از هفته دوم بهمن به خانواده اولتیماتوم داده بودم که چهارم اسفند «جشن تولد بانوی فرهنگ» است و لطفاً برای آن روز هیچ تدارکی نبینید.
اما دردمان یکی دوتا که نبود. چهارم اسفند روز تولد پسر بزرگ فائضه بود و فائضه نمیدانست پسرجانش را تنها بگذارد یا بانوی فرهنگ را. حتی احتمال داشت که آن روز تهران هم نباشند. زینب هم که تا لحظه آخر مشهد بود و برای ساعت دوازده و نیم ظهر بلیت داشنتد. حالا جشن ساعت چند است؟ ساعت دو. به معنای واقعی کلمه باید پرواز میکرد تا به مراسم جشن برسد. جشن هم چه جشنی! بچههای بانوی فرهنگ از صبح تا غروب برنامههای متفاوتی تدارک دیده بودند. اولین برنامه عصری با زنان نویسنده بود که اینبار استثنائاً صبح برگزار میشد. بعد مراسم جشن که توی دلش سه تا رونمایی داشت. و در آخر اجرای یک تئاتر.
از رسم روزگار قرار شد فائضه مهمان جلسه عصری با زنان نویسنده باشد. بهتر هم شد. حداقل مجبور بود تهران بماند. کمی دیر به جلسه رسیدم چون قبل از حرکت یک کار پیشبینی نشده پیش آمد. پایم را که توی خیابان گذاشتم آیتالکرسی خواندم و سرم را رو به آسمان گرفتم و گفتم«خدایا من امروز میخوام خیلی بهم خوش بگذره تو رو خدا حواست باشه کسی حالم رو خراب نکنه». چون خیلی پیش آمده که در یک روز خیلی باشکوه یک نفری از غیب پیدا میشود و همه حال خوشت را خراب میکند. مثل سفر یزد که توی اتوبوس زینب با یک تماس متوجه شد که برنامهریزی یکی از برنامههایش به هم خورده و تا چند ساعت حالش خوش نبود. هرچقدر هم روضه خواندم که مطمئن باش برنامه همانطوری میشود که دلت میخواهد اما حرفم خیلی اثر نداشت. اما برنامه با کمی تأخیر همانی شد که زینب دوست داشت. فقط نمیدانم چرا هنوز به من ایمان نیاورده.
به نظرم به بعضی از روزهای خوب باید تافت زد که همانطوری بمانند و بعدش هم خودت را قرنطینه کنی که کسی حال خوشش را خراب نکند. مثل همین مراسم جشن تولد بانوی فرهنگ. وقتی به سالن صفارزاده رسیدم فائضه بالای منبر بود و سالن تقریباً پر بود. سعی کردم خودم را به فائضه نشان بدهم که بفهمد خیلی دیر نرسیدم. یک جا پیدا کردم و نشستم و سریع یک لیوان نسکافه برای خودم درست کردم. آن ساعتِ روز طبیعتاً باید هنوز در خواب ناز میبودم و برای بیدار ماندن نیاز به کافئین داشتم. سارا هم که بالای مجلس نشسته بود یک لحظه به طرف من برگشت و با اشاره گفت که بروم نزدیک خودشان بنشینم. من هم کیف و کت و نسکافه و یک عالم وسیله دیگر به دست رفتم نشستم بالای مجلس.
فائضه داشت از مشکلات یک مادر نویسنده میگفت. مثلاً اینکه مجبور بوده برای فراهم کردن فرصت نوشتن پسر دو سالهاش را روزی دو ساعت به مهد بسپارد و آنهایی که نمیشناختندش خیال میکردند مغزش تکان خورده که این همه به خودش زحمت میدهد یک بچه را برای دو ساعت به مهد ببرد. یا وقتی بچهها بزرگتر که شدند با پارک و تفریح خستهشان کند و عصر بخواباندشان. و یا در دوران کرونا خودش را داخل یک اتاق حبس کند و به بچهها التماس کند که خیال کنید من شاغلم و اینجا دفتر کارم است و بعد بچهها چای به دست وارد شوند و بگویند ما آبدارچی ادارهایم.
چند خطی هم از عاشورا گفت و از اهمیت و ارزش روایت: « مدادالعلما افضل من دماء الشهدا». در نهایت کمی درباره تکنیکهای روایتنویسی صحبت کرد و از باید و نبایدها که گاهی سلیقهای است گاهی فنی و گاهی فرهنگی اجتماعی. و در پایان جلسه به سؤالات حضار پاسخ داد. حضاری که همه صندلیهای سالن و حتی صندلیهای اضافه را پر کرده بودند و من عذاب وجدان داشتم به خاطر نسکافهای که خورده بودم و آن کسی که جای من نشسته بود و حالا نسکافه نداشت.
تا ساعت دوازده و چهل و پنج دقیقه وقت داشتیم نماز بخوانیم و تا ساعت یک و چهل و پنج دقیقه هم فرصت داشتیم ناهار بخوریم. یکی از سختترین کارها برای من نماز خواندن در مکان عمومی است. فقط به خاطر سختی وضو گرفتن. وسایلم پخش شده بودند روی دوتا توشهنگهدار وضوخانه. کمتر پیش آمده بود نمازخانه حوزه هنری را اینقدر شلوغ ببینم. نمازخانه تقریباً پر شده بود. بعد از مدتها هم همه دیدارها تازه شده بود. نماز جماعت که تمام شد هیچکس به فکر ناهار نبود. اکثراً با هم گپ میزدند. من هم کمی دیرتر به سالن غذاخوری رسیدم. غذا کمی سرد شده بود. البته برای ذائقه من. چون غذای من باید همدما با آتشفشان باشد. متأسفانه ناهار جلسات اداری هیچوقت آنقدر داغ نیست که دهن را بسوزاند. اما آفتاب بعد از ناهار کمی سوزاننده بود. توی محوطه برای استراحت میز و صندلی چیده بودند. درِ سالن هنوز باز نشده بود. تعدادی از صندلیها زیر آفتاب بودند. سریع زیر سایهترین صندلی را انتخاب کردم و هیئت همراه را کشاندم آنجا. چون حتی اگر زمستان قطب هم باشد من از آفتاب فراریام.
سالن آمفیتئاتر مهر محل برگزاری مراسم به سرعت در حال پر شدن بود. علاوه بر مهمانان تهرانی تعداد زیادی هم مهمان شهرستانی داشتیم که با خانواده خودشان را رسانده بودند و شب قبل را در خوابگاه حوزه هنری مانده بودند. تعداد بچهها آنقدر زیاد بود که قابل شمارش نبودند. حتی چند نفرشان نیمی از ردیف اول را پر کردند. جلسات بانوی فرهنگ به نظرم تنها جلساتی هستند که مادران بدون عذاب وجدان با بچههایشان در آن شرکت میکنند و کسی به بچهها تذکر نمیدهد. البته بچههای بانوی فرهنگی هم کمکم قلق کار دستشان آمده و مثل قبلترها سروصدا نمیکنند. دل میدهند به برنامه. البته گاهی از کنترل خارج میشوند. گرچه کسی هم به فکر کنترلشان نیست.
مهمانها قبل از ورود به سالن میتوانستند از نمایشگاه کتاب اعضای کانون دیدن کنند و اگر دلشان خواست کتابی هم بخرند. نفری یک جامدادی چوبی و یک جلد کتاب هم هدیه میگرفتند. و یک ورق از لیست کتابهای اعضا که باید با سه عنوانش هایکو میساختند.
مراسم با تلاوت قرآن و سرود ملی شروع شد و زینب هنوز نرسیده بود. در خوشبینانهترین حالت ساعت سه از راه میرسید. شبِ قبل سفارش کرده بودم که بیخیال تاکسی اینترنتی بشود و حتماً با مترو خودش را برساند و چون به خاطر ترافیک عصر پنجشنبه به تهدیگ جشن هم نمیرسید.
در ابتدای جلسه سارا عرفانی به عنوان مادر بانوی فرهنگ سخنرانی کرد. هم از اهداف و آرزوهایش گفت و هم از کارهایی که تا امروز انجام شده بود. و چقدر هم زیاد بودند. کلی برنامه آموزشی و جلسات فرهنگی و پرورش نویسنده و...
ما هم در جایگاه تماشایان خداقوت میگفتیم اما احتمالاً صدایمان به بالای سن نمیرسید. ترتیب برنامهها یادم نیست ولی یادم هست که اولین رونمایی مربوط به کتاب انتقام اثر نیلوفر مالک بود. به علاوه اینکه قرار بود تندیس بانوی فرهنگ را هم به عنوان یک نویسنده فعال دریافت کند. بچههای انتظامات کمی قبل از رونمایی دستگیرم کردند و از سالن به بیرون هدایتم کردند. چون خبرنگاران خبرگزاری صدا و سیما آنجا منتظر نویسندههایی بودند که قرار بود کتابشان رونمایی شود. من دلم میخواست سریع به سالن برگردم اما فیلمبردار و خبرنگار فسفس میکردند برای تنظیم زاویه دوربین. قبل از شروع جلسه هم برای مصاحبه صدایمان کرده بودند و من خیال میکردم یکی از ما چهارنفر که صحبت کند کافی است. برای همین از سر تنبلی اصرار کردم که فائضه برود. اگر همان موقع میرفتم، رونمایی کتاب نیلوفر را از دست نمیدادم. اما به بخش صحبتهایش رسیدم.
تواضع اگر قرار بود آدم باشد شبیه نیلوفر میشد. نیلوفر درباره کتابش صحبت نکرد. بیشتر درباره پیشرفت هنرجوهایش صحبت کرد و کتابهایی که قرار بود نوشته شود. نیلوفر مالک روز جشن تولد بانوی فرهنگ خوشحالترین آدم روی زمین بود. چون تازه چند روز بود که مادربزرگ شده بود و همزمان صاحب دو نوه شده بود.
ما از جایگاه تماشاچیها برای نینیها ذوق میکردیم اما بعید است که صدایمان به روی سن رسیده باشد. با اینکه ترتیب برنامهها یادم نیست ولی احتمالاً آقای خواننده بعد از صحبتهای نیلوفر روی سن رفت و درباره ایران و زبان فارسی دو ترانه خواند. اما حالا که فکر میکنم احتمالاً بعد از رونمایی کتاب ما بود. چون در آن لحظه که خواننده میخواند زینب کنار دستم نشسته بود. موقع رونمایی کتابمان زینب هنوز نرسیده بود. مدیر دفتر ادبیات و هنر پیشرفت حوزه هنری آقای مسعود ملکی روی سن رفتند و درباره کتابمان صحبت کردند. درباره روایت ما چهارنفر از معدن چادُرمَلو. سفری که چندماه پیش به معدن آهن و کارخانه فولاد داشتیم. هیچکس از ما نخواسته بود که چیزی بنویسیم. فقط آنجا بودیم که شاهد پیشرفت باشیم و بعدها اگر شد مشاهداتمان در کتابهایمان انعکاس داشته باشد. اما بعد از برگشت وسوسه نوشتنش رهایمان نکرد. تصمیم گرفتیم آنچه که دیدیم را روایت کنیم. چهار روایت از یک اتفاق واحد که نتیجهاش شد کتاب «برای میلگردها سعدی بخوان».
ما که خبر نداشتیم اما آقای ملکی گفتند که این کتاب دومین سفرنامه پیشرفت است و اولین سفرنامه زنانه پیشرفت. نکته مهم ماجرا از نظر ایشان این بود که رضاخان با پدیده کشف حجاب قصد داشت ایران را به پیشرفت برساند اما حالا چند زن محجبه داشتند پیشرفت را روایت میکردند.
آقای ملکی پشت تریبون در حال صحبت بود و زینب هنوز نرسیده بود و من داشتم حرص میخوردم. فائضه شماره زینب را گرفت. از بختیاری جلوی در حوزه هنری بود. تمام حیاط را دویده بود و بعد هم بچههای انتظامات دستش را گرفته بودند و بدو بدو به سالن هدایتش کرده بودند. زینب نفسزنان روی صندلی کنار دست من نشست. از اول مراسم برای زینب عرفانیان و الهه آخرتی جا نگه داشته بودم. ترتیب نشستنمان اینطوری بود: فائضه غفار حدادی، یک عالم وسیله، من، یک عالم وسیله، مریم دلاوری دوست روانشناسمان.
بالأخره لحظه باشکوه رونمایی از ماکت کتاب فرا رسید. چهارنفری روی سن ایستادیم. به این ترتیب: آقای ملکی، زینب، من، فائضه، سارا. اما همه برای پردهبرداری به هم تعارف میکردیم. آقای ملکی که یک سر ماجرا بود و با تعارف ما یک طرف سهپایه ایستاد. ولی ما هنوز در حال تعارف بودیم. آن لحظهای که روی سن بودم به نظرم این تعارفها خیلی طول کشید اما بعداً که فیلمش را دیدم متوجه شدم فقط چند ثانیه بوده. فلذا وقتی مژده لواسانی مجری برنامه گفت خانم سلیمانی بفرمائید مثل بولدوزر از روی زینب رد شدم و همراه آقای ملکی پرده از اثر مشترکان برداشتم. اثری که پیوند ما چهارنفر را محکمترکرده و انشاءالله رفاقتمان را ابدی. بعد هم خانم لواسانی خواست که اگر حرفی داریم بزنیم. سارا که به عنوان میزبان عقب ایستاد که یکی از ما صحبت کنیم. من و زینب هم فائضه را فرستادیم پشت تریبون. فائضه هم با همان زبان شیرین طنزش مختصر درباره کتاب صحبت کرد.
البته در سفر به یزد ما تنها نبودیم. سمانه خاکبازان هم همراه ما بود. سمانه یک کتاب جداگانه نوشته. یک کتاب برای نوجوانها. به نظرم کار سمانه سختتر و حتی مهمتر است. خودباوری باید از نوجوانی دربچههایمان شکل بگیرد تا بفهمند که میشود ایستاد و ساخت.
احتمالاً آقای خواننده اینجاها هم نخوانده چون حالا زینب رفته بود نماز بخواند. رونمایی بعدی برای کتاب توت سفید عذرا موسوی بود. مدیر مدرسه رمانِ شهرستان ادب، آقای عزتی پاک قبل از رونمایی چند دقیقهای از کتاب صحبت کردند و من چقدر مشتاق خواندنش شدم. مخصوصاً وقتی گفتند که کتاب هیچ حرف اضافهای ندارد و صحنهپردازیهای کتاب چقدر خوب هستند و... بعد آقای مهدی صالحی مدیرعامل انجمن ویرایش چند دقیقهای صحبت کردند. بعضیها آقای صالحی را نمیشناختند. با خنده گفتم «آقای صالحی وکیل وصی زبان فارسیه» چون آن لحظه عبارت بهتری به ذهنم نرسید. البته که بیراه هم نیست چون اگر حرص خوردنهایشان برای زبان فارسی را دیده باشید به من حق میدهید. البته حالا که وقت دارم واژه بهتری پیدا کنم باید بگویم یکی از پاسداران زبان فارسی. بعد از صحبتهای بنیانگذار مؤسسه ویراستاران، دوست داشتم بایستم و ایستاده تشویق کنم. چون به احترامِ پاسدارانِ زبان پارسی باید ایستاد.
و بعد رسیدیم به لحظه باشکوه رونمایی از کتاب عذرا. نویسندهای با یک لبخند دلنشین. لبخندی که همیشه روی لبش جاخوش کرده.
بعد از رونماییها نوبت سخنرانی معصومه امیرزاده مسئول آموزش بانوی فرهنگ بود. صحبتهای معصومه هم در راستای صحبتهای سارا بود. و عجیبترین بخشش اینکه یکم فروردین هزارو چهارصد و یک با سارا جلسه گذاشتهاند و درباره اهداف یک سال آینده صحبت کردهاند.
در نهایت نوبت رسید به منتورهای بانوی فرهنگ یا همان استادهای راهنما. (آقای صالحی واژه راهبر را پیشنهاد دادند) شش صندلی روی سن گذاشتند و راهبرها روی صندلیها نشستند و درباره طرحهای رسیده صحبت کردند و انتخاب آنها و غربالشان تا اینکه حدود سی اثر برای نگارش رمان پذیرفته شدهاند. هرکدام در حد دو سه دقیقه و سارا به رسم مهماننوازی به عنوان آخرین نفر.
و در نهایت بحث خوشمزه ماجرا و بریدن کیک. وقتی که مسئولین سالن در حال تدارک آوردن کیک روی صحنه بودند مجری اسامی برندگان هایکو را اعلام کرد و آنها هم برای گرفتن جایزههایشان روی سن رفتند. کمی قبل از تمام شدن برنامه برگههای هایکو را برای داوری دست ما دادند. من و فائضه سریعترین داوری عمرمان را انجام دادیم. در کمتر از ده دقیقه. آن هم در سه مرحله. هربار تعدادی از هایکوها غربال میشدند. در نهایت هم برگههای برگزیده را با هم عوض کردیم و هرکدام از بین برگههای آن یکی داوری نهایی را انجام داد.
بالأخره کیک روی صحنه مستقر شد. اول اعضای شورای سیاستگذاری کانون بانوی فرهنگ روی سن رفتند اما سارا عرفانی همه نویسندهها را روی سن دعوت کرد. تقریباً بیش از نصف سالن روی سن جمع شدند. خدا رحم کرد که سن خراب نشد و شهید نشدیم. اینبار همه عقب کشیدند و زیر بار تعارفات مادر بانوی فرهنگ نرفتند. اول سارا یک برش به کیک زد و بعد چند نفر دیگر.
و حالا به لحظه شیرین چای خوردن نزدیک میشدیم. هیچکدام چای بعد از ناهارمان را نخورده بودیم و تمام طول جشن دلمان چای میخواست. حتی کم مانده بود فریاد العطش سر بدهیم. بعد از جشن پخش شدیم توی حیاط. روی میزهای کنار سالن بستههای پذیرایی چیده بودند به همراه چای و نسکافه. فلاسک آب جوش روی میزها بود. فقط یک تیبک باقی مانده بود که من آن را روی هوا زدم و بقیه فقط صاحب نسکافه شده بودند. فائضه جلوتر از همه ما میدوید که خودش را به فلاسک آب جوش برساند. کیکها را هم همانجا توی حیاط میبریدند و تقسیم میکردند اما کمکم دور کیکبُرها شلوغ شد و هرکس برای خودش کیک میگرفت. به نظر میرسید با توجه به ازدحام جمعیت کیک به همه نرسد البته کیک آنقدر زیاد بود که بقیهاش مانده بود روی میز و هرکس که دوست داشت دوباره برای خودش کیک برمیداشت.
از شما چه پنهان بیشتر انگیزهام برای شرکت در اینطور برنامهها به خاطر گپ و گفتهای بعد از برنامه با دوستان و رفقاست. مخصوصاً که در این جشن تعداد زیادی از دوستان نویسنده حضور داشتند و حتی تعداد زیادی مهمان از شهرهای دیگر خودشان را رسانده بودند. بازار عکس انداختن و گپ زدنها و شوخیها گرم بود. حتی بحثهای جدی درباره پروژههای مشترک یا پیشنهاد کار و همکاری. تقریباً هیچکس برای رفتن عجله نداشت. عدهای مانده بودند تا نمایشی که برای بانوان تدارک دیده شده بود را ببینند و آنهایی که قصد نداشتند برای تماشای نمایش بمانند دوست داشتند تا لحظه آخر دورهمی حضور داشته باشند.
در هیچکدام از برنامههای بانوی فرهنگ ورود برای آقایان ممنوع نیست. چه در جلسات آموزشی و چه در جلسات نقد و... حتی دو نفر از هنرجویانی که کتاب در دست نوشتن دارند آقا هستند. اما نمایش فقط مختص خانمها بود. یک نمایش که ریحانه ذاکر متن آن را نوشته بود و خودش هم آن را اجرا کرد. یک اجرای تکنفره درباره مصائب نوشتن برای یک خانم. طوری که چشمهای چند نفر از نویسندگان خانم نمناک شد.
به نظر من این نمایش را اتفاقاً باید برای خانوادهها اجرا میکردند وگرنه نویسندگان خانم که خودشان میدانند چه مصائبی دارند.»
نظر شما