این، شامل هفت داستان است که پس از پرداختن به محتوای کلی اثر، داستانها به صورت جزءبهجزء بررسی شدند.
«چشم سگ» اثر نویسنده جوان افغانستانی، شرح غربت، دغدغهها و مشکلات آدمهایی است که دوست دارند زندگی کنند، شاد باشند و در کنار دیگران از حداقل حقوق انسانی خود بهرهمند شوند. داستانهای عطایی مجموعهای از تلاش برای بهدستآوردن عشقند و کوشش برای زندگی و پذیرفتهشدن. هرچند یا عشقها یکطرفهاند؛ مثل داستانهای «شب سمرقند»، «ختم عمههما» و «فیل بلخی» و یا ناکام میمانند مثل داستانهای «شبیه گالیله» و «اثر فوری پروانه».
«چشم سگ» با حال و هوایی اقلیمی، فرهنگ و لهجه مردم سرزمینی نه چندان دور را، به حیطه کشور میزبان میکشد و شخصیتهایش را با احوالات و موقعیتهای پیچیده و با تضادهای دردسرساز مواجه میکند. از تاثیر عجیب مرزبندیهای سیاسی میگوید و بزنگاههایی که انسانها تحتتاثیر چنین مرزکشیهایی دچار سرنوشتهای غالباً خانهخرابکن میشوند.
بستر بیشتر داستانها شهرهای تهران و بیرجند ایران است که به وسیله زبان و لهجه و فرهنگ افغانستان، خواننده را به هرات و کابل و آنطرفهای آشنا میبرد. استیصال انسان را در برابر موقعیتهایی که نقشی در آن نداشته نشان میدهد و او را باچالشهای عظیمش تنها میگذارد. کشور افغانستان به عنوان شخصیت غایب مجموعه، گاهبهگاه هویتپردازی میشود؛ آنطور که خواننده، اسارت مظلومانه آن سرزمین را میبیند و بوی باروت اشرار، آزارش میدهد. اینچنین است که جغرافیا در همۀ داستانها، نقش خودش را بازی میکند.
نویسنده، با نگاه و زبان بومی به سوژههای داستانیاش توانسته فضای متفاوتی را در اختیار خوانندگان فارسی زبان قرار دهد. غالباً انسان در این مجموعه داستان، محصول شرایط است و تصمیمات فردی، نقش پررنگی ایفا نمیکند. در همه داستانها به نوعی پای افغانستانیها وسط است؛ بیشترشان شخصیتهای اصلیاند و به ندرت شخصیت فرعی هستند.
در مجموعه با هفت داستان مواجهایم که فصل مشترک آنها مسئله هویت است. هویتی دچار بحران، که علت و سببش چیزی نیست جز بیخانهبودن و حیرانی. شخصیتهای جهان داستانی چشم سگ، آواره جنگهای طولانی و پیدرپی هستند. آنها مجبور به مهاجرت و کوچیدن هستند، از خانه اصلی و ریشه خود جدا شدهاند و دنبال پیداکردن خانه دومی برای دوباره ریشهدادن میگردند. آن منزل دومی که این انسان آواره و حیران در این مجموعه داستان انتخاب کرده، «ایران» است؛ ایرانی که دال مرکزی جغرافیایی باقیمانده از یک سرزمین پهناور فرهنگی است که روزگاری سرزمین او هم بوده و مرزهای تازه سیاسی او را از آن جدا کرده است. همزبانی مهمترین خصیصهای است که او با مردم سرزمین میزبان دارد؛ اما داستانها از زبان نویسنده مهاجر به ما میگویند که این همزبانی آنچنان که باید منجر به همدلی نشده است. در نگاه اول میشود همه حرف داستان را به کلیت مهاجرت و آسیبهایش تعمیم داد و ادعا کرد که هر مهاجری این دردها را تجربه کرده است. هرکس انتخاب میکند که به هر دلیلی خانهاش را رها کند در سرزمین میزبان دچار بحرانهای اینچنینی خواهد شد؛ هویت، مقابله فرهنگی، بازیابی خود در علقههای تازه به سرزمین دوم و ... .
مهاجرت در داستانهای مجموعه نه به عنوان یک پدیده مرسوم بلکه به شکل معضلی مطرح میشود که به هیچشکل قرار نیست در کشور میزبان حل شود. نه فرهنگها به هم جوش میخورند نه آدمها! با این حال قرابت دیرینه تاریخی احساس و تمنا میشود.
داستانها در مجموع گزارشی از وضعیت افغانستان به دست میدهد و بستری را فراهم کرده تا مخاطب در طول هفت داستان با تفاوتها و قرابتهای فرهنگی، سیاسی و اجتماعی این ملت و ایران آشنا شود.
امتیاز این کتاب در سوژههای جدید و بکر آن است؛ ایدههای جذابی که خواننده را به همراهی با اثر ترغیب میکند. همچنین خواننده، کمترین مشکل را با زبان داستانها دارد. اصطلاحات و بار کلمات را میفهمد و انتقال حس، به خوبی صورت میگیرد. نثر واضح و روشن است. لهجه و در پس آن لحن شخصیتها به خوبی نمایش داده میشود؛ اما آنچه به کل کار ضربه زده است، سنگینبودن وزنهی روایت به دیگر عناصر داستان است. عطایی در چشم سگ مشغول قصهگویی است و فراموش کرده که «شنیدن کی بود مانند دیدن؟!».
نویسنده در داستانها به فرم قابلقبولی دست یافته و در انتهای داستانها تلاش میکند تا بهوسیله خلق موقعیت و جادوی کلماتش داستان را به جویبار روان و سیال ذهن خوانندهاش بسپارد و او را -که دچار غم، تاسف یا حیرت شده است- با دغدغههای خود همراه کند. هرچند تلاش برای دستیابی به فرم مناسب و بیان دغدغههایش او را از شخصیتپردازی داستانها و همچنین توصیف درست و دقیق موقعیتها غافل کرده. به عبارت دیگر میتوان گفت که او روایتگر خوبی است؛ اما نتوانسته تصاویر و صورتها را در ذهن خوانندهاش وضوح ببخشد و گاه سوژه داستانها به دلیل همین دغدغههایش هرز رفته است.
شهر در داستان اصالت دارد؛ تهران، بیرجند و همینطور کابل، سمرقند و بلخ که تکههای جداافتاده آن ایران بزرگِ دور هستند و استانبول! نویسنده در داستانها دنبال کشاندن خواننده و انسان امروزی از شهر به مدینه است؛ مدینهای که برخلاف شهر دارای هویتی اجتماعی و سیاسی است، اعضای آن در زندگی شریک یکدیگرند و نیکبختی مردمان آن به هم وابسته است.
شهر بیرجند به عنوان مبدا ورودی مهاجران و شهر تهران به عنوان مقصد آنان، در داستانها حضور پررنگی دارد اما آنقدری که خواننده، تهران داستانهای او را میشناسد، تصویر روشنی از بیرجند ندارد.
این مجموعه داستان، فراز و فرود بسیاری دارد. سه داستان اول با قوت بسیار و در ادامه داستانهایی معمولی و یا کمقوت. مجموعه ای از مردم مهاجر افغانستان، نمونههایی از مردمی دردکشیده و گاهی هم شخصیتهایی که نمیتوانند نمونههای خوبی برای مردم کشورشان باشند.
شبیه گالیله
داستان اول یکی از قویترین آثار این مجموعه است. به دور از شعار و با زبانی نمادین حرف میزند و حرفهایش به دل مینشیند. مار گاهی نماد زن است که فریبنده است؛ و گاه نماد این دنیا و خوشیهای پوچ و فریبای آن. ضیا مردی است که از وطنش کنده و برای کار به ایران آمده. او نماد انسانی فرصتطلب است؛ اما با تمام زرنگیهایش حس خوبی دور از وطن ندارد. او تنهاست و در تهران سرش را با کار گرم میکند؛ اما همین کار هم خیلی زود به او میفهماند که داری خودت را گول میزنی و تو اینجا تنهایی. تو بی خانه ای و بی خانمان و یکی از ارزشهای آدمی به خاک و وطنش است. اینجاست که ضیا حتی لباسهای نوی ایرانیاش را میگذارد و میرود و بند کفشش را هم سفت میکند تا دیگر هیچوقت برنگردد. داستان، داستان دنیای امروز و تنهاییهای انسان امروز است؛ انسانی که هیچ جا مثل وطن خودش پذیرفته نخواهد شد؛ حتی اگر دوستانی داشته باشد که با او بخندند، او به مهمانی خصوصی آنها دعوت نخواهد شد. مار که نماد فریبندگی است، به جمع انسانها دعوت خواهد شد؛ اما او همیشه غریبه است.
این داستان از فضای مجازی و دوستیهای مجازی هم میگوید. به دور از شعار درباره این فضا میگوید و عمق روابط غیر حقیقی را نشان میدهد. روابطی که هیچ چیزی از تنهایی آدمها نمیکاهد و فقط سرشان را گرم میکند.
جغرافیای تهران و افغانستان هم در این داستان خیلی خوب درآمده و زبان و نثر هم در همین راستا به داستان خدمت کرده است.
یکی دیگر از ویژگیهای چشم سگ استفاده از نمادهاست. در «شبیه گالیله»، مار، جابهجا «ضیا» را یاد زنش «شبنم» میاندازد. در پارک، مار از پی ضیا میرود و او را یاد شبنم در بازار کابل میاندازد و راهرفتن او را تداعی میکند؛ شبنمی که چنان رفتار میکند که حتی مادر و خاله ضیا را نیز فریب میدهد.
مار شبها خودبهخود میآید و انگار که بخواهد به معشوقش حرفی بزند و نوازشش کند، صاف و محکم کنارش دراز میکشد. ولی وقتی مار به مهمانی دعوت میشود و ضیا نه، میان ضیا و مار نیز فاصله میافتد؛ همانطور که میان او و شبنم فاصله افتاده. ضیا دیگر نه دلش برای شبنم تنگ شده و نه دیگر حالوحوصله نکونالهای او را -که ترکش کرده و به اروپا رفته است- دارد. بااینحال حس عمیق تنهایی، در خلوت آزارش میدهد.
نماد زن و مار در داستان آفرینش نیز درهمتنیده است. در اکثر روایات نقل شده از ماجرای هبوط؛ ابلیس به کمک مار، ابتدا حوا را میفریبد و او را به چیدن میوه ممنوعه وامیدارد. سپس او میوه را به همسرش میدهد و او را به خوردن آن ترغیب میکند. مار در افسانهها گاهی نگهبان گنج و دربان بهشت و دوزخ و گاهی نماد حیلهگری و سمبل زیانکاری است. در شبیه گالیله نیز ماری که میتوانست نگهبان گنج ضیا باشد و اسباب منفعت او را فراهم کند، تداعیکننده شبنم است که زحمت ضیا را دلار میکند و با خود میبرد.
ضیا وقتی از جانب انسانها نادیده گرفته میشود میبرد. او برای مورد توجه واقعشدن، درباره مارش خیالبافی میکند و وقتی آن خیالات برای مردم اهمیتش از یک انسان که او باشد، بیشتر میشود، طغیان میکند و بیرحم میشود. مار گرسنه را در پارک رها میکند تا آدمهایی خوراکش باشند که میتوانند ماری را ببینند و انسانی را نه! هرجا هویت انسانی پامال شد، سختگیرانهترین اتفاقات را خود انسان برای همنوعش با طغیان رقم زد.
همچنین عشق در این داستان نافرجام است؛ گرچه بارقهای از آن را پیش از ازدواج و در روابط احتمالا خارج از چارچوب ضیا با شبنم و یا دلتنگیاش برای صحرا میتوان دید؛ ولی بیش از آن معنا ندارد و در نهایت داستان به سرخوردگی از اجتماع بیگانه با آن و حس نفرت و انتقامی سخت و دهشتناک منتهی میشود.
تقریبا هیچکدام از شخصیتهای داستان تصویر ندارند و در عین بیصورتی، ستایش گروه تلگرامی با صحرا دختر ضیا مقایسه میشود! تلاش ضیا برای پذیرفتهشدن در اجتماعی که او را بیگانه میپندارند و دستاویز قراردادن ماری که روزبهروز بزرگتر میشود و قصهبافی درباره آن، در نهایت پایان فاجعهباری را رقم میزند. حس انتقام و سرخوردگی او باعث میشود که ضیا برای عقدهگشایی ماری گرسنه را در پارک رها کند.
در این داستان بسیاری از شخصیتها میتوانند نباشند و حضورِ لاحضورشان تاثیر چندانی در زندگی شخصیتهای اصلی ندارد. مثلاً از یک گروه 97نفره تلگرامی 96 نفرشان حرف نمیزنند یکی هم که نقش دارد، دختربچهای است که معلوم نمیشود چرا بین بزرگسالان حضور دارد و روی چه حسابی اینقدر شیرینزبانی میکند؟ یا دو نفر دلالی که حضور دارند هم نقش خاموش و روبه احتضارشان دردی از داستان دوا نمیکند. اما بههرشکل از پایان تکاندهنده و خوب این داستان نمیشود گذشت.
نام داستان نیز تا آنجا که یادآور میشود که زمین گرد است و آدمها دوباره بههم میرسند و اثر رفتارشان به خودشان بازمیگردد، قابل فهم است. اما اینکه چرا باید نام گالیله روی مار گذاشته شود نامفهوم است.
پسخانه:
در این داستان مقایسهای بین مردم دردکشیده افغانستان و مردم ایران رخ میدهد. امنیت بزرگترین دارایی ایران به نظر میرسد؛ آنجا که خسرو میگوید:«چه میفهمند مردم ایران که وقتی در یک انتحاری دست قطعشده یک نوعروس روی سرشان بیفتد، یعنی چه؟» در اینجا تلنگری واقعی به خواننده میخورد. تلنگری که تمام مشکلات دیگر را بیاهمیت میکند و میگرید که: «ما اگر قبر داشته باشیم، خوشحالیم.» هرچند که خسرو یک انسان فرصتطلب است و در ایران به نان و نوایی رسیده و حالا میخواهد با لو دادن هموطنش، قهرمانی از خویش بسازد؛ اما باز بدون شعار، واقعیاتی غیرقابلانکار را میگوید.
در داستان پسخانه با یک تعلیق قوی روبرو هستیم. شک و تردید در کل داستان طنین انداخته و خواننده تا پایان داستان نمیتواند پایان قصه را حدس بزند. شخصیتها و فعلهایشان باورپذیرند. نویسنده تفاوت انسان ایرانی و افغانستانی را به خوبی نشان میدهد. حتی جنگهایشان را با هم مقایسه میکند و از هر موقعیتی سود جسته تا نشان دهد که افغانستانیها خیلی وقتها، نادیده گرفته شده و تحقیر شدهاند.
شخصیت اول داستان، مردی به نام خسرو است. او در طی عملیات انتحاریای که قرار است تهران را ناامن کند، تلاش میکند که دینش را به کشوری که در آن زندگی میکند، ادا نماید و نگارهای را که به او مشکوک است تحویل بدهد؛ اما ناگهان همهچیز با ورود سرزده خسرو به منزل و روبهرو شدن با لاله، همسرش -که نگاره دارد موهای او را میبافد- تمام شده و سوالهای زیادی بیپاسخ میماند. بهراستی نگاره کیست؟ بوی گوگردی که از اتاق او میآید، برای چیست و چرا اینچنین فیلم عملیات انتحاری را با دقت تماشا میکند؟
در حقیقت میتوان گفت پسخانه داستانی است که خوب شروع میشود و گنگ به پایان میرسد. این داستان به لحاظ انتخاب سوژه رتبه بالایی دارد. حس تعلق مهاجر به کشور میزبان و تعهدی که به مرور پیدا میکند در این داستان خوب از کار درآمده است؛ اما در این داستان نیز پرحرفی راوی کسلکننده میشود و تناقضهای گاهبهگاه، حواس خواننده را مخدوش میکند؛ ولی شخصیتهای داستان با منطق درستی کنار هم قرار گرفتهاند. افسوس که ظرفیتهای چیدهشده در داستان «پسخانه» به اندازه کافی به کار گرفته نشده است. حذفهای غیرمجاز، رمزآلودکردن بیش از حد قصه و ترکیب توهم با واقعیت، منجر به ایجاز مخل شده است به طوری که پایان داستان با وضعیتی دور از ذهن رقم خورده است. بهطور کلی پایانها در مجموعه داستان «چشم سگ» معمولی نیستند؛ یا خیلی خوب و تحسینبرانگیزند یا طوری تمام شده که کل داستان با پایانش سوخت شده!
شب سمرقند:
این داستان به گونه ای دیگر از مردم افغانستان میپردازد. آنها که پول برایشان در صدر است و وطن و خاک هیچ ارزشی برایشان ندارد. همه را میفروشند و به همه خیانت میکنند تا پول روی هم بگذارند. همانها که جان هم وطنانشان و حتی نوزادان بیگناه برایشان اهمیتی ندارد و همینها هستند که همواره باعث جنگ، مرگ و خونریزی در افغانستان هستند. نویسنده در این داستان نشان میدهد که خاک کشورش بیدلیل به این روز نیفتاده. یک عده رها کردهاند و مهاجرت کردهاند، یک عده دارند خیانت میکنند، یک عده هم که ماندهاند، به نوعی دیگر ضربه میزنند.
در شب سمرقند، بیشترین توجه نویسنده به مدینه معطوف می گردد. نگینه ازبک وهمسر اولش حمزه، زیر مجسمۀ فردوسی در دانشگاه تهران آشنا میشوند. نگینه و همسر دومش با هم شعر حافظ و سعدی ردوبدل میکنند. سرنوشت فرزند افغان-ازبک نگینه گره میخورد به جوان ایرانی که در تهران همکلاس آنها بوده تا لبکلام نویسنده در همین داستان گفته شود؛ ما در نیکبختی هم شریکیم حتی اگر گذرنامههایمان را یک دولت صادر نکرده باشد.
نثر و زبان موفق کار نگذاشته نقص روابط علی و معلولی و حفرههای پیرنگ در خوانش اول به چشم بیاید. آنقدر فضاها بکر و تازهاند که خواننده را مجاب میکنند به خواندن و عبور کردن از تکرارهای محتوا.
میتوان گفت که شب سمرقند قویترین داستان این مجموعه است. روایتی جذاب، داستانی متفاوت و فضاسازی بسیار خوبی دارد. زندگی نافرجام نگینه با رحمان ضیااف و آیندۀ مبهم نگینه، کودکی که ناگهان در زندگی او پیدا شده و امیرحسین، غمی مضاعف بر دل مینشاند.
گرچه باز هم شخصیتپردازیها ناقصند. خواننده چیز زیادی از امیرحسین نمیداند و سوالهای زیادی در داستان برایش بیپاسخ میمانند. اینکه چرا وقتی امیرحسین متوجه میشود که حمزه سپری از آنان برای جاسوسی خود ساخته کاری نمیکند و اصلا در این مدت به چه کاری مشغول است؟ چرا تصمیم میگیرد فرزند نگینه را با خود به تهران ببرد و سالها از او مواظبت کند درحالی که مجرد هم هست؟ حمزه پس از آنکه به نگینه میگوید نوزادش مرده، نوزاد را به کجا میبرد و چگونه امیرحسین او را مییابد؟ اصلا چرا و به چه پشتوانهای چند دانشجوی ادبیات برای دیدن کتابخانه هرات به افغانستان میروند؟ داستان زیبای شب سمرقند و فضاسازی و زبان قدرتمند آن نیازمند پیرنگی قویتر است.
تصویرپردازی خوب این داستان، تصاویر زایمان نگینه و فرارش به ترمینال و دوشیدن سینههایش در داخل مستراح ترمینال را در ذهن ماندگار میکند و نفرتش از حمزه با توصیف فوقالعادهاش عیان میشود.
ـ وقتی که هیچ نمیفهمید آنچه در شکم دارد انسان است یا حیوانی از جنس حمزه.
و پایان دردناک داستان که کوتاه و مختصر و باورپذیر رخ میدهد. اما همه محاسن داستان، سبب غفلت از یک نکتۀ مهم نمیشود: گاهی به غیر از شخصیتهای زیاد، داستان در موقعیتها و حوادث و خردهروایتهای پیدرپی اشباع میشود به طوری که از ظرف داستان کوتاه لبریز میشود و سرمیرود در حالیکه خواننده در موقعیتها، خردهروایتها و حوادث جا مانده و حاضر نیست نصفه نیمه رهایشان کند. داستان «شب سمرقند» نمونه بارز داستان کوتاهی است که باید رمان یا داستان بلند میشد. تعداد افراد، حوادث و مسائل، همه در جای تنگ داستان کوتاه، گرد آمدهاند و طرحواره کنار هم نشستهاند. در این داستان همهچیز، خرد و کلان، در همآمیخته است. اختلافات پیچیدۀ بیرون مرزی و درونمرزی با همۀ مبارزان به حق و ناحقش در کنار رسم و رسومات، ترکیب فشردهای شده که ارزش مطالعات منطقهای و فرهنگی را همزمان در همین محدوده میطلبد. با این حساب این داستان نیز برای پایانبندی خوبش قابل اعتنا است.
ختم عمه هما:
داستان در شهر بیرجند و یکی از روستاهای آن میگذرد. ما بهواسطه مرگ عمه هما با روستایی مرزی مواجه میشویم که سه کیلومتر آنطرفتر مذهب و ملیت آدمها با هم فرق میکند. و البته باز هم عشقی یکطرفه. این داستان از تفاوتها میگوید. تفاوتهای به ظاهر کوچکی که بین ملالی«تازه عروس افغانستانی» و فرهاد همسر ایرانیاش، به فاصلههایی زیاد میانجامد. اما تفاوتها بسیار کوچکاند و کاملا ناگهانی ایجاد میشوند. در حالی که تا شب قبل، همه چیز گل و بلبل است و ناگهان با مرگ عمه، گویی فرهاد تکان میخورد و تفاوتها رخ نشان میدهند. این در حالی است که فرهاد برای بدست آوردن ملالی جنگیده است! همۀ اینها منطق داستان را زیر سوال میبرد!
داستان دچار اطناب است. حجم داستان با محتوا نمیخواند. داستان تعلیق و پیرنگ قوی و مستحکمی ندارد.
به لحاظ شخصیت نیز، ملالی بسیار بچهگانه رفتار میکند و خیلی از رفتارهایش منطق ندارد. میتوان گفت شخصیتپردازی ضعیف است و سوالهای بسیاری در داستان بیپاسخ میماند. عمه دقیقا کیست؟ چرا چهار بار ازدواج کرده؟ چرا طلاق گرفته و چرا همسران او باید در ختمش حضور داشته باشند و زیر تابوتش را بگیرند؟ چرا فرهاد از مرگ عمهای که تصویر واضحی از او نداریم، اینچنین پریشان است؟ چرا از ملالی دلسرد شده؟ چرا ملالی اینچنین بیمنطق عمل میکند؟ فرهاد مصیبتزده است و ملالی بهجای همدردی و درک موقعیت، حرفهای بیربطی درباره کیک سیب و لباس جدیدش میزند! کسی که فرهاد با او چت میکند کیست و چه چیزی به او گفته؟ مجموع تمام این سوالهای بیپاسخ داستانی آشفته را رقم میزند.
همچنین یکی از داستانهایی که لهجه در آن بیشترین نمود را دارد داستان «ختم عمه هما» است و کلمات با لهجه غلیظتری نسبت به سایر داستانها خودنمایی میکنند.
شخصیت اصلی این داستان، دختری ایرانی از شهر بیرجند است. دختری ناشنوا که نویسنده به کر بودن او نگاهی نمادین دارد «در حقیقت دختر، ندای عشق را نمیشنود» اما از این نماد کارکرد لازم را نمیکشد. این داستان تنها داستان مجموعه است که به مهاجران افغانستانی نمیپردازد و دغدغههای بزرگ داستانهای اول فراموش میشود. اینکه چرا این داستان در این مجموعه گنجانده شده، از دو نگاه مورد بررسی قرار گرفت. نگاه اول این است که داستان کاملا بیربط با مجموعه است، هم از نظر خط فکری هم از نظر سوژه! در این داستان نه پای مهاجرت وسط است نه مرزبندی، نه جغرافیا! خواننده به کل وارد فضایی عشقواره میشود که با جنس شکنندۀ پوست پیازیاش، همراه با شخصیتهای بلاتکلیفش مسیر را میپیماید و در نهایت شاهد ترکیدن حباب ساخته شده از وضعیت موجود است.
و نگاه دوم اینکه، شاید نویسنده قصد داشته این پیامها را منتقل کند: ترس از پذیرفته نشدن، وجود چیزی که از نظر دیگران نقص است و قهرمان داستان تلاش میکند آن را نادیده بگیرد یا تلاشی نافرجام برای فرار از تبعات آن دارد، رانده شدن از اجتماع و تلاش برای بهدست آوردن یک عشق ماندگار یا حتی القای این مساله که افغانستان و ایران در زمانی نهچندان دور با هم یکی بودهاند و گرچه اکنون از هر لحاظ با هم متفاوتند اما باز هم نمیشود آنان را جدا از هم دید.
در این داستان سه عشق در همان ابتدای تولد میمیرند؛ عشق سامان به دختر، عشق سرباز به دختر و بعدها در انتهای داستان، عشق دختر به سامان.
شخصیتپردازی شخصیت اصلی خوب صورت نمیگیرد و به همین دلیل خواننده از درک رفتار او عاجز است. همچنین ماموران زن و مرد کلانتری درحد یک تیپ باقی میمانند و ما تصویر درستی از پدر مرجان نداریم.
اما ایده نویسنده برای بازگشت به گذشته و روایت آن قابل تحسین است؛ دفترچه خاطراتش که از قضا دست یکی از ماموران زن افتاده و او حدس میزند که اکنون او کدام صفحه را میخواند.
اثر فوری پروانه
مرغ دریایی غولپیکری به اتاق بهرام مشفق در هتلی در ترکیه حمله کرده و اتاق را بهم میریزد و ماجراهای داستان آغاز میشود. آنگونه که پیداست، برخی از گونههای مرغهای دریایی تا آخر عمر در کنار جفت خود باقی میمانند و به او وفادارند و چه بسا نویسنده خواسته کنایهای به عشقهای چندضلعی داستان و آشفتگیهای آنان بزند.
در این داستان، مرغ دریایی استعارهای از مردم مهاجر افغانستان؛ بهویژه برادر کارگر هتل است. پرنده مهاجر بیآزار، وقتی در اتاق هتل اسیر میشود، ناگهان خطرناک و دیوانه میشود و آنقدر به خود نوک میزند که زخمی میشود و در پایان خود را به شیشه اتاق میکوبد و میمیرد. مثل برادر کارگر که به دنبال گزارش بهرام، از ایران اخراج و از ایرانیها متنفر شده است و سرانجام در بامیان به دنبال یک عشق ناکام خودش را به کشتن میدهد.
توصیف نویسنده از حرکات و رفتار یک پرندۀ دیوانه، حس مخاطب را برمیانگیزد و التهاب و اضطراب از مواجهه با یک صحنه پیشبینینشده را به جانش میریزد.
در داستان اثر فوری پروانه نیز، با چند عشق نافرجام روبهرو هستیم. عشق بهرام مشفق به نینا، عشق نینا به کارگر افغانستانی و عشق نفیسه به بهرام مشفق.
تنها داستانی که در آن شخصیت اصلی غیر افغانستانی است، داستان «اثر فوری پروانه» است. در این داستان آنچه توجه را جلب میکند تقابل بیرحمانۀ مرد ایرانی در کشور میزبان با کارگرهای افغانستانی مهاجر است.
از آنجاییکه بیشتر داستانهای مجموعه کمابیش به بحث مهاجرت تنه زده، میتوان گفت، این داستان بلندترین فریاد اعتراض را با خود حمل میکند. گرچه اسم این داستان از شدت آیرونی وضعیت داستانیاش را گم کرده اما سوژه به عنوان یکی از دغدغههای اصلی نویسنده به نظر میرسد.
علاوه بر موقعیت ویژه و جدید، با فضاسازی بسیار خوب مواجهیم. برخلاف بیشتر داستانها تصویرسازی و روایت تقریبا همپای هم پیش میروند؛ هرچند که شخصیتپردازیها دچار اشکالند و دوباره سوالهای زیادی بیپاسخ گذاشته میشوند. کارگر افغانستانیای که نینا عاشقش شده چه کسی است؟ چه ویژگیهایی دارد که نینا عاشق او شده و به زندگی ده سالهاش پشت پا میزند؟ مشفق دقیقا چهکاره است و چرا وجود غیرقانونی آن دو کارگر را گزارش میدهد؟ آیا آن دو نفر کارگر او هستند؟ نینا کجا با کارگری که ما نمیدانیم کیست، آشنا شده؟ چطور بهرام تا انتهای داستان و با وجود نشانههایی که نفیسه به او میدهد متوجه عشق پنهان همسرش و آن کارگر نمیشود؟ چرا نینا با وجودی که میداند گوشی فرهاد شکسته، عکسهایش را به گوشی کارگر هتل که از قضا برادر دلدار از دسترفتهاش است میفرستد؟ آیا جز این است که نویسنده به مقصود خود برسد و پایانی تقریبا غمبار و مبهم را رقم بزند؟
این سوالهای بی پاسخ نشان از نقص پیرنگ دارد و اینکه تصادف در این داستان، حرف اول را میزند.
داستان میتوانست حرفهایش را در قالب معضلاتی جدیتر مطرح کند. اما درحالحاضر خود شخصیتها نیز انگار مشکلشان را باور نکردهاند. الکی جدا شدهاند و حالا دوباره رجوع کردهاند. نینا اگر زنی است که برای ارزشهای اخلاقیاش، و یا حتی برای عشقش به کارگر افغان، از همسرش جدا شود و تا بامیان نیز برود و برگردد، چرا باید پای حرفش نماند و رجوع کند و خود را با لباس خوابهای مختلف به شوهرش عرضه کند؟
و یا در بخشی از داستان میخوانیم«وقتی بعد یکسال با او میخوابید پس طلاقشان فقط در کاغذ رخ داده بود.» و یا بیتفاوتی مرد نسبت به این جدایی، علیرغم علاقهمند بودنش به نینا اصلا منطق ندارد و همه اینها نشان از شوخی بودن معضلشان دارد.
اما اشاره شد که نویسنده، در این مجموعه داستان، به دنبال کشاندن انسان امروزی از شهر به مدینه است. مدینهای که اعضای آن در زندگی شریک یکدیگرند و نیکبختی مردمان آن به هم وابسته است. نویسنده این وابستگی اعضا و رفتارشان در مدینهی بزرگ مورد ادعایش را در داستان«اثر فوری پروانه» به وضوح و مستقیم پرداخت کرده است. در همین داستان، او رو به مخاطب میایستد و یادآور میشود که اگر رحم نکنی رحم نمیبینی. یکجایی، یک کسی، حتی اگر شده یک مرغ دریایی مهاجر، از تو انتقام میگیرد. محل انتقام را هم جای دوری از ایران نبرده؛ استانبول، شهری که برایمان آشناست. جغرافیایی که نیمی از آن در آسیاست و نیمی دیگر در اروپا.
این مضمون گره میخورد به نام داستان که از پدیده اثر پروانهای می گوید. این پدیده اشاره میکند که تغییری کوچک در یک سیستم، چون سیاره زمین، میتواند باعث تغییرات شدید در آینده شود. مثلا بالزدن یک پروانه میتواند باعث وقوع طوفان در یک کشور دیگر شود. اما باتوجه به اینکه در داستان هیچ اشارهای به این پدیده نمیشود، اگر خواننده از این پدیده آگاهی نداشته باشد، برداشت درستی از نام داستان نخواهد کرد. باید پذیرفت که، نویسنده دربارۀ نام داستان، روی دانستههای مخاطب حساب ویژه باز کرده است.
فیل بلخی:
طبیعت جنگ و مهاجرت، با همۀ خشونتی که دارد در نگاه واقعبین نویسنده، به سبک واقعگرای مدرن گرایش پیدا کرده است. به جز داستان آخر. داستان شگفت«فیل بلخی» تنها داستانی است که راهی متفاوت از دیگر داستانهای مجموعه به لحاظ سبک و سوژه در پیش گرفته است. راوی اول شخص داستان، از ماجرایی عجیب بعد از مرگ پدر پردهبرداری میکند. چشمهایی که به دلیلی نامعلوم رنگشان عوض میشود. اول از خانواده شروع میشود بعد به وکیل و مشاور میرسد و سپس به مردم شهر! با اینکه اتفاق بعد از مرگ پدر شروع میشود ولی روند، طوری ادامه مییابد که کمکم ربط تغییر چشمها ارتباطش را با مرگ پدر از دست میدهد و خواننده به جایی میرسد که اطنابگونه و پشت هم با تغییر رنگ چشمها مواجه میشود و هر علتی که برای خودش دست و پا میکند نقیضش پیدا میشود. اگر قرار بر این بوده که راوی نامطمئن جریان را به اینجا بکشاند در این صورت باید علت نامطمئن بودن راوی طوری منسجم با سوژه گره میخورد که اسباب گیجی و ابهام در ذهن خواننده نشود. اتفاقات مکرر و مشابه داستان «فیل بلخی» را به پرگویی راوی کشانده اما از سوی دیگر در تأویل و تفسیر ابتر مانده است و این چیزی جز پنهانکاری بیجای راوی نیست.
محتوای داستان فیل بلخی، همان محتوای داستان ختم عمه هماست و با فاصلهای چشمگیر از دیگر داستانهای مجموعه، میشود گفت که ضعیفترین داستان است. علیرغم اطناب شدید داستان، پاسخ هیچ یک از سوالات داده نمیشود. چرا باید دختر علیرغم تاکیدهایش بر اینکه میداند مانی او را نمیخواهد در این رابطه بماند؟ چرا مرگ پدر ناراحتی او را برنمیانگیزد؟ فیل چه کارکردی در داستان دارد؟ در حالی که نویسنده میتوانست به همان تغییر رنگ چشمها بسنده کند که بسیار هم نمادین و معنادار است و قصه آدمهایی را بگوید که از بیهویتی هر روز رنگ عوض میکنند. اما عدم تعلیق که به علت پیرنگ تکراری و نامستحکم داستان است، و تکرار بینهایت موتیفِ تغییر رنگ چشمها، قصه را از تب وتاب میاندازد و ادامه را برای خواننده بیمعنا میکند.
به نظر میرسد در این داستان، نویسنده از شدت عصبانیت دچار پرگویی در موضوع شده و نمیتواند ناخشنودیاش را پنهان کند. شاید همین هم باعث شده که او فقط بخشی از مهاجران را روایت کند و فقط جزئی از کل را نمایش دهد.
کلام آخر: اگرچه چشم سگ، صدای بلند اعتراض مهاجران بیپناه به ایران است، اما باید گفت این انسان آسیبدیده و پناه آورده هنوز نمیداند کیست و چه میخواهد؟ هنوز متحیر است برای پیدا کردن کیستی خودش. سرگردان است برای چه خواستن و چرا خواستن. همین سرگردانی، اسباب افتادن و بلند شدن اوست.
نظر شما