخ را میسازد» نشات میگیرد. از نظر هگل، تاریخ به وسیله آگاهی بشر عقلانی[8] ساخته، تعیین و توسعه مییابد. این آگاهی تنها در ذهن انسان یا روح[9] او وجود دارد، آنچه که هگل به آن «مطلق»[10] میگفت. این درک هگلی از آگاهی درکی ایدئالیستی بود که واقعیت ابژکتیو را تنها ساختهی ذهن میدید و ذهن را تعیین کنندهی روابط اجتماعی میانگاشت. هگلیهای جوان سعی کردند ماتریالیسم را جانشین این ایدئالیسم مطلقگرا کنند. بحثشان این بود که رابطه بین ایدئالیسم و ماتریالیسم باید برعکس شود، یعنی ماتریالیسم تعیین کننده ایدئالیسم است و در این رابطه آگاهی انسان برخاسته از روابط مادی (ماتریال) است و با آن ارتباط برقرار میکند. مارکس و انگلس از اواسط دهه ۱۸۴۰ به یک سری نقدهای مهم از هگل و طرفداران جوانش پرداختند.[11] مارکس و انگلس در نقد فلسفی ایدئالیسم میگویند که گرچه «ماده»[12] نقش تعیین کنندهای در آگاهی دارد اما رابطه بین ماده و آگاهی رابطهای مکانیکی و دیترمنستیک نیست، بلکه رابطهای بسیار پیچیده و دیالکتیک است. در این نقدها مارکس و انگلس توانستند هم مطلقگرایی[13] در ایدئالیسم هگلی و هم مطلقگرایی در ماتریالیسم هگلهای جوان را نشان دهند و به جای آن رابطهی دیالکتیک بین ماده و آگاهی را مطرح کنند.
آگاهی برای مارکس به حقیقت اجتماعی[14] ارتباط دارد. مارکس و انگلس در کتاب «ایدئولوژی آلمانی» به همکاری انسانها در تولید و بازتولید زندگی اجتماعی میپردازند، یعنی انسانها را موجوداتی اجتماعی میبینند که همزیستیشان الزاما همواره مسالمت آمیز نیست و پر از تضادهای گوناگون است. بشر در عصر سرمایهداری این همکاری جمعی را به طور فردی و مستقل تجربه میکند. بگذارید با مثالی این نکته پیچیده دیالکتیکی را روشن کنیم. به صبحانهمان فکر کنیم. برای اکثریت شهرنشینان صبحانه شامل نان، چای، شکر، لبنیات، و میوه میشود که بهوسیله رشته روابط گسترده محلی، منطقهای و جهانی تهیه شده است. وقتی این صبحانه را تهیه میکنیم به کشاورزان، کارگران، زنان، رانندگان، باربران و خیلی انسانهای دیگر که در تولید و تهیه این مواد دخیل بودهاند فکر نمیکنیم. بلکه فقط یک چیز (شیء) میبینیم که قابلیت مصرف و ارضای نیاز انسانی را دارد. به عبارت دیگر در این پروسه کل روابط انسانی یا عاملیت انسانی[15] محصور شده در این مواد، پنهان شده و فقط شیئیت[16] آن آشکار است. مارکس و انگلس برای توضیح رابطهی بین ماده و آگاهی به رابطهی سوژه (انسانها و روابط انسانی) و ابژه (روابط واقعی دنیا از جمله خودآگاهی) توجه میکنند. آلمن معتقد است که نظریهی آگاهی مارکس در واقع نظریهی پراکسیس است (یعنی دیالکتیک آگاهی و عمل). او به وجود دو شکل پراکسیس در انسانها باور دارد: پراکسیس غیرانتقادی/بازتولیدگر که در خدمت بازتولید مناسبات اجتماعی ـ اقتصادی موجود قرار میگیرد و پراکسیس انتقادی/انقلابی که در راستای تغییر مناسبات اجتماعیِ موجود عمل میکند. بنا به نظر آلمن، تئوری آگاهی/عمل مارکس یک مفهوم منفی ایدئولوژی را نیز شامل میشود. بنابراین در برای درک تئوری آگاهی/عمل مارکس نیاز است که به مفهوم ایدئولوژی در اندیشه او نیز پرداخته شود.
آلمن ادعا دارد که برخی از مفاهیم مارکس سوء تعبیر شدهاند مثلا ایدئولوژی، او چه تعریفی از این مفهوم دارد؟
ایدئولوژی عموما به عنوان ایده و یا عقایدی شناخته میشود که با روابط قدرت و سیاست ربط دارند. این درک از ایدئولوژی نقشی کلیدی به فرهنگ و شکلهای مختلف آگاهی در ابراز روابط قدرت میدهد. ریموند ویلیامز خلاصه خوبی از درک مفهوم مارکسیستی ایدئولوژی میدهد. اول: عقایدی که مشخصه یک طبقه یا گروه است؛ دوم: سیستمی از اعتقادات خیالی - ایدههای اشتباه یا آگاهی اشتباه - که در مقابل آگاهی واقعی و علمی است و سوم مفهومی که به پروسه کلی تولید معنی و ایده اشاره دارد. [17] ویلیامز میگوید برای درک عمیقتر از مفهوم مارکسیستی ایدئولوژی باید از این سه خلاصه فراتر رویم و به تز یازدهم مارکس درباره فویرباخ توجه کنیم، آنجا که مارکس میگوید: «فلاسفه تنها جهان را به شیوههای گوناگون تفسیر کردهاند، اما مسئله بر سر تغییر آن است». آلمن فصل سوم کتاب خود را با همین تز مارکس آغاز میکند.
نکته اصلی مارکس در این تز این است که چه دانشی توانایی تغییر جهان به سوی سوسیالیسم / کمونیسم دارد و چه نقدی بر تولید دانش میتواند ما را به ریشه واقعی تاریخ برساند. مارکس نه تنها ایدههای غالب،[18] که منشا ستم بر انسان هستند، را نقد کرد بلکه با این نقد کل پروسه تولید ایدهها را عیان کرد. مارکس راه دستیابی به شکل واقعی تولید دانش یا علم جامعه را نشان داد. بنا به نظر مارکس، علم باید از زندگی روزمره انسانها شروع شود که سوژه اصلی تاریخی-اجتماعیِ تولید و بازتولید خود هستند. از نظر مارکس هر پژوهشی که آغازش در سوژه تاریخی ـ اجتماعی (زندگی روزمره انسانها) نباشد، پژوهشی ایدئولوژیک است.[19]
مارکس میگوید این ایدهها نیستند که تاریخ میسازند، بلکه انسان زنده و فعال است که پرورنده ایدهها، تاریخ، و جامعه است که متقابلا جایگاه تاریخی و اجتماعی انسان و ایده را در جامعه تعیین میکنند. آنهم در شرایطی که همیشه هم انسان و هم جامعه دستخوش تغییرات اجتماعی و تاریخی است. مارکس و انگلس در «ایدئولوژی آلمانی» میگویند باید در نظر داشته باشیم که گرچه تمام ایدئولوژیها شکلی از تفکر هستند، اما هر تفکری ایدئولوژیک نیست. از این نظر تولید ایدئولوژی شکل ویژهای از فعالیت فکری ست در راستای نتیجهای مشخص. اما پرسش اصلی کماکان این است که ایدئولوژی چگونه تولید میشود؟ در «ایدئولوژی آلمانی» مارکس و انگلس از سه "حقه" که در پروسهی تولید ایدئولوژی به کار گرفته میشود نام میبرند. مارکس نشان میدهد که اولین حقه برای تولید ایدئولوژی جدا کردن ایده از تولید کننده آن است؛ یعنی جدا کردن ایدهها از منشا اجتماعی و فردی آنها. بدین ترتیب ایدههای غالب (ایدههایی که در جامعه غالب هستند) از ایدههای افراد[20] (روشنفکران بورژوا و یا روشنفکرانی که در خدمت طبقه بورژوا هستند) و به تولید و توجیه ایدههای غالب اقدام میکنند جدا میشوند. در نتیجه در روند تاریخی ایدههای طبقه حاکم از خود طبقه حاکم جدا میشوند و به آنها هستیای مستقل نسبت داده میشود. مثلا از دید مارکس ایده «آزادی»، «برابری»، و یا «فرد» را در عصر سرمایه داری نمیتوان به عنوان ایدههایی آبستره، جدا، و مستقل از روابط سرمایهداری دید. اگر این کار را بکنیم به این مفاهیم خصلتی موهوم یا افسانهای[21] دادهایم که حقه دوم تولید ایدئولوژی است. متوسل شدن به جهانشمولی متافیزیک، یا تجرید منطقی[22] که ما را به ذاتیت، طبیعت انسان و همگونی میکشاند. ذاتگرایی و همگونگرایی تضاد و تفاوتها را در ایده به سنت و کلیشهها تقلیل میدهد. مثال خوب در اینجا نژاد است که چگونه ذاتگرایی و همگونگرایی و جدا کردن نژاد از تاریخ روابط اجتماعی و تضادهای دیگر به ایدههای نژاد پرستانه تبدیل میشود. حقهی سوم ایدئولوژی، ایده را شخصی کردن است مانند «سیاه پوست» و «سفید پوست»، که همان طور که در مثال قبل گفتیم رنگ پوست متفاوت انسانها، تبدیل به ایده نژاد پرستانه میشود.
همانطور که در انتهای پاسخ سوال قبل گفتیم، آلمن میگوید تئوری آگاهی/عمل مارکس یک مفهوم منفی ایدئولوژی را نیز شامل میشود، بدین معنی که ایدئولوژی یا تفکر ایدئولوژیک گرایش به آن دارد که روابطی را که میتوان از طریق تضادهای درونی و دیالکتیک شناخت، از هم جدا میکند و در مقابل یکدیگر قرار میدهد. گفتمان ایدئولوژیک از این اجزا و تکه پاره شدنها استفاده میکند و پارهای از آنها را نادیده میگیرد و با این کار حقیقت یا ناقص گفته میشود و یا پنهان میماند. بنابراین تفکر ایدئولوژیک تفکری غلط نیست، بلکه درک ما را از حقیقت و واقعیتِ جهان مغشوش میکند و مانع فهم تضاد درونی روابط میشود.
در تجربه روزانه زندگی در نظام سرمایهداری ما تضادهای درونی سرمایهداری را تجربه میکنیم اما تفکر غالب این تضاد درونی را به شکل دوگانگیهایی جلوه میدهد که ما را به تولید و بازتولید همان روابط سرمایهدارانهای باز میدارد که منشا نابرابری، ستم، و استثمار روزانه ما است. اگر در ذهنمان نتوانیم تضادهای سرمایهداری و پیچیدگی آنها را درک کنیم الزاما به گرایشات ایدئولوژیک کشیده میشویم؛ گرایشاتی که توانایی حل این تضادها را ندارند و در واقع آنها را توجیه کرده، طبیعی نشان میدهند و غیرقابل تغییر. تئوری آگاهی/عمل مارکس به ما کمک میکند که بر این گونه تفکر ایدئولوژیک غلبه کنیم و به درکی دیالکتیک-تاریخی و ماتریالیستی از جهان واقعی برسیم و بتوانیم در تغییر جهان واقعی کوشا باشیم. آلمن همچنین به ما یاد میدهد که چگونه روش دیالکتیک ـ تاریخی ـ ماتریالیستیِ مارکس را برای خواندن خود مارکس استفاده کنیم. بیشک این روش ما را به نقد مارکس هم تشویق میکند.
A Contribution to the critique of Hegel's Philosophy of Right (1843); The Holy Family (1844); The German Ideology (1845-46); and the Poverty of Philosophy (1847).
Dorothy E. Smith (2011). Ideology, Science, and Social Relations: A Reinterpretation of Marx's Epistemology, in Carpenter and Mojab (eds). Educating from Marx, Race, Gender and Learning. Palgrave Macmillan, 19-40.
Himani Bannerji (2015). “Ideology,” in Shahrzad Mojab (Ed.). Marxism and Feminism. Zed Press, 163-180.
نظر شما