در داستانهای این مجموعه، بیش از هر چیز، شاهد آن هستیم که اشکال پیچیده و هوشمندانهای از مبارزه در میان گروه سنی نوجوان فلسطینی پدیدار میشود. ابداع و گوناگونی بهکارگیری شگردهای مبارزه، عزم راسخ و هوشمندی یک ملت در مسیر ایستادگی و مقاومت را به اثبات میرساند و این همان چیزی است که صهیونیستها را در رویارویی با مردم فلسطین، مستأصل کرده و از نفس میاندازد.
شکلگیری مجموعه داستان رسته سنگاندازان در میانه دهه شصت صورت گرفت. سالهایی که کشور در کوران حوادث جنگ هشتساله قرار داشت و از سوی عموم مردم، دفاع همه جانبه در مقابل تجاوز دشمن قوت گرفته بود و اما با وجود این فضای پر التهاب جنگ، مسئله فلسطین و مظلومیت مردم فلسطین در اذهان عمومی ملت ایران مورد اعتنا بود و حمایتهای گسترده معنوی از آن میشد.
در همین سالها بود که یک مستند داستانی درباره مظلومیتهای مردم فلسطین، در شبکه سراسری تلویزیون به نمایش گذاشته شد و تماشای همین مستند، جرقه نوشتن درباره انتفاضه فلسطین را در ذهن نویسنده ایجاد کرد. مستندی که در آن نمایش داده میشد پس از اشغال فلسطین توسط متجاوزان، چگونه در دیار «کفر قاسم» و «دیر یاسین»، مردمان دو روستا بیرحمانه توسط صهیونیستها قتلعام شدند. مردم عامی، مردمی که کشاورز و کارگر بودند و در پایان یک روز کاری از سر کار برمیگشتند. مردمی که از کودک تا بزرگسال بر سینه دیوار قرار داده میشدند و مظلومانه به رگبار بسته میشدند.
در دیر یاسین جنایت صهیونیستها در اوج توحش بود. صهیونیستها در دیر یاسین نهتنها کشتار انجام دادند که مردم مظلوم فلسطین را مُثله میکردند. این موارد قلب هر انسان آزادهای را به درد میآورد؛ چه رسد به کسی که همکیش و همدین است. این دغدغه با نویسنده بود تا آنکه داستانهایی با موضوع مردم فلسطین به رشته تحریر درآورد و جملگی داستانها در برنامه «قصه ظهر جمعه» از رادیو پخش شد و مورد استقبال قرار گرفت و به دنبال آن، نامههای بسیاری از سوی مخاطبان برنامه دریافت میشد که خواستار پخش چنین داستانهایی بودند. رسته سنگاندزان، پیراسته و ویراسته همان قصههاست که با محوریت مردم فلسطین و مظلومیتشان نگاشته شدهاست. با قهرمانهایی که نوجوانان فلسطینی بودند و در داستانها نقشآفرینی داشتند.
گوشهای از مبارزات نوجوانان فلسطینی را در بخشی از کتاب این چنین روایت شده است: «صبح، وقتی ژنرال وارد اتاقش در ساختمان ستاد مركزی شد و روی صندلی راحتی خود نشست، به خلاف هميشه، سيگارش را آتش نزد و به نامهها و عريضههای روی ميزش توجهی نكرد. نگاه مبهوتش برای مدتی طولانی به يادداشتی كه روی تكه كاغذ باطلهای نوشته شده بود، خيره ماند. لحظهای بعد، ناگهان از جا پريد و درحالیكه انگشت سبابهاش را روی دکمه آيفون كنار ميزش فشار میداد، با خشم فرياد زد: «سروان ژرژ را پيدا كنيد و به اتاق من بفرستيد ، فورا!»
آخرين كلمه را با خشنترين حالتی كه ممكن بود، فرياد زد. بلافاصله صدای دستپاچهای از آيفون شنيده شد: «اطاعت ژنرال، الساعه!»
دقايقی بعد، با به صدا درآمدن زنگ روي ميز، مرد بلند قامتي وارد اتاق شد و با اداي احترام نظامی، در مقابل ژنرال ايستاد.
ژنرال مدتی خاموش به او نگاه كرد و ناگهان غريد: «سروان! هيچ معلوم است شما در مركز چه غلطی میكنيد؟»
سروان با تعجب و نگرانی به ژنرال چشم دوخت. ژنرال با همان لحن تند ادامه داد: «مسئوليت حفاظت ستاد به عهده شماست، سروان! آنوقت، يک جوجه عرب پابرهنه از تمام پستهاي نگهبانی و سيستم مداربسته حراست عبور میكند و داخل ساختمان ستاد میشود و بدتر از همه به اتاق من ميآيد و اين يادداشت مسخره را روي ميزم ميگذارد.
تعجب میكنم با اين وضع مضحكی كه دستگاه حراست ما دارد، چطور بيتالمقدس تا به حال سقوط نكرده است؟»
سروان ژرژ با ناباوری پرسيد: «ژنرال، ممكن است من آن يادداشت را ببينم؟»
ژنرال از جا بلند شد، بیصدا به طرف پنجره رفت و درحالیكه پشت به سروان داشت، زير لب غريد: «روی ميزم است. برش دار!»
سروان به طرف ميز رفت؛ يادداشت را برداشت و زير لب شروع به خواندن كرد:
«به تقاص كشتار خونين روز نوزده رمضان، سحرگاه، وقتی صدای پارس سگهای نگهبان شنيده شود و كلاغها قارقار كنند، مقر مركزی افسران را به جهنم خواهم فرستاد.»
محمد صادق – فلسطيني – سيزده ساله
سروان، نگاهش را از روي يادداشت گرفت و بیاختيار به نقطه نامعلومی خيره ماند. دوباره و دوباره و براي چندمين بار يادداشت را خواند و ناخواسته روی مبلی كه در مقابل ميز قرار داشت، نشست. اما وقتی به خود آمد و سنگينی نگاه خيره ژنرال را روی خودش احساس كرد، از روی مبل بلند شد و دستپاچه يادداشت را در دستهايش نگه داشت.
ژنرال نگاه سرزنشآميزی به او انداخت و گفت: «چه شد سروان؟ جا خوردی، ها؟ خوب، حالا چه جوابی داری؟»
سروان ژرژ منومنی كرد و گفت: «ژنرال، من … من در حال حاضر نمیدانم كه اين يادداشت چطور به اتاق شما رسيده است. براي بررسی، احتياج به وقت است. اگر امكان دارد، اجازه بدهيد تا در خواست تشكيل يک جلسه فوقالعاده را از شما داشته باشم.»
ژنرال با تعجب فرياد زد: «سروان! يعنی شما میگویيد كه ما اين تهديد مسخره را جدي بگيريم ؟!»
سروان گفت: «متاسفانه بايد بگويم، بله ژنرال.»
ژنرال پرسيد: «آنهم از طرف يک جوجه عرب سيزده ساله؟»
سروان گفت: «باز هم متاسفانه، بله ژنرال. فراموش نكنيد كه ما تا به حال از طرف همين جوجه عربها ضربات زيادی خوردهايم. اين بچهها با بچههای معمولی فرق دارند. آنها آموزشهای ويژه ديدهاند.»
ژنرال با خشم فرياد زد: «بس است ديگر سروان! بس است!»
و مستاصل سر برگرداند و از پنجره به بيرون نگاه كرد.»
«رسته سنگاندازان» نوشته علیاکبر والایی در 128 صفحه با شمارگان یکهزار نسخه به بهای 27 هزار تومان از سوی شرکت چاپ و نشر بینالملل راهی منتشر شده است.
نظر شما