سرویس استانهای خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): احمد رحیمخانیِ سامانی، دکتر در زبان و ادبیّات فارسی، نویسنده و پژوهشگرِ چهارمحال و بختیاری، در یادداشتِ اینهفته، تمثیلی عرفانی را بررسی میکند که میکوشد همسو با حکایتهای اخلاقی و حِکمی در ادبیات فارسی، مخاطبش را از همنشینی با آدمهای احمق برحذر دارد. از نگاه مولوی، انسان باید در سلوکِ حیاتیِ خود نیز، با کسانی مُراوده کُند که همجنسِ اویند.
هزاران سال است، انسان با نمادها (Symbols) زندگی میکند. نمادها به زبانِ ساده، موجودات زنده و غیر زندهای چون آدمها، حیوانات، گیاهان، حشرات، کوهها، رودها، ستارگان، مکانها، رنگها، اعداد و خلاصه چیزهایی هستند که وقتی نامشان را میشنویم، یادِ بعضی مفاهیم مثل شجاعت، ترس، بدشُگونی، مهربانی، جنگ، صُلح، حماقت، زیرکی، شهوت، تناسل، زنانگی، مردانگی و … میافتیم. نمادها شب و روز هم نمیشناسند. بعضی از آنها در خواب نیز، با ما زندگی میکنند.
اینها را نوشتم تا ضمنِ بررسیِ یکی از حکایتهای مثنوی معنوی [نک: پینوشت] که چکیدهاش ضربالمَثَلِ «دوستیِ خالهخرسه» است، اشارهای گذرا نیز به یکی از این نمادها کردهباشم.
در حکایتهای حیوانات، یعنی داستانهایی که حیوانات شخصیتهایِ آنها را تشکیل میدهند و مناسباتی چون آدمیان دارند، خرس گاهی نمادِ «تجاوز و پیمانشکنی»، «حسادت و فتنهگری» و «حماقت و نادانی» است، (رک: تقوی، ۱۳۶۷: ۳۹۰). خرسها در فرهنگهایِ گوناگون، گاهی خویشکاریِ (Function) «مردانه» و گاهی مثل همین ضربالمَثَلِ خودمان، یعنی «دوستیِ خالهخرسه»، نقشمایۀ «زنانه» دارند، (رک: شوالیه و گِربِران، ۳٫۱۳۸۵: ۷۶).
خواب دیدنِ خرس نیز، از نگاهِ گذشتگان، غالباً تعبیراتی نامیمون دارد. چنانکه «دیدنِ او در خواب، دلیلِ شرّ و نکبت و فتنه و مَکر و خُدعت [بُوَد …] و باشد که دلیلِ اسیری و بند و زندان و یا دشمنِ احمق و دُزد و مُخنَّث بُوَد»، (دِمَیْری، ۱۳۹۵: ۱۴۷).
اکنون و با این پیشزمینه، برویم و حکایتِ آشنایی را بررسی کنیم که در دفتر دومِ مثنوی آمده [نک: پینوشت] و پیرِ بلخ و مُلّایِ روم، لابهلایِ آن، مفاهیمِ گوناگونی را طرح میکند.
ماجرا از این قرار است که اژدهایی میخواست، خرسی را ببلعد. جوانمَردِ شجاعی، به کُمکش میرود و خرس را از دهانِ اژدها بیرون میکشد. خرس نیز به پاسِ این فداکاری، همراهِ مرد میگردد:
اژدهایی خرس را درمیکشید
شیرمردی رفت و فریادش رسید
شیرمردانند در عالَم مَدد
آن زمان کَافغانِ مظلومان رسد...
خرس چون فریاد کرد از اژدها
شیرمردی کرد از چنگش رها...
خرس هم از اژدها چون وارهید
وآن کَرَم زآن مرد، مردانه بدید
چون سگِ اصحابِ کَهْف آن خرسِ زار
شُد مُلازم در پیِ آن بُردبار
(مولوی بلخی، ۱٫۱۳۷۳: ۳۵۲، ۳۵۴ و ۳۵۷)
شیرمردِ قصّه، چون خسته شده و نیرویش را از دست داده، میخواهد لَختی بخوابد. زیرکی عارف و دانا آنان را میبیند و از مُلازمتِ خرس و ماجرایشان میپُرسد. او نیز، حکایت را وامیگوید. اندرزدهندۀ دانا، مرد را از بودن با خرسی که نمادِ حماقت است، برحذر میدارد، امّا متأسّفانه، جوانمرد، این سخن را به حسابِ رَشکَ او میگذارد. هرچه مردِ ناصح از ناهمْجنسیِ خرس و همجنسیِ آدمیان میگوید؛ حتّی دستش را به نشانۀ یاری میگیرد و از این دوستیِ ناهنجار برحذرش میدارد، به قولِ معروف در کَتِ شیرمرد نمیرود. سرانجام رَهگُذرِ مُشفق، در حالی که جوانمَرد خیال میکُند او قاتل [: خونی]، دزد [: تونی] و گدایی است و یا شرطی با دوستانش بسته، ناامید میشود و مرد را تَرک میگوید:
آن مسلمان سَر نِهاد از خستگی
خرس حارس گشت از دلبستگی
آن یکی بُگْذشت و گفتش: حال چیست؟
ای برادر! مر تو را این خرس کیست؟
قصّه واگفت و حدیثِ اژدها
گفت: بر خرسی مَنِهْ دل، اَبلها!
دوستیْ اَبله بَتَر از دشمنیست
او به هر حیله که دانی راندنیست
گفت: والله از حسودی گفت این
وَر نه خرسی، چِه نْگری؟ این مِهر بین؟!
گفت: مِهرِ اَبلهان عِشْوهدِه است
این حسودیّ من، از مِهرش بِهْ است
هی! بیا با من بِران این خرس را
خرس را مَگْزین، مَهِل همجنس را!
گفت: رو رو، کارِ خود کُن، ای حسود!
گفت: کارم این بُد و رِزْقت نبود!
من کَم از خرسی نباشم، ای شریف!
تَرکِ او کُن تا مَنَت باشم حریف
بر تو دل میلرزدم زَاندیشهای
با چنین خرسی مرو در بیشهای
این دلم هرگز نلرزید از گزاف
نور حقّ است این، نه دَعوی و نه لاف...
این همه گفت و به گوشش درنرفت
بَدگمانی مرد را سَدّیست زَفت
دستِ او بگرفت و دست از وی کشید
گفت: رفتم، چون نهای یارِ رشید
گفت: رو، بر من تو غمخواره مباش
بُوالْفُضولا! معرفت کمتر تراش
باز گفتش: من عَدویِ تو نیاَم
لطف باشد، گر بیابی در پیاَم
گفت: خواب اَستم، مرا بگذار و رو
گفت: آخر یار را مُنقاد شو
تا بِخُسپی در پناهِ عاقلی
در جِوارِ دوستی صاحبدلی
در خیال اُفتاد مرد از جِدّ او
خشمگین شد، زود گردانید رو
کین مگر قصد من آمد، خونی است!
یا طمع دارد، گدا و تونی است
یا گرو بستهست با یاران بدین
که بترسانَد مرا زین همنشین
خود نیامد هیچ از خُبثِ سِرَش
یک گمان نیک اندر خاطرش!
(هماو، ۱٫۱۳۷۳: ۳۵۷ و ۳۵۸)
راهگذر وقتی میبیند، پند و اندرز در جوانمَرد کارگر نیست، به راهش ادامه میدهد و میرود. شیرمردِ قصّه میخوابد و مگسی مزاحم، آزارش را آغاز میکُند. خرس به دفعِ مگس میکوشد، ولی دوباره حشرۀ مزاحم بازمیگردد و بر گونۀ خُفته مینشیند. خرس که حوصلهاش سَر رفته، میرود و از کوهستان، سنگِ بزرگی میآورَد و به هوایِ راندنِ مگس، آن را بر سَرش میکوبد و رویِ او را خشخاش و خاکشیر میکُند. ای دلِ غافل! عجب سرنوشتِ تلخی بود!
آن مسلمان تَرکِ ابله کرد و تَفت
زیر لب لاحَولْگویان باز رفت...
شخص خُفت و خرس میراندش مگس
وَز ستیز آمد مگس زو بازپس
چند بارش رانْد از روی جوان
آن مگس زو باز میآمد دَوان
خشمگین شد با مگس خرس و برفت
برگرفت از کوه سنگی سخت زَفْت
سنگ آورد و مگس را دید باز
بر رُخِ خُفته گرفته جایِ ساز
برگرفت آن آسیاسنگ و بزد
بر مگس تا آن مگس واپَس خَزَد
سنگ روی خُفته را خَشخاش کرد
این مَثَل بر جمله عالم فاش کرد:
مِهرِ اَبله، مِهر خرس آمد یقین
کینِ او مِهر است و مِهرِ اوست کین
(هماو، ۱٫۱۳۷۳: ۳۶۳ و ۳۶۴)
برخی پژوهشگران، مأخذ این قصّه را روایتی در یکی از آثار فارسیِ مشهورِ همعصرِ مولانا (نوشتهشده بین ۶۰۹ و ۶۱۰ ق.) به نام فرائدالسّلوک میدانند (فروزانفر، ۱۳۸۱: ۲۰۶) که البتّه تفاوتهایی با روایتِ مولوی دارد. در آن حکایت، به جای شیرمرد، باغبانی اهل روم، به جایِ خرس، بوزینهای نادان و به جایِ اژدها، ماری دانا که دشمنِ باغبان است، حضور دارند و اثری از راهگذارِ ناصح هم نیست. شبیهترین بخشِ این حکایت به روایتِ مولوی، آنجاست که بوزینه، میخواهد مگسها را از سَرِ باغبانِ خُفته دور کُند، امّا سماجتِ آنان، بوزینه را کلافه میکُند و سنگِ پهنی بر سَرِ آن بیچاره میکوبد. «مگسانِ بسیار بر سَر و روی وی جمع آمدند و به غایتی غلبه کردند کی [: که] نزدیک بود کی چشمش کور کنند. بوزنه مگسان را میراند. چون براندی، درحال بازآمدندی. به هیچ وجه با ایشان برنمیآمد. به صفتی از ایشان در طَیره [: خشم] شد کی لرزه بر اندامِ وی افتاد و گفت: فارغ باشید کی من با شما کاری کنم کی از رویِ زمین نیست گردانم. پس برخاست و در باغ بگشت و سنگی پهن، قُربِ دَه من به دست آورد تا بر ایشان زند و یکبارگی همه را بکُشد. پس سنگ در هوا بُرد و به چندِ آنک قوّت داشت، بر رویِ باغبان زد. مگسان جان به سلامت ببُردند و باغبان دیگر برنخاست»، (سجاسی، ۱۳۶۸: ۲۲۱).
آنچه مولانا در این حکایت مدّ نظر دارد، پرهیزِ سالکان و مُریدان از مُجالست و مؤانست با کسانی است که با فضاهایِ معرفتی بیگانهاند و مُجالست با آنها، ممکن است به نابودیِ سلوکِ ایشان مُنجر شود. خالقِ مثنوی، این آدمهایِ احمق و نادان را در خوشبینانهترین حالتِ ممکن، بیچارگانی میداند که نَفْس امیر و عقل، اسیرشان است. احمقها اگر بخواهند نیز، نمیتوانند دوستان خوبی باشند، پس به هر روی باید از آنان گُریخت:
نَفْسِ او میر است و عقلِ او اسیر
صدهزاران مُصحَفش خود خورده گیر
چونک بیسوگند پیمان بشکند
گر خورَد سوگند هم، آن بشکند
(مولوی بلخی، ۱٫۱۳۷۳: ۳۶۴)
امّا سخنِ پایانی:
احمق اَر نفعِ تو خواهد، ضَر دهد
وَر بجوید خیرِ تو، او شَر دهد
(امامی نجفی دهکردی، ۱۳۸۷: ۹۶)
[پینوشت]:
• عنوان حکایت این است: «اعتماد کردن بر تملّق و وفایِ خِرس»، (مولوی بلخی، ۱٫۱۳۷۳: ۳۵۲).
[مراجعه کنید]:
۱. امامی نجفی دهکردی، سیّد محمّدباقر. (۱۳۸۷). حقیقتنامه: اسرارالحقیقة یا مثنوی خاکسار، شرح منظوم حدیث «ما الحقیقة» [در پاسخ به پرسش] کمیل بن زیاد از مولای متّقیان حضرت علی بن ابی طالب (ع)، به کوشش محمّدحسن امامی، تهران: سامان دانش.
۲. تقوی، محمّد. (۱۳۷۶). حکایت های حیوانات در ادب فارسی: بررسی حمایتهای حیوانات «فابلها» تا قرن دهم. تهران: انتشارات روزنه.
۳. دِمَیْری، محمّد بن موسی. (۱۳۹۵). خواصّ الحیوان: ترجمۀ حیات الحیوان، ترجمۀ محمّدتقی تبریزی، مُصحّح فاطمه مهری، تهران: مرکز نشرِ دانشگاهی.
۴. سَجاسی، اسحاق بن ابراهیم؟. (۱۳۶۸). فرائد السّلوک: نثر قرن هفتم هجری، به تصحیح و تحشیۀ [عبدالوهّاب] نورانی وصال و غلامرضا افراسیابی، تهران: شرکت انتشاراتی پاژنگ.
۵. شوالیه، ژان؛ گِربران، آلن. (۱۳۸۵). فرهنگ نمادها: اساطیر، رؤیاها، ایما و اشاره، اَشکال و قوالب، چهرهها، رنگها، اَعداد، ترجمه و تحقیق سودابه فضایلی، ایران- تهران: جیحون، ۵ ج.
۶. فروزانفر، بدیعالزّمان. (۱۳۸۱). احادیث و قصص مثنوی: تلفیقی از دو کتاب احادیث مثنوی و مآخذِ قصص و تمثیلات مثنوی»، ترجمۀ کامل و تنظیم مجدّد حسین داودی، تهران: مؤسّسۀ انتشارات امیرکبیر، چاپ دوم.
۷. مولوی بلخی، جلالالدّین محمّد. (۱۳۷۳). مثنوی معنوی، به تصحیح رینولد. ا. نیکُلسون، به اهتمام نصرالله پورجوادی، تهران: مؤسّسۀ انتشارات امیرکبیر، چاپ دوم.
۸. هزارویکشب. (۱۳۹۰). ترجمۀ محمّدرضا مرعشیپور، ویراستۀ فرزانه طاهری، تهران: انتشارات نیلوفر، ۸ جلد در ۴ مُجلّد.
نظرات