یکی از مهمترین نقصهای نوروتئولوژی، نبود اصول مشخصی است که تحقیقات براساس آنها انجام شود. اگر قرار باشد نوروتئولوژی بهعنوان یک علم زنده به حرکت خود ادامه دهد، نیازمند مجموعهای از اصول مشخص است که هم از نظر دینی و هم از نظر علمی مورد پذیرش باشند. نکته مهم این است که نوروتئولوژی هم نسبت به دیدگاههای علمی و هم نسبت به دیدگاههای معنوی پذیرا باشد و عناصر اساسی این دیدگاهها را حفظ کند. هدف کلّی این کتاب این است که اصول لازم برای نوروتئولوژی را مشخص سازد تا بهعنوان مبنایی برای تحقیقات آینده مورد استفاده قرار گیرد.
کتاب حاضر، موضوع چالشبرانگیزی را موضوع بررسی قرار داده است. ارتباط عصبشناسی و الهیات، مورد جدیدی از نوع دیرینهای از ارتباط میان علم و دین است. ارتباط میان علم و دین از دیرزمان مورد بحثهای مختلفی بوده است؛ همچون کیهانشناسی و دین در خصوص وضع کیفی و کمی آسمانها و زیستشناسی داروینی و دین در خصوص پیدایش نوع انسان. چالشبرانگیز بودن این نوع بحث بینرشتهای، هم از جهت نتایج و هم از جهت روششناسی، قابلطرح بوده است.
خسروباقری در مقدمهای بر این اثر مینویسد: «چالشبرانگیز بودن رابطه علم و دین از جهت نتایج، به این صورت آشکار شده که گاه یافتههای علمی بهمنزله تأییدی بر دیدگاه دینی، مورداستفاده قرار گرفته و گاه، بهعکس، همچون ردی بر دیدگاه دینی تلقی شده است. نظریه داروین، مورد بارزی از این نوع چالش بوده است. ظهور این نظریه همچون ردی آشکار بر دیدگاه خلقت انسان توسط خدا درک و تفسیر شد. اما پس از سپری شدن زمان، تفسیر دینی تازهتری در جهت هماهنگی میان نظریه داروین و دیدگاه خلقت انسان به میان آمد. در نزد متکلمان مسیحی، ایده دینی تازهای تحت عنوان «طرح هوشمندانه» (intelligent design) مطرح شد، حاکی از اینکه خداوند در آفرینش انسان، بهطور خاص و آفرینش جهان، بهطورکلی، طرح هوشمندانهای به کار گرفته که در آن، آفرینش نه بهصورت یکباره بلکه طی مراحلی مشخص به ظهور میرسد. از این جهت، نظریه داروین هیچگونه تعارضی با دیدگاه خلقت انسان نخواهد داشت بلکه مؤیدی بر دیدگاه دینیِ طرح هوشمندانه خواهد بود. در ایران نیز شاهد تفسیرهای تازهای از آیات قرآن و احادیث بودهایم که بر مرحلهای بودن آفرینش انسان دلالت دارند و میتوانند هماهنگی دیدگاه دینی و نظریه داروین را نشان دهد.
رابطه عصبشناسی و الهیات نیز میتواند همین چالش را برانگیزد، چنانکه برخی از عصبشناسان برآنند که تجربههای مختلف آدمی، شامل تجربههای معنوی و دینی، معلول رخدادهای درون ارگانیسم هستند و عصبشناسی در پی ردیابی آنها است و میکوشد یافتههای علمی را در این زمینه فراهم آورد. از سوی دیگر، برخی از دینداران و الهیدانان میکوشند با توسل به یافتههای عصبشناسی نشان دهند که این شاخه علمی مؤیدی بر اصالت تجربههای معنوی و دینی است زیرا میتوان آثار خاص اینگونه تجربهها را در سامانه عصبشناختی آدمی دنبال کرد و حتی به دنبال جایگاهی ویژه برای اینگونه تجربهها در مغز یا جایگاهی ویژه در ذهن، همچون هوش معنوی بود. اما هر دو نوع این کوششها، چه از جانب عصبشناسان و چه از جانب الهیدانان، شتابزده و غیردقیق است. خوشبختانه، مؤلف کتاب حاضر، در این زمینه جانب احتیاط را نگاه داشته و اینگونه تفسیرهای شتابزده را موردانتقاد قرار داده است.
اما چالش میان بررسیهای علم و دین، از جهت روششناسی نیز موردنظر بوده است. از یک سو، اکثر حامیان علم تجربی، دیدگاه روششناختی کاهشگرایی (reductionism) را موردحمایت قرار دادهاند. بر اساس این دیدگاه، هر پدیده انتزاعی یا متعالی را میتوان و بلکه باید با توسل به سطوح پایین و قابلمشاهده امور تبیین کرد. شعار «چیزی نیست بهجز (nothing but)» مشخصه اصلی دیدگاه کاهشگرایی است که طبق آن اظهار میکند که هر پدیده انتزاعی یا متعالی چیزی نیست بهجز آنچه در سطوح قابلمشاهده بررسی میشود. بررسیهای دینشناختی و الهیاتی، این دیدگاهِ روششناختی را موردانتقاد قرار دادهاند زیرا منجر به نفی موضوعهای مورد بررسی دین و الهیات میشود. بهطور مثال، ممکن است عصبشناس، هر لذتی را با توسل به ترشح دوپامین در سیستم نوروفیزیولوژی تبیین کند و از این جهت، هیچ تفاوتی میان انواع لذتها قائل نباشد. این در حالی است که نگاه از بالا (برخلاف کاهشگرایی) میتواند میان انواع لذتها (مانند لذت فلسفه، لذت عشق و لذت نیایش) تفاوت مهمی قائل باشد.
از سوی دیگر، برخی از فیلسوفان و روششناسان، در واکنش به کاهشگرایی، بر این نظر شدهاند که هر حوزهای از علایق بشری، مانند علم، فلسفه و دین، نظرگاه خاص خودش را دارد و نوعی تباین و قیاسناپذیری میان آنها برقرار است. لودویگ ویتگنشتاین نمونه بارزی از این نوع نگاه را مطرح کرده است. وی با سخن گفتن از «گونههای زندگی (forms of life)» هر یک از علایق بشری را بهگونهای خاص از زندگی بشر مربوط دانسته و کوشش برای کاستن یکی بر دیگری را تلاشی مغالطهآمیز دانسته است. در این حالت، میان علم و دین و بهطور خاص عصبشناسی و الهیات، گفتگویی درنمیگیرد و هر یک باید بهمنزله پنجرهای جداگانه به جهان محسوب شود.
مؤلف کتاب حاضر در زمینه روششناسی نیز موضعی میانی اتخاذ کرده است. وی درعینحال که هم از کاهشگرایی پرهیزکرده و هم از قیاسناپذیری دیدگاهها دور شده، از تعامل محتاطانه میان عصبشناسی و الهیات سخن به میان آورده است. از این حیث، باید گفت که موضع مؤلف، موضع مناسبی است که وی میخواهد برحسب آن امکان بهرهوری متقابل عصبشناسی و الهیات را پیشاپیش نفی نکند، بدون اینکه از کاهشگرایی یا قیاس ناپذیری دیدگاهها حمایت کند.
به سبب این موضع محتاطانه مؤلف، به نظر میرسد کتاب حاضر میتواند در جهت گشودن گفتگو میان عصبشناسی و الهیات گام مؤثری باشد. پیشازاین، تلاشهایی در جهت برقرار کردن ارتباط میان عصبشناسی و فلسفه (neurophilosophy)، عصبشناسی و آموزش و پرورش (neuroeducation) و نظایر آن انجامشده است. البته، برخی از این تلاشها احتیاط لازم را برای دور ماندن از مغالطههای ذکرشده رعایت نکردهاند. نگارش و ترجمه این کتاب، باب تازهای را برای ارتباط میانرشتهای گشوده و به سبب نگرش محتاطانه نویسنده، میتوان آن را اثری درخور محسوب کرد.»
نویسنده کتاب نیز در پیشگفتاری بر کتاب مینویسد: «هیچگاه نسبت به واژه «نوروتئولوژی» احساس راحتی نکردهام و این مسئله برای کسی که در حیطه نوروتئولوژی فعالیت میکند مشکل بزرگی است. دلایل مختلفی برای این عدم راحتی وجود دارد که مهمترین آنها مبهم بودن نوروتئولوژی و کارهایی است که باید بهعنوان یک حیطه علمی انجام دهد. اگرچه سعی میکنم در مقالات و کتابهایم از این واژه اجتناب کنم همانطور که از به کار بردن واژه خدا اجتناب میکنم، ولی این کار بهراحتی امکانپذیر نیست. با اینکه از نگرانیام در این رابطه کاسته نشده است، شاهد هستم که بقیه افراد جهان برای توصیف حیطهای که به بررسی رابطه مغز و دین میپردازد، از واژه نوروتئولوژی استفاده میکنند. این امر مرا ترغیب کرد تا به کاوش در اینکه نوروتئولوژی چیست و چه اصولی دارد بپردازم. این کتاب نسخه مبسوط این کاوشها است. امیدوارم که این اقدام، چند نتیجه برای نوروتئولوژی داشته باشد. اول، امیدوارم که اهمیت نوروتئولوژی را هم در تحقیقات علمی و هم در تحقیقات الهیاتی نشان دهد. دوم، امیدوارم که هم خودم و هم سایر محققان این حیطه را در تحقیقات علمی راهنمایی کند. و سوم، امیدوارم که این اثر باعث شود که همه نسبت به واژه نوروتئولوژی احساس راحتی بیشتری بکنند.»
نظر شما