سرویس فرهنگ مقاومت خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، ماهرخ ابراهیمپور: بعد از حدود ده روز ما را به زندان قصر منتقل و در بندهای مختلف زندانی کردند. شب اول که ما را از مدرسه علوی به زندان قصر انتقال دادند در بازداشتگاه زندان زنان سابق که زندان کثیفی بود، ماندیم. مدتی در بند یک قدیم که به بند سیاسی معروف و یک مقدار تمیزتر بود، بودم. وقتی زندانیهای آن بند اعتراض میکردند، زندانبانها میگفتند محلی است که خودتان ساختید، ما نساختیم…» این سطوری از خاطرات امیرسرتیپ احمد ریسمانچیان است که سرگرد شهربانی بود و در اواخر بهمن ماه ۱۳۵۷ به دلیل یک اشتباه یا به عبارت شیطنت چند دانشجو به زندان افتاد و چند ماه را در زندان گذراند. البته زندگی او فرازوفرود خاصی دارد. بخشی از این بالا و پایین زندگی ریسمانچیان در کتاب «سربلند در سپیدهدم» به کوشش حسین کاوشی گرد آمده و در انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی به چاپ رسیده است. در اتاق گفتوگوی ایبنا با امیرسرتیپ احمد ریسمانچیان و حسین کاوشی درباره ضرورت انتشار خاطرات نیروی انتظامی از دیروز تا امروز بحث و گفتوگو کردیم که بخش دوم این گفتوگو را میخوانید.
- در روایت روزها و سالهایی که از شهربانی و نیروی انتظامی بر شما رفت و فرازوفرود زیادی هم داشت، چه هدفی را دنبال میکنید؟
امیرسرتیپ احمد ریسمانچیان: اگر بخواهم سمت و سویی به این جلسه بدهم که به صورت چکیدهای از این کتاب باشد از ۱۰ سال پیش که برای مصاحبه با حسین کاوشی حاضر شدم، پیشنهادم این بود که از کتاب پیامی دریافت شود. شاید وقتی شما بخوانید با خودتان بگویید بنده خدا راست میگفت. از ابتدای کار وقتی به نام کتاب نگاه کنید دو بار در زمان خدمت تا مرز اعدام پیش رفتم. اما به هر دلیل آبرومندانه خدمت را به پایان بردم. حالا چه میخواهم بگویم و این کتاب به درد چه کسانی میخورد و چه افرادی باید کتاب را بخوانند؟ در درجه نخست کسانی که سیاستگذاران امنیتی هستند و نهادهای طراحی برنامههای آموزشی نیروهای مسلح هستند در نهایت این کتاب برای دانشجویان مدرسه پلیس مفید است که باید راه ما را بپیمایند. هر چند ما راه متقاوتی رفتیم و نسلی استثنایی بودیم چون در زمانی متولد شدیم که سیستم دیگری بود و حکومتی دیگری در ایران وجود داشت و زمانی وارد دانشکده پلیس شدیم که حاکمیت کاملاً متفاوت بود و ما در آن سیستم پرورش یافتیم و درس خواندیم و به هر حال کارهای حساسی را به ما سپردند. پس از اینکه انقلاب شد و همه ارزشها به ضد ارزش تبدیل شد. چندین متر زیر آب رفتیم و دست روی زانو گذاشتیم و دوباره بلند شدیم و با اثبات وطندوستی دوباره میدان به ما سپردند. بعد از انقلاب در مشاغل حساسی چون پنج سال در سیستان و بلوچستان، دو سال در فارس و به عنوان اولین فرمانده انتظامی خراسان بزرگ بعد از ادغام انجام وظیفه کردم، این پستها را کنار هم میگذارید با زمانی که افسر گارد شهربانی، ضد اطلاعات دانشگاه پلیس و در حوزه ریاست شهربانی وقت کار کرد م که بعد از انقلاب هر کدامش میتوانست باعث مسائلی شود یا برخی بگویند خدای نکرده این فرد ملحد است، اما کارنامه من نشان میدهد که چنین نیست.
بنابراین پیام کتاب در این است که بگوید چه باعث شده این مراحل را پشت سر بگذارد. چون واقعیت این موضوع بچه مسلمان بودن است که هیچکس نتوانست آن را منکر شود. چون قبل از انقلاب هم در جامعه دین وجود داشت و مردم با دین ارتباط داشتند. اعتقادات دینیام رمز بقای من و عبور از موانعی بود که بعد از انقلاب برایم پیش آمد.
- به نظرم در کنار مسائلی که برشمردید وطندوستی هم بوده و من در کتاب خواندم که وطن چه معنای خاصی برای شما دارد.
امیرسرتیپ ریسمانچیان: من افسر شاخصی بودم و در طول خدمت بارها به عنوان افسر نمونه انتخاب شدم. چند وقت پیش جلسهای در وزارت کشور برگزار شد که فردی به عنوان نماینده کمیتههای انقلاب اسلامی حضور داشت و گفت وقتی میخواستند ۲۵ نماینده نواحی انتظامی را انتخاب کنند باید طوری تقسیم به نسبت میکردند که ژاندارمری نگوید حق ما را ضایع کرد و همینطور شهرداری. همچنین برادران پاسدار و کمیته معترض نشوند که حقشان را ضایع کردند. برای همین مجبور شدند سه راس مثلث را مشترک انتخاب کنند؛ به عبارتی اگر یک نماینده از شهربانی است یکی هم از کمیته و دیگری از ژاندارمری و الی آخر. او تعریف کرد وقتی سوابق افسران شهربانی را بررسی کردند متوجه شدند که پرونده احمد ریسمانچیان توی چشم میزد و یک عده گفتند نگاه کنید همهاش شاگرد اول بوده است و عبدالله نوری، وزیر کشور وقت گفته اگر نفر آخر بود، میپسندیدید؟ این فرد ویژگیهایی داشته که همیشه شاگرد اول بوده است. من این سخنان را نمیگویم و از خودم تعریف نمیکنم بلکه بر اساس آنچه در اسناد متقن آمده است. بنابراین یکی از پیامهای کتاب که شاید در چاپ دوم کتاب بیاید که این سختکوشی و از میدان به در نرفتن و هدف را رها نکردن که میخواهند نامش را وطندوستی بگذارند یا نه. فردی که با این ویژگیها ۲۲ بهمن را درک میکند و اعلامیه میدهد و دانشجویان پلیس را دعوت میکند و میگوید سرکار بیایید. وقتی بعد از چهارماه و بیست روز بازداشت در ۲۱ تیر آزاد شد، آراسته و بدون اطلاع از جو بیرون سرکار برگشت و خود را به تیمسار مصطفایی معرفی کرد. اگرچه برخی از انقلابیون گفتند اگر بلایی که سر شما آمد، سر ما میآمد، دیگر کلاهمان هم میافتاد به نظمیه برنمیگشتیم. چطور میشود که شما بعد تحمل این همه مشقت دوباره برمیگردید! بنابراین هدف از روایت خاطرات رسیدن به این پیام است افرادی که به صداقت کارشان ایمان دارند، با مواجه شدن با موانع مایوس نمیشوند هر چند اگر موضعشان به حق باشد هیچ دشواری آنها را از پای درنمی آورد.
- برگردیم به سال آخر حکومت شاه. شما در شهربانی هستید و اتفاقات به شکلی پیش میرود که منجر به پیروزی انقلاب اسلامی میشود. در اینجا اشاره کنم به کتاب «کودتاها در ایران» تالیف سهراب یزدانی. در این کتاب به نکاتی اشاره شده که در ماههای منتهی به انقلاب اسلامی هم آمده است از جمله اینکه در زمان کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ به وزیر کشور وقت میگویند که افسران مخالف مصدق ممکن است به انبار سلاح دست پیدا کنند. وزیر کشور میگوید قفل انبار را عوض کنید! در روزهای پایان حکومت پهلوی هم دسترسی به انبار سلاحها خیلی راحت است. چرا ما حتی در حوزه نظامی هم از گذشته درس نمیگیریم؟
امیرسرتیپ ریسمانچیان: در کودتای ۲۸ مرداد و انقلاب ۵۷ هر دو مردم زیر مدخل بودند، در دهه سی یک عده مصدقی بودند و عده دیگر طرفدار شاه و شعبان جعفری و امثال آن. همه اینها در یک مقیاس نیستند در انقلاب حکومت از صدر تا ذیل از هم پاشید. من یک نوشته به نام روزشمار انقلاب دارم که در آن اخرین روزهای دانشگاه پلیس را تبیین میکنم و در اینجا نشان میدهم افسری که مقام فرمانده هم ندارد، در آن موقع آخرین پستم، رئیس ضداطلاعات دانشگاه بود، اما وقتی میگویم با قفل و زنجیر ماشینم توانستم یک در را ببندم از این حرکتم چه برداشتی میکنید؟
- وظیفهشناسی یک نیروی نظامی را میبینم.
امیرسرتیپ ریسمانچیان: آن روز که درهای دانشگاه را بستم با خود نگفتم ول کن الان همه چیز از هم پاشیده. شاید فردا دیگر در این محیط نباشی. اما آن روح وظیفهشناسی باعث شد که قفل و زنجیر ماشینم را باز و یک در دانشگاه را قفل کنم. به ظاهر حرکت سادهای است اما یک پژوهشگر از آن برداشت عمیقی میکند، مانند همان چوپانی که دید ریل بریده و قطار در حال آمدن است … حرکتی که در عمق آن یک دنیا حرف و معرفت پنهان است. داستان زندگی ما هم به این شکل است...
- من در میان کتابهای بعد از انقلاب کمتر آثاری پیدا کردم که درباره روزهای پایانی حکومت پهلوی و روزهای آغاز انقلاب باشد و بخشی از آن اختصاص به زندان داشته باشد. قطعاً شما از من بیشتر کتاب خواندید و سند دیدید درباره وضعیت افرادی که در ابتدای انقلاب در زندان بودند و شاید یادداشتهایی درباره آن روزها هم نوشتند. به نظرتان چهقدر روایت وضعیت تیسمار از زندان اوایل انقلاب با جزئیات همراه است و چه اطلاعات جدیدی از آن روزها به ویژه از شرایط زندان ارائه میدهد؟
کاوشی: این بخش کتاب در واقع از بخشهای منحصربه فرد است که از فردی با چنین ویژگی روایتی از زندان اوایل انقلاب ارائه میدهد. هر چند ما در اوایل انقلاب افرادی به عنوان زندانی سیاسی داشتیم که شرایط دیگری را تجربه کردند، اما در اینجا تیمسار شرایط متفاوتی را گذراند و نکات جالبی را بازگو میکند.
در سوال شما یک نکته است که باید بگویم ما در بحث خاطرات باید شرایط را در نظر بگیریم. در آن موقع شرایط روحی تیمسار به شکلی است که در زندان قرار دارد و باید به شکلی بیگناهی خودش را ثابت کند، در حالی که در آن موقع اثبات بیگناهی بسیار دشوار بود. شرایط در آن موقع متفاوت است و شرایط رسیدگی به یک پرونده را در ابتدای انقلاب با وضعیت یک فرد در یک کشور در حال ثبات مقایسه کنید، بسیار شرایط متفاوت است و شاید فردی به اشتباه هم شده گرفتار شود که در اینجا باید شرایط روحی فرد را در نظر گرفت که نباید توقع زیادی برای ثبت جزئیات داشت. در اینجا قصدم این است که سطح انتظار را برای نقد کتاب بیان کنم که راوی ما در آن وضعیت شرایط روحی خاصی دارد و وضعیت زندان حتی با امروز متفاوت است. چون در حالت نرمال یک زندانی وضعیتش مشخص است و حکمش آمده و ذهنش این توانایی را دارد که مسائل را با جزئیات ثبت کند، اما راوی در چنین شرایطی قرار ندارد. هر چند من هم تشخیص دادم که دوره مهمی است و باید بر مطالب آن تمرکز بیشتری کرد و راوی هم توانست جزئیات را بیان کند و در کتاب هم بیاید. به نظرم تا آنجا که حافظه راوی به یاد داشت جرئیات به کتاب منتقل شد و اگر نکاتی از قلم افتاده باشد به دلیل شرایط روحی که در زندان بود و روی حافظه هم تاثیر داشت باعث شده که نکاتی کمرنگ باشد. به هر حال این قسمت از زندگی تیمسار ویژگی خاصی دارد و تا آنجا که از روایتهای سایر زندانیهای آن موقع در دسترس داریم که نظامی بودند اما پس از آزادی از زندان دیگر به عرصه خدمت نظامی برنگشتند. روایت تیسمار از زندان اوایل انقلاب روایت منحصر به فردی است و آن نکته اصلی که بکر بودن در بسیاری از بخشهای کتاب وجود دارد.
- جناب کاوشی به شرایط زندان و وضعیت روحی اشاره کردند. اما فرد منظم و دقیقی مثل شما به فکرش نرسید که از حضورش در زندان یادداشتهایی تهیه کند؟ اگر این بخش جزئیات بیشتری داشت...
کاوشی: نوشتن یادداشت در زندان عُرف نیست.
امیرسرتیپ ریسمانچیان: من دو نوبت در جمهوری اسلامی بازداشت و زندانی شدم. یکبار در اوایل انقلاب و دیگری در دهه ۷۰ به دلیل دوران مسئولیتم در ناحیه انتظامی خراسان بزرگ که هر دو را در کتاب شرح دادم، اما به صورت روزانه به یادداشت جزئیات نپرداختم. هر چند به کلیات زندان اشاره کردم. برای نمونه؛ روز ۲۹ بهمن که مرا به مدرسه علوی بردند که در آنجا مرا نپذیرفتند و گفتند: این فرد کیست؟ در آن موقع شخصیتهای برجسته زیادی از رژیم دستگیر شده بودند که جا برای فرد دیگری نبود. لذا کسانی که من را دستگیر و شیطنت کردند روی پوشه نوشتند جرم قتل. همین شیطنت باعث شد چند ماه به زندان بیفتم و همسرم تلاش زیادی انجام داد تا بیگناهی من اثبات و از زندان آزاد شوم.
- همسرتان خیلی زن زیرکی است و در اثبات بیگناهی شما هوش و صبوری زیادی به خرج داد. جا داشت در کتاب به او بیشتر پرداخته شود.
امیرسرتیپ ریسمانچیان: کاش اینجا بود و این تعریف شما را میشنید.
شب نخست ما را به زندانی بردند که در آنجا دیدم سرلشکر پهلوان، هومان و سرتیپ ناصری هست و من یک سرگرد ۴۴ ساله بودم. در شب نخست یک نفر که عرقچین سبز داشت یک سینی جلوی هر نفر گذاشت که در آن یک کاسه آبگوشت بود و گفت امشب مهمان امام هستید. آن شب هم من خیال کردم، هر شب به همین شکل خواهد گذاشت، اما در شب دوم چند اعدام در پشتبام اتفاق افتاد که به این اتفاقات اشاراتی کردم.
نظر شما