سرویس استانهای خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): احمد رحیمخانیِ سامانی، دکتر در زبان و ادبیّات فارسی، نویسنده و پژوهشگرِ چهارمحال و بختیاری، در یادداشتِ اینهفته، میکوشد تمثیلی را بررسی کند که در متونِ عربی و فارسی، برای رهایی از تنگناهایِ زندگی به کمکِ علم و دانش روایت شده، امّا مولوی با ذهنِ خلّاقِ خود، در عرصههای معرفتی، آن را به عنوان تلنگری برای پرهیزِ عرضِ اندامِ مخلوق در برابرِ خالق حکایت میکند.
اکنون دُرست در خاطرم نمانده که نخستبار حکایتِ شکار کردن شیر، گُرگ و روباه را در متنِ مثنوی خواندم یا در کتابهایی که از متون کُهن، انتخاب و به اصطلاحِ امروزیها، بازنویسی میشد [نک: پینوشت ۱]. هرچه بود، نمیتوانستم درک کُنم، چرا شیر، گُرگِ بیچاره را به دلیلِ پیشنهادِ سهمیهبندیِ شکار، از هم درید! پرسشی هم که پس از اینهمه سال، هنوز با آن درگیر هستم، اینکه اساساً چرا چنین تمثیلِ پُر از خشونتی را برای نسلِ جوان، بازنویسی میکردند!؟
بگذریم و به بررسی حکایتِ خودمان بپردازیم. ماجرا از این قرار است که شیر، گُرگ و روباهی به شکار میروند. شیر از اینکه آن دو همراهش هستند، نَنگش میآید، امّا به هر حال لطف و بزرگی میکُند و همراهشان میشود. آن سه به کوهستان میروند و یک گاوِ کوهی، یک بُز و یک خرگوشِ چاق شکار میکنند:
شیر و گُرگ و روبَهی بهرِ شکار
رفتهبودند از طلب در کوهسار
تا به پُشتِ همدگر بر صیدها
سخت بَربَندند بند و قیدها
هر سه با هم اندر آن صحرای ژَرف
صیدها گیرند بسیار و شگرف
گرچه زیشان شیرِ نَر را ننگ بود
لیک کرد اِکرام و همراهی نمود...
چونک رفتند این جماعت سویِ کوه
در رکابِ شیرِ با فَرّ و شکوه
گاوِ کوهی و بُز و خرگوشِ زَفت
یافتند و کار ایشان پیش رفت
(مولوی بلخی، ۱٫۱۳۷۳: ۱۸۵ و ۱۸۶)
نخستْمرتبه این حکایت در کتاب «الجَلیسُ الصّالح الکافی والأَنیس النّاصح الشّافی»، اثرِ ابوالفرج المَعافی بن زکریّا مُکنّی به ابنِ طَرّار (۳۰۳- ۳۹۰ ق.) روایت میشود. پس از او راغب اصفهانی (قرن چهارم) در «الذّریعة إلی مَکارم الشّریعة» و نیز در «مُحاضرات الأُدباء و مُحاورات الشُّعراء والبُلغاء» حکایت را با دو روایت ذکر میکُند. ابو اسماعیل مؤیّدالدّین طُغرایی اصفهانی از شاعران عربیْسرایِ ایرانیِ قرن پنجم نیز، این حکایت را در قالب هفت بیت با مَطلعِ: «بُنَیَّ! إذَا السُّلطانُ خَصَّکَ فَاعتمد / نَزاهةَ نَفْسٍ تَملِکِ العِزَّ أغیدا»، [نک: پینوشت ۲] به رشتۀ نظم درمیآورد، (رک: کلانتری و ابنالرّسول، ۳۱٫۱۳۹۷: ۱۳۲، ۱۳۴ و ۱۳۹).
از میان نویسندگانِ فارسی که اتّفاقاً معاصرِ مولوی بوده و حکایتِ پیرِ بلخ نیز شباهتِ بیشتری به روایتِ او دارد، شمسِ سَجاسی را میشناسیم که در «فرائدالسّلوک»، این قصّه را به نثری فصیح و استادانه و اندکی مبسوطتر از روایتهایِ عربی نقل میکند، (رک: سَجاسی، ۱۳۶۸: ۲۲۹ به بعد).
آنچه تقریباً در بیشینۀ روایتهای عربی و فارسی، از نتیجۀ این حکایت، مَدّ نظرِ راویان بوده، بهرهگیری از منافع علم و دانش در موقعیّتهایی است که جان، مال و ناموسِ کسی در معرضِ خطر است و در این هنگامهها، باید ضمنِ موقعیّتشناسی، زیرکانه خود را نجات دهد.
بهتر است به روایتِ مولوی برگردیم و ببینیم آن سه چه کردند. پس از آنکه شکارگرانِ قصّه از نَخْجیر بازگشتند و گاوِ کوهی، بُز و خرگوشی شکار کردند، شیر که اینجا رمزی از پروردگارِ مُتعال و رَزّاقِ مایَشاء است، متوجّهِ اندیشهای میشود که ذر ذهنِ گُرگ و روباه، شکل گرفته و آنان، منتظرند تا شیر، به قاعدۀ عدالتِ خُسروانه، شکارها را تقسیم کند. شیر نیز به رسمِ امتحان و تنبیه، نخست از گُرگ میخواهد تا صیدها را قسمت کُند. گُرگ هم که در این قصّه، علیالعِجاله آن را رَمزی از نَفْسِ حریص میدانیم، با در نظر گرفتنِ جوانبی چند، نظیرِ قدّ و قوارۀ شیر، خودش و روباه و تناسُبشان با جُثّۀ شکارها، گاوِ کوهی را سهمِ شیر، بُز را سَهمِ خود و خرگوش را نصیبِ روباه میداند.
تا اینجایِ حکایت، همه چیز متعادل و بر وِفقِ مُرادِ کسانی است که ظاهراً بر حُکمِ عدالت عمل میکُنند، امّا در بِزَنگاهِ غافلگیری، شیر پنجه در گُرگ زده، او را از هم میدَرَد:
چون ز کُه در بیشه آوردندشان
کُشته و مجروح و اندر خون، کَشان
گُرگ و روبَه را طمع بود اندر آن
که رَوَد قِسمت به عدلِ خُسروان
عکسِ طَمْعِ هر دوشان بر شیر زد
شیر دانست آن طمعها را سَنَد...
شیر چون دانست آن وَسواسشان
وانگفت و داشت آن دَم پاسشان
لیک با خود گفت: بنمایم سزا
مَر شما را ای خَسیسانِ گدا!...
نَقش با نَقّاش چه اسْگالَد دگر؟
چون سِگالِش، اوشْ بخشید و خبر...
شیر با این فکر میزد خنده فاش
بر تبسّمهای شیر ایمن مباش...
گفت شیر: ای گُرگ! این را بخش کن
مَعْدِلَت را نو کُن، ای گُرگِ کُهُن!
نایب من باش در قسمتگری
تا پدید آید که تو چه گوهری
گفت: ای شَهْ! گاوِ وحشی بَخشِ توست
آن بزرگ و تو بزرگ و زَفت و چُست
بُز مرا که بُز میانهست و وَسط
روبها! خرگوش بِسْتان بی غلط
(مولوی بلخی، ۱٫۱۳۷۳: ۱۸۶ و ۱۸۷)
یادم میآید در هنگامۀ نوجوانی، وقتی اوّلبار اِستنباطِ گُرگ را در تسهیمِ شکارها خواندم، آن را کاملاً منطقی یافتم. چون هر سه حیوان، با هم به شکار رفتهبودند و لابُدّ شیر، گاوِ کوهی و گُرگ، بُز و روباه، خرگوش را شکار کردهبودند. من آن زمان چنین تَسهیمی را بهجا و از شما چه پنهان، اکنون هم آن را در مقامِ حکایتی که قصدش تأکید بر بهرهمندی از منافعِ دانش است، دُرست میپندارم، امّا وقتی به مقصودِ مولوی و تأویلِ شیر، مینگرم، نوجوانِ درون را به اندکی تفقّه و تأمّلِ بیشتر دعوت میکُنم.
باز هم بگذریم. شیر وقتی پیشنهادِ گُرگ را میشنود، خشمگین میگردد و به او میگوید: تو چهطور جرأت کردی، تا زمانی که من هستم، خودت را در میانه ببینی؟ گُرگ، سگِ کیست که در برابرِ شیر، گُرگی کُند؟ اصلاً چگونه با دیدنِ من، فانیِ من نگردیدی یا لااقل مستِ حضورم نشدی؟ شیر اینها را گُفت؛ گُرگ را پیش خواند و احتمالاً پوستش را به قولِ مردمِ نجیبِ کوچه و بازار، غِلِفْتی کَند:
شیر گفت: ای گُرگ! چون گفتی؟ بگو!
چونک من باشم، تو گویی ما و تُو؟!
گُرگ خود چه سگ بُوَد کو خویش دید؟!
پیشِ چون من شیرِ بی مثل و نَدید
گفت: پیش آ، ای خَری کو خود بدید!
پیشش آمد، پنجه زد، او را دَرید
چون ندیدش مغزِ تدبیرِ رَشید
در سیاست پوستش از سر کشید...
گُرگ را برکَند سَر، آن سرفراز
تا نمانَد دوسَری و امتیاز
(هماو، ۱٫۱۳۷۳: ۱۸۷ و ۱۹۱)
گُرگِ بیچاره که کُشتهشد. اکنون ببینیم، روباه چگونه به تقسیمِ صید میپردازد. شیر سپس به روباه روکرد و گفت: حالا تو بیا و تقسیم کُن، ببینیم چندمَرده حلّاجی. روباهِ زیرک که سرنوشتِ گُرگ و خودبینیاش را دیدهبود، با فروتنی و ادب، گاوِ کوهیِ فَربه [: سَمین] را برای وعدۀ چاشتِ شیر [: چاشتخورد]، بُز را برای نیموعدۀ او و خرگوش را هم به عنوان شامِ سُلطان پیشنهاد میکُند. شیر از این تَسهیم، خوشحال میشود و دلیلِ این نوع قسمت را از روباه میپُرسد. روباه نیز، عاقبتِ شومِ گُرگ را که نتیجۀ خودبینیِ او در برابرِ وجودِ مُطَنْطنِ شیر بود، عاملِ اصلیِ چنین تدبیری میداند. شیر وقتی میبیند روباه، دقیقاً کاری را میکُند که هر بندهای باید در برابرِ صاحب و مولایش انجام دهد، تمامِ شکارها را به او میبخشد:
بعد از آن رو شیر با روباه کرد
گفت: بَخشَش کُن برای چاشتخَورد
سَجده کرد و گفت: این گاوِ سَمین
چاشتخُوردَت باشد، ای شاهِ گُزین!
وین بُز ازبهر میانِ روز را
یَخْنیای باشد شَهِ پیروز را
و آن دگر خرگوش بَهرِ شام هم
شبچَرۀْ این شاهِ با لطف و کَرَم
گفت: ای روبَهْ! تو عدل افروختی
این چنین قسمت زِ کی آموختی؟
از کجا آموختی این، ای بزرگ!
گفت: ای شاهِ جهان، از حالِ گُرگ
گفت: چون در عشقِ ما گشتی گرو
هر سه را برگیر و بِسْتان و برو
روبها! چون جملگی ما را شُدی
چونْتْ آزاریم، چون تو ما شدی؟!
ما تو را و جمله اِشکاران تو را
پای بر گردونِ هفتم نِهْ، برآ
چون گرفتی عبرت از گُرگِ دَنی
پس تو روبَهْ نیستی، شیر منی
(هماو، ۱٫۱۳۷۳: ۱۹۱)
اگر شیر را در این حکایت، رمزی از پروردگار بدانیم، قاعدتاً هرکس به سُلطانمَداریِ او ایمان دارد، نباید و نمیتواند در برابرش عرضِ اندام کند. این یک قاعدۀ معرفتی است که معشوقِ اَزلی کسانی را به حَریمش میپذیرد و جاه و شکوهشان میدهد که خود را در برابرش، هیچ بدانند. به همین دلیل هم هست که شاه محمّد دارابی، مؤلّف «لطیفۀ غیبی»، شیر را رمزی از «وجود مُطلق» میداند، (نوربخش، ۸٫۱۳۷۹: ۹۵). گُرگ نیز رمزی از نَفْسِ سرکشِ اَمّاره است که اگر در وجودِ پیشوایانِ ناشایست، سرکشی کُند، ویرانگریاش بسیار بیش از مردمِ دیگر است. سرنوشتِ گُرگی که مولانا در این حکایت از او سخن میگوید و با سرپنچۀ شیر، دَمار از روزگارش درمیآید، سرانجامِ سرکشانی است که پیش از این، ادّعایِ خدایی و برابری با پروردگار داشتند و به عقوبتی دچار شدند که در نگاهِ نخست، شاید نابرابر و فاجعهآمیز به نظر آید، امّا اندکی تأمّل در پایانِ کارِ طُغیانگران تاریخ، پرده از چوبِ مُجازاتی برمیدارد که نه صدایی دارد و نه دوایی.
با این وصف، تکلیفِ روباه نیز معلوم میگردد. او را باید رمزی از سالکان و خودمان بدانیم، به آن شرط که زیرکی پیشه کُنیم و از سرنوشتِ گُرگانِ سَرکشِ پیشین، درسِ عبرت بگیریم:
پس سپاس او را که ما را در جهان
کرد پیدا از پسِ پیشینیان!
تا شنیدیم آن سیاستهای حق
بر قُرونِ ماضیه اندر سَبَق
تا که ما از حال آن گُرگانِ پیش
همچو روبَهْ پاسِ خود داریم بیش
اُمّت مَرحومه زین رو خواندمان
آن رسولِ حقّ و صادق در بیان
استخوان و پَشمِ آن گُرگان عیان
بنگرید و پند گیرید ای مِهان!
عاقل از سر بِنْهَد این هستی و باد
چون شنید انجامِ فرعونان و عاد
وَر بِنَنْهد، دیگران از حال او
عبرتی گیرند از اِضلال او
(مولوی بلخی، ۱٫۱۳۷۳: ۱۹۲)
[پینوشت]:
۱. عنوان حکایت در دفترِ نخست، این است: «امتحان کردنِ شیر، گُرگ را و گفتن که پیش آی، ای گُرگ! بخش کُن صیدها میانِ ما»، (مولوی بلخی، ۱٫۱۳۷۳: ۱۸۷).
۲. «فرزند عزیزم! اگر پادشاه تو را ویژۀ خویش گردانید، بر بیپیرایگی اتّکا کن تا عزّت و قدرت را بهآسانی به چنگ آوری»، (کلانتری و ابنالرّسول، ۳۱٫۱۳۹۷: ۱۳۹).
[مراجعه کنید]:
۱. سَجاسی، اسحاق بن ابراهیم؟. (۱۳۶۸). فرائد السّلوک: نثر قرن هفتم هجری، به تصحیح و تحشیۀ [عبدالوهّاب] نورانی وصال و غلامرضا افراسیابی، تهران: شرکت انتشاراتی پاژنگ.
۲. کلانتری، مریم و سیّد محمّدرضا ابنالرّسول. (۱۳۹۷). مأخذیابی و مُقایسۀ دو روایتِ منظومِ طُغرایی و مولوی از داستان شکارِ شیر و گرگ و روباه، فصلنامۀ کاوشنامۀ ادبیّات تطبیقی، دانشکدۀ ادبیّات و علوم انسانی دانشگاه رازی کرمانشاه، سال هشتم، شمارۀ ۳۱، [مقالۀ علمی – پژوهشی).
۳. مولوی بلخی، جلالالدّین محمّد. (۱۳۷۳). مثنوی معنوی، به تصحیح رینولد. ا. نیکُلسون، به اهتمام نصرالله پورجوادی، تهران: مؤسّسۀ انتشارات امیرکبیر، چاپ دوم.
۴. نوربخش، جواد. (۱۳۷۹). فرهنگ نوربخش: اصطلاحات تصوّف، تهران: یلدا قلم، ۸ ج. [تاریخ نشر، مربوط به آخرین جلد است].
نظر شما