چهارشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۲ - ۰۸:۱۴
مرد صالحی که یک روز در این سرزمین به خلوص قدم زد

چند عنوان کتاب با محوریت شخصیتش نوشته‌اند، اما هنوز درباره‌اش گفتنی زیاد است. درباره مردی تحصیل‌کرده و کارآزموده، که در آمریکا و لبنان زندگی کرد، حوادث بسیاری را پشت سر گذاشت و سرانجام از خاک کشورش به سوی آسمان پر کشید.

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)، یکی از همرزمانش تعریف می‌کرد «می‌گفتند چمران همیشه توی محاصره است. راست می‌گفتند. منتها دشمن ما را محاصره نمی‌کرد. دکتر نقشه‌ای می‌ریخت. می‌رفتیم وسط محاصره، محاصره را می‌شکستیم و می‌آمدیم بیرون.» زمانی که جنگ شروع شد، یعنی همان روزهایی که بعثی‌ها معاهده الجزیره را زیر پا گذاشتند و در توهم تسلط بر خوزستان به سمت مرزهای ما سرازیر شدند، چمران در آستانه پنجاه سالگی، مرد دنیادیده و سرد و گرم چشیده‌ای بود. رویارویی با مهاجمان بعثی، نخستین میدان پیکار او در ایران انقلابی نبود. پیش از آن در کردستان، با نیروهای ضدانقلاب و گروه‌های تجزیه‌طلب نیز جنگیده و در عبور از بحرانی پیچیده، خدمات بزرگی به کشور و انقلاب کرده بود. تازه آن آزمون دشوار را با سربلندی پشت سر گذاشته بود که آزمون دیگری سر راهش قرار گرفت.
 
روایت می‌کنند از همان روزهای اول جنگ به فکر رفتن به جبهه بود. آن زمان نماینده مجلس بود و در تهران هم مدام وظایف تازه‌ای به او محول می‌کردند و برایش دغدغه و دلمشغولی می‌ساختند. اما نمی‌توانست در تهران بماند. رفت پیش امام(ره) و با ایشان صحبت کرد. حرفش این بود که مواجهه منظم با دشمن فعلاً جواب نمی‌دهد و برای سد کردن راه متجاوز، باید تدبیر دیگری به کار بست. گفت: «باید نامنظم با دشمن بجنگیم تا هم نیروها خودشان را آماده کنند، هم دشمن نتواند پیش بیاید.» از پیش امام(ره) که برگشت، دورش را گرفتند و پرسیدند: «امام چه گفت؟» و پاسخ شنیدند: «برای ما دعا کردند.» چمران این جمله را گفت و بعد اضافه کرد: «آماده شوید همین روزها راه می‌افتیم.»
 
به روایت کتاب «یادگاران: کتاب چمران» تقریباً همه کسانی که با او همکاری می‌کردند و کنارش با دشمن می‌جنگیدند، مجذوب منش و شخصیت او شده بودند. آن بی‌باکی کم‌نظیر و آن وقار ستودنی، خواه‌ناخواه همه را به خود جذب می‌کرد. «کم‌کم همه بچه‌ها شده بودند مثل خود دکتر؛ لباس پوشیدنشان، سلاح دست گرفتنشان، حرف زدنشان. بعضی‌ها هم ریششان را کوتاه نمی‌کردند تا بیشتر شبیه دکتر بشوند. بعداً که پخش شدیم جاهای مختلف، بچه‌ها را از روی همین چیزها می‌شد پیدا کرد. یا مثلاً از اینکه وقتی روی خاکریز راه می‌روند نه دولا می‌شوند، نه سرشان را می‌دزدند. ته نگاهشان را هم بگیری، یک جایی آن دوردست‌ها گم می‌شود.»
 
از آن دسته آدم‌ها بود که از چیزی نمی‌ترسند و ایمان‌شان چنان محکم است که تکان‌ها و تکانه‌های دنیوی قلب‌شان را نمی‌لرزاند. «دکتر نیست. همه پادگان را گشتیم، نبود. شایعه شد دکتر را دزدیده‌اند. نارنجک و اسلحه برداشتیم رفتیم شهر. سر ظهر توی مسجد پیدایش کردیم. تک و تنها وسط صف نماز جماعت سنی‌ها. فرمانده پادگان از عصبانیت نمی‌توانست چیزی بگوید. پنج ماه می‌شد که ارتش درهای پادگان را روی خودش قفل کرده بود، برای حفظ امنیت.» البته شجاعت فقط یکی از چند ویژگی برجسته‌اش بود. خصایص دیگری هم داشت که هم او را جذاب‌تر و هم از بسیاری دیگر متمایز می‌کرد. «گفتم: دکتر جان، جلسه رو می‌ذاریم همین‌جا، فقط هواش خیلی گرمه. این پنکه هم جواب نمی‌ده. ما صد، صد و پنجاه تا کولر اطراف ستاد داریم، اگه یکی رو  بذاریم این اتاق...گفت: ببین اگه می‌شه برای همه سنگرا کولر بذارید، بسم‌ا... آخریش هم اتاق من.»

 

خدا که می‌بیند
مجموعه کتاب‌های نیمه پنهان ماه که در فهرست تولیدات انتشارات روایت فتح جای می‌گیرند، برای علاقه‌مندان به ادبیات پایداری و فرهنگ مقاومت، کتاب‌های نام‌آشنا و محبوبی هستند. نخستین جلد از این مجموعه که به قلم حبیبه جعفریان تألیف شده، روایت همسر شهید چمران است درباره او، درباره «مرد صالحی که یک روز قدم زد در این سرزمین به خلوص.» طبیعی است از آنجا که شهید مصطفی چمران، شخصیتی خاص و بی‌مانندی بود، خاطراتی هم که همسر لبنانی‌اش غاده از او نقل می‌کند، ماجراهای خاص و جالبی باشند.
 
در جایی از این کتاب می‌خوانیم: یادم هست اولین عید بعد از ازدواجمان - که لبنانی‌ها رسم دارند دور هم جمع می‌شوند - مصطفی موسسه ماند و نیامد خانه پدرم. آن شب از او پرسیدم: «دوست دارم بدانم چرا نرفتید؟» مصطفی گفت: «الان عید است. خیلی از بچه‌ها رفته‌اند پیش خانواده‌هاشان. این‌ها که رفته‌اند، وقتی برگردند، برای این دویست سیصد نفری که در مدرسه مانده‌اند تعریف می‌کنند که چنین و چنان. من باید بمانم با این بچه‌ها ناهار بخورم، سرگرم‌شان کنم که این‌ها هم چیزی برای تعریف کردن داشته باشند.» گفتم: «خب چرا مامان برایمان غذا فرستاد، نخوردید؟ نان و پنیر خوردید.» گفت: «این غذای مدرسه است.» گفتم: «شما دیر آمدید. بچه‌ها نمی‌دیدند شما چه خورده‌اید.» اشکش جاری شد، گفت: «خدا که می‌بیند.»
 
در روایت امیر صادقی گیوی، یعنی کتاب «مصطفی چمران» (انتشارات میراث اهل قلم) نیز این نگاه عارفانه شهید چمران - حتی زمانی که سن و سالی نداشت - بسیار پررنگ است. می‌خوانیم: در فضای آن روز چاله‌میدان، گذر سید اسماعیل و چهارراه سیروس، که حفظ سلامت اخلاقی برای بزرگ‌ترها هم کار سختی بود، مصطفی حتی اگر می‌خواست به کسی دشنام بدهد، بدترین دشنام‌اش «پدر صلواتی» بود. او از همان دوران نوجوانی، احساسات عجیب و غریبی داشت: شب سردی بود، فقیری کنار یک کپه برف خودش را از زور سرما مچاله کرده بود. نزدیکش شدم و با او حرف زدم، فقیر جایی برای خواب نداشت. هرچه فکر کردم، دیدم نمی‌توانم او را به خانه ببرم، یا جای گرمی برای او تهیه کنم. تصمیم گرفتم تمام شب را در حیاط خانه بمانم، از سرما بلرزم و از رخت‌خواب محروم باشم. تا خود صبح لرزیدم و بعدش سخت مریض شدم. و چه مریضی لذت‌بخشی بود!

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها