«عصرهای کریسکان» ماجرای امیرسعید سردشتی تنها زندانی آزاده شده محکوم به اعدام از زندانهای کومله و دموکرات است که تصویری روشن از شجاعت و غیرت پیش دیدگان مخاطب قرار میدهد.
در طول داستان با تلاطمهای انقلاب و جنگ لحظه به لحظه مچالهتر میشوی، حیرت میکنی از این همه مقاومت و ته دلت میگویی «که چه بشود؟» اما پایان کتاب شجاع میشوی، میخواهی بجنگی، از مرگ نمیترسی، دلت میخواهد هدفی داشته باشی. راستی چه چیز از یک انسان؛ این موجود سایهآسای راحتطلب موجودی قوی و مقاوم با درجه خلوص بالا میسازد؟ مثل وقتی که پای نادر جا مانده بود: «هر روز عصر توپخانهای شلیک میکند و دهها نفر را به کام مرگ میکشاند. هیچکس نمیداند محل استقرار توپخانه کجاست؟ هر چه گروههای شناسایی و دیدبانی به مأموریت میروند نمیتوانند مکان توپخانه را کشف کنند. یکبار محله مخابرات را میزند. انفجاری رخ میدهد و پای نادر قطع میشود. نادر را سوار ماشین میکنم. آنقدر هول شدم که فراموش میکنم پای قطع شده نادر را داخل ماشین بیاورم. خودش اشاره میکند و میگوید: «پام جامونده، بیزحمت اونم سوار کن!» »(ص127)
کتاب را ورق میزنی، کوچههای ربط و بانه و سردشت را سراسیمه میدوی، همراه با خلق مسلمان کُرد زیر باران تیر و ترکش و موشک بدون توقف میدوی. گاهی دلت شرحهشرحه میشود از شرحه شدن جوانی که لباس دامادیش در روز خواستگاریش میشود کفنش: «آن روز علی علاقهاش به افسانه را علنی کرد و گفت: «میخوام باهاش ازدواج کنم.» روز دوشنبه چهاردهم شهریور سال 1368 دو تا پیراهن خوشگل و خوشرنگ برای من و مادرش خرید و گفت:" این پیرهنها را براتان خریدم تا روز چهارشنبه بپوشین و بریم خواستگاری افسانه" غروب آن روز غمگین، کارگرها را سوار ماشین میکند تا از جاده بانه، سردشت به خانه برگرداند. نرسیده به پل بریسوه روستای مکلآباد به کمین نیروهای دموکرات میافتد و ماشینش را به رگبار میبندد.» (ص160)
علی را بهجای برادرش سعید ترور کرده بودند. سعدا، همسر همان برادر میگوید: «روز چهارشنبه که قرار بود به خواستگاری افسانه برویم، حجله شهادت علی برپا شد. افسانه سیاهپوش دور حجله میچرخید و بیهوش میشد. داشت دق میکرد. بارها التماس کرد تا خاله غنچه ساعت علی را به عنوان یادگاری به او بدهد. ولی خاله غنچه گفت: «برو دخترم و از این خاطره دل بکن. تو باید صبوری کنی و به فکر ازدواج با کس دیگری باشی. بهتر است هر چه زودتر خاطره علی را فراموش کنی.» (ص162)
روایت یک ماجرا از زبان شخصیتهای مختلف به لطف گلزار راغب باعث میشود که مثل یک فیلم بخش زیادی از آنچه راویان گذراندهاند را حس کنیم. گاه همراه با افسانه و حمیرا در سوگ عشق مینشینی و گاه در کنار سعدا مشق مقاومت میکنی.
«عصرهای کریسکان» باز هم به تو یادآوری میکند که جنگ رأفت نمیشناسد. از گرسنگی، ویرانی،کشتار زن و کودکان بیگناه تا خشونت ابرهای به ظاهر مهربان که به جای نوید باران تاولهای داغ را برگلوها مینشانند، هوا را دریغ میکنند حتی به اندازه یک نفس. چه کودکانی که در آغوش مادران، شیر در گلویشان ماند و خفه شدند. آری، سردشت میشود آزمایشگاه علمی دولتهای بشردوست تا بمبهای شیمیایی را که ساختهاند، یک وقت بلااستفاده نماند. همهاش را ریختند بر سر کردها سردشتی.
«ابعاد فاجعه آشکار شده و بیداد میکند. لحظه به لحظه تعداد مجروحان و حادثهدیدگان افزایش مییابد. چشم بعضیها کور شده و نمیتوانند راه بروند. حنجرهها گرفته و نمیتوانند نفس بکشند.. ..»(ص148)
و در ادامه این فاجعه؛ «کمکم برگ درختان زرد شده و میریزد. سگها و گربهها، مرغها و خروسها، بیشتر گاوها و گوسفندها خفه شده و تلف میشوند. گنجشکان و پرندگان بالبال زده، روی زمین میافتند و تلف میشوند. شهر کاملا آلوده شده و مردم جایی برای زندگی ندارند.»ص150
قصهاش یک خاله غنچه دلگنده دارد، مادر خانواده است. از همان مادرهایی که هیچ وقت تمام نمیشوند، از همانهایی که گریه نمیکنند، خسته نمیشوند، دلتنگی و ناامیدی را نمیدانند، و ترس را نچشیدهاند؛ خلاصه از همانهایی که فرزندان شجاع میزایند که اگر نباشند دنیا میشود زبالهدانی. که اگر نباشند انسان بودن هرگز معنا نمیشود و بشر یخ میزند، منجمد میشود و از رفتن میماند. اگر خواستید قدر یک شب بدون ترس و وحشت خوابیدن یا همان امنیت را بدانید، «عصرهای کریسکان» را بخوانید. تلخیهایش را سر بکشید تا شیرینیهایش را احساس کنید.
نظر شما