میترا بیات در زادروزش به ایبنا گفت:
نویسنده اگر میتوانست سخنرانی کند شاید هرگز دست به نوشتن نمیزد/ من درخت تاکم
میترا بیات نویسنده کتاب «اسپیناس نام دیگر من است» گفت: من نوشتم، چون تنها راهی که میتوانستم احساس درونیام را به دیگران انتقال دهم، نوشتن بود. به نظرم نویسنده اگر میتوانست سخنرانی کند، شاید هرگز دست به نوشتن نمیزد.
امروز سالروز، تولد شماست؛ فردی که اهالی قلم، او را به عنوان نویسنده کودک و نوجوان میشناسند؛ چه شد که این شغل و آن هم حوزه کودک و نوجوان را انتخاب کردید؟
از نوجوانی شروع به نوشتن کردم. در دوره راهنمایی و دبیرستان انشا که مینوشتم مورد تحسین دبیران و همکلاسیها قرار میگرفتم و همین سبب شد که در 18 سالگی مربی کانون پرورش فکری شوم و برای بچههای کانون نمایشنامه بنویسم و کارگردانی کنم. من نوشتم، چون تنها راهی که میتوانستم احساس درونیام را به دیگران انتقال دهم، نوشتن بود و همین کار را کردم. نویسنده اگر میتوانست سخنرانی کند، شاید هرگز دست به نوشتن نمیزد. علاقه من به نوشتن نمایشنامه و اجرای صحنه تئاتر، مرا به سمت نوشتن رمان کشاند. اگر تئاتر ما دچار این رکود و مشکلات عدیده نمیشد، من هرگز صحنه تئاتر را ترک نمیکردم.
نوشتن برای گروه سنی کودک و نوجوان پرچالش، سخت و البته دلنشین و جذاب است. افتخار من این است که نویسنده گروه سنی نوجوان هستم. گاهی جوانان و حتی میانسالانی را در جامعه یا فضای مجازی میبینم که میگویند فلان کتابم را در دوره نوجوانیشان مطالعه کردهاند و هنوز تحتتاثیر آن کتاب هستند. همینها مرا سرشوق میآورد که باز هم بنویسم. کمتر نویسندهای را میشناسم که قبل از نویسنده شدن تصمیم بگیرد برای چه قشر و چه رده سنی بنویسد. نیاز به نوشتن و شنیده شدن نویسنده، او را وادار به نوشتن میکند. نویسنده هر آنچه را مینویسد که احساس کند و تحتتاثیر آن باشد. این مخاطب و کارشناسان هستند که انتخاب میکنند آثار را در کدام مرز سنی قرار دهند؛ البته به نظرم انتخاب مخاطب مهمتر از هر کارشناسی است. گاهی کارشناسان دچار خطا میشوند؛ اما انبوه مخاطبان اثر را انتخاب میکنند و به آن هویت میدهند.
کمی بیشتر درباره خودتان و دوران کودکیتان توضیح دهید.
من در باغی پر از تاک زاده شدم. در خانهای که رو به تاکستان و سپیدارهای بلند بود بزرگ شدم. در مرکز سرزمینی به نام ایران که سراسر باغستان بود رشد کردم. با قصههای پریان مادرم که از رویش سبز تاکها میگفت، قد کشیدم.
من از کودکی پُر میشدم از قصههای رنگی و زمزمه آوازهای مادرم که در شبهای بلند و روزهای پر آفتاب میخواند. صدای جاری کهریز میان حیاط که به حوض آبی لبالب پُر میریخت. هجوم پر آب این قنات به چاهی سنگی فرو میرفت و از میان قلعه میگذشت. همان آب از پشت دروازه همیشه باز قلعه میگذشت و در پهنای جلایر و قره بنیاد و مزرعه خاتون و گل زرد و سربند و کزاز سرازیر میشد. انگورستان از این همه آب سرمست میشد. خوشههایش سبز و سرخ و زرد میان دستانم مروارید میشدند. من تاب مروارید را بر درخت نور سپیدار میبستم.
خوشهها پهن میشدند در بستر سپید میان شربتخانه، تا رنگ به رنگ شوند. انگورها مویز میشدند طلایی و سرخ و سبز و سیاه. در چلههای کوچک و بزرگ روی کرسیهای حاشیه سفید زردوزی شده مینشستند و نقل مجلس میشدند. در پاییز توی جیبهای فراخ دامنهای بلند و گلگلیام بودند. در روزهای نو، نوروزهای بزرگ، مویزها میان سینیهای نقرهای طاقچهها میخندیدند. انگورها هر پاییز مویز میشدند و هر زمستان طراوتشان تراوش سرکه بود که میان خمرههای گلی آبی و سبز و سرخ جاری میشد. انگورها با من رنگ به رنگ میشدند. من با تاک زاده شدم با تاک مویز شدم و با تاک میان خمرههای سبز و سرخ و طلایی نشستم. من درخت تاکم. با دستهای بلند. با دستهای لاغرو باریک که به دنبال آبهای قنات میچرخند.
به سراغ کتاب «اسپیناس نام دیگر من است» برویم که به تازگی از شما منتشر شده است؛ این کتاب چندمین اثر شماست؟
دقیق نمیدانم؛ چون آثار نمایشی من چه آنهایی که صحنهای کار شده و چه آنهایی که فقط مطالعه شده و اجراهایشان با مشکل روبهرو شدهاند، بسیارند؛ اما در رده کتابهای چاپ شده، فکر میکنم پانزدهمی یا شانزدهمین کتابم باشد.
«اسپیناس نام دیگر من است» درباره محیطبانان، زندگی سختی که خانوادههای آنها دارند و زیباییهای طبیعت است؛ چرا به این موضوع پرداختید؟
بارها خبر محاکمه محیطبانانی را شنیده بودم که به دلیل مقابله با شکارچیان، زندانی و محکوم شده بودند؛ بارها خبر زخمی شدن و کشته شدن محیطبانان توسط شکارچیان را شنیده بودم؛ از این همه نادیده گرفته شدن حق و حقوق این عزیزان رنج بردم و گریستم. کتاب اسپیناس بغض فرو خورده من است. میخواستم رنج محیطبانان و خانوادهشان را برای مردم هم ترسیم کنم. در کتاب اسپیناس میخواستم برای مدیران مربوط به امور محیطزیست ترسیم کنم که چه بر سر محیطبانان و خانوادههایشان میآید. میخواستم این گرامیزادگانی را که از مادر هزارسالهمان نگاهبانی میکنند، ارج بگذارم و به آنها که چشم بر محیطزیست بستهاند بگویم چشمهای بستهتان را باز کنید. همه خطها را پشت سر گذاشتهاید. این آخرین خط باقیمانده است.
در این کتاب به موضوع آشنایی کودکان با شغل محیطبانی و سختیهایی که برای خانوادههای آنها وجود دارد، پرداخته شده است؛ در این مورد توضیح دهید.
موضوع اصلی داستان اسپیناس حول محور محیطزیست میچرخد. پسری به نام مانی، پدر محیطبانش را در مبارزه بر علیه شکارچیان از دست میدهد یا ناپدید میشود؛ بنابراین زندگی مانی تغییر میکند و در این تغییر ما تغییرات محیطزیستی را در سیاهکل تا تهران مشاهده میکنیم. در کل همه دیلمان دچار تغییرات محیطزیستی میشوند؛ چون کسی در تهران شلوغ و آلوده، نگران سیاهکل و جنگلهای هیرکانی نیست. تریلرهایی که درختهای جنگل را افقی به سمت کارخانهها میبرند، به راحتی جابجا میشوند و شُشهای زمین که همین درختها هستند، هر روز کمتر و ناقصتر میشوند. این درد محیطزیستی ماست. در عین حال که موضوع اصلی داستان اسپیناس محیطزیست است؛ اما اسطورههای محلی و ملی ایران همراه با محیطزیست پیش میروند. اسپیناس، سردار بزرگ ایرانی که شهربان دالفک یا همان درفک دیلمان هست، در همان نقطه از سیاهکل در وجود مانی تجلی پیدا میکند. عمه تیتی اسطورهای است که روندگان طبیعت سبز را به کاروانسرای خودش راهنمایی میکند تا خستگی راه را از تن به در کنند؛ مانی، عمه تیتی و کاروانسرای او را به چشم میبیند.
داستان «اسپیناس نام دیگر من است» بازگشت به طبیعت و اسطورههای بومزیستیمان را که فراموششان کردهایم، به ما یادآور میشود.
چرا دغدغه یک نویسنده کودک و نوجوان باید این شغل و نگهداشت محیطزیست باشد؟
شغل محیطبانی، شغل سخت و خطرناکی است. با کمترین امتیازات و کمترین حقوق؛ حتی وقتی محیطبانی برای حمایت از یک قلاده پلنگ یا برای محافظت از قطع درختان با قاچاقچیان رودررو میشود حق دفاع از خودش را هم ندارد، چه برسد به جنگل و حیوانات جنگل! اگر به سمت شکارچی و قاچاقچیان درخت نشانه برود، حتما خودش کشته میشود و اگر شلیک کند حتما قصاص خواهد شد. هیچ ارگان و نهادی از او حمایت نمیکند. محیطبان، در قبال حمایت از محیطزیست ما، هیچ حقوق متعارف و انسانیای ندارد. در این گیرودار نیستگری و متلاشی کردن محیطزیست، محیطبان تنهاست؛ بدون حقوق حقه قضایی و انسانی، بدون درآمد و بدون این که ارزشی اجتماعی برای این شغل سخت قائل شده باشیم. این ظلم به محیطبان و خانواده آنهاست.
فضای زیستی در این داستان، یکی از زیباترین و بکرترین مناطق ایران، منطقه «سیاهکل» در جنگلهای گیلان و دشتهای رو به جنگل است. این فضا و این زیستبوم چگونه در داستان بازتاب یافت و خودتان چه تاثیری از آن گرفتید؟
ما مردم ایران به طبیعت شمال خیلی علاقهمندیم. انگار این جنگل هیرکانی و این کوهپایههای سرسبز، ما را به ریشههای اجدادیمان پیوند میدهد. عجیب است که فکر میکنیم هربار به جنگل و دریا نزدیک میشویم، انگار به وجود ناب و هستی اصلی و خود واقعیمان نزدیک شدهایم.
این فرار از جایجای ایران به خط سرسبز خزر فقط برای این نیست که حظی ببریم؛ فکر میکنم نوعی جستوجوی ریشههایی است که گم کردهایم. خشکی زمین و فلات ایران ما را به جستوجوی آب و حیاتی وادار میکند که شاید در آینده حسرت همین یک تکه حیات خط خزری را داشته باشیم.
ما خطوط سرسبزی را در جایجای ایران از دست دادهایم. شبیه کودکانی هستیم که ذرهذره مادر تنیشان را از دست میدهند. پارکها و نهالهای کوچک در بیآبی این سرزمین نمیتوانند جای مادر تنی ما را بگیرند. مادران ما درختان چند صدساله و هزارسالههای این سرزمیناند. پیر مادرانی که نیاز به مراقبت دارند؛ اما چه بد که ما مراقب آنها نیستیم.
مثل همه ایرانیها پیوند ناگسستنی با خط سرسبز شمال دارم؛ نه فقط برای حظ بصری، بلکه چون درخت و آب اسطورههای کهن ایرانی هستند. ایزد آب و سرسبزی، ایزد رستنی و راستی، ایزد مهر و باران، همه نشان از علقه هزاران ساله ایرانیان به طبیعت است.
تجربه زیسته و تعامل خودتان با طبیعت چقدر در فضاسازی این کتاب موثر بوده است؟
فضای زیستی در این داستان همان فضای زیبای استان گیلان است. مکانها در این داستان مستند و واقعی هستند. حتی راهها و کورهراههای جنگلی را تا آنجا که توانستم با تجربههای سفری خودم نگاشتم و هرجا که امکان رفتن نبود از گفتههای ساکنان محلی بهره بردم.
دغدغه محیطزیستی در شما در روند زندگی و با یک اتفاق شکل گرفت یا این مسئله در شما ریشهدار و عمقی بود و از قدیم این دغدغه همراه داشتید؟
ما با درختها و آب و زمین زاده شدهایم و با همین درختها هم میمیریم؛ اگر درختها بمیرند ما هم میمیریم. در استان مرکزی در نقطهای از منطقه شازند به دنیا آمدم و با درختها و رستنیهایی مثل گندم و تاک بزرگ شدم. تاک در منطقه ما شکل خود زندگی بود. مردم آن دیار عجیب به تاک و پیچوتاب شاخهها و انگورهای بیمثالش وابسته بودند. باغات و گندمزارها و سپیدارهای آن منطقه دیگر مثل گذشته نیست. مردم انگور را میخرند و نمیکارند. گندم را میخرند و نمیکارند. درختان سپیدار را به راحتی سر میبرند. قدر رستنیها را نمیدانند. من که با تاکها و سپیدارها و درون باغهای انگور بزرگ شدهام، میدانم که آن باغها هر سال کم و کمتر میشوند و سپیدارها هرسال جایشان را به برهوت میدهند. این واقعهای است که آرامآرام تا برگشتناپذیری میرسد و آن وقت دیگر بسیار دیر است.
آیا تجربه زندگی در سیاهکل دارید؟
بارها از منطقه سیاهکل عبور کردم و در این گذر اسپیناس را در کنار رودخانهها و جنگلهای سیاهکل میدیدم. تابلوهای نواحی و اطراف سیاهکل موضوع زندگی پسرکی را به من نشان دادند که پدرش را در حمایت از محیطزیست از دست داده بود. دلبستگی پسرکی که در ذهن من زنده شده بود مرا به سمت اسطورهای کشاند که نامش اسپیناس بود. اسپیناس نام یک سردار ایرانیست. اسطورهای که نگاهبان درختان هیرکانی است. اسطورهای که با لباس سرداری و اسب سرکشاش در کوهها و جلگههای سرسبز شمال ایران هنوز زنده است.
وقتی در جایجای سیاهکل بیشتر مطالعه کردم، مکانهایی را یافتم که دربارهشان کمتر شنیده بودم؛ اما نقطه به نقطهاش با داستانهای عجیب و اسطورههای نجیب همراه بود. مثل کاروانسرای عمه تیتی یا تابلویی که در ورودی این منطقه نصب شده و روی آن نوشته شده است: «اینجا محل عبور فرشتگان است. زمین را آلوده نکنید.» وقتی این تابلو را در مدخل میبینی، باور میکنی که به سرزمین فرشتگان، برگشتهای. میگویم برگشتهای چون انگار هزاران سال در آنجا زندگی کردهای؛ حتی برای من که در محدوده استان مرکزی به دنیا آمدهام انگار سالیان سال در سیاهکل زیستهام.
نظر شما