کریستوفر کلوبله در رمان «خاندان جاودان زالس» زندگی جذاب چند نسل از خانواده زالس را روایت میکند. روزگاری صدساله، از سالهای قبل از شروع جنگهای جهانی تا دههها پس از آن و حتی آیندهای که هنوز فرا نرسیده است.
ترجمه راون و با دقت مهشید میرمعزی، این رمان را برای خواننده فارسی زبان ساده میکند. دستمایه رمان از موضوعاتی است که انسان امروز در جهان معاصر با آن درگیر است.
قصه لولا، که با دو بچه کوچک خود در آلمانِ جنگزده در حال فرار است، از بخشهای به یادماندنی این رمان است. خودش هم تاکید میکند که این قصه از ماجراهای دیگر کتاب بیشتر به واقعیت نزدیک است. قصه لولا، داستان تکان دهندهای از مهاجرت است و از آنجا که مهاجرت از موضوعهای تکان دهنده جهان امروز است، خواندنش نیز تاثیرگذارتر است و مخاطب را تحت تاثیر قرار میدهد.
کریستوفر کلوبله خودش میگوید که :«اکثر اوقات خوانندگان از خود (و نویسنده) میپرسند، آیا چیزهایی که در کتابی نوشته شدهاند واقعیاند یا نه. هنگامی که سومین رمان من به چاپ رسید، این سئوال بیش از پیش مطرح شد. بارها از من میپرسیدند: «چه مقدار از داستان واقعی است؟» نمیدانستم چه جوابی به این سؤال بدهم.»
او در تعریف داستان خوب توضیح میدهد: از نگاه من، داستانهای خوب همیشه واقعیاند. اگر نباشند، به خودم زحمت نمیدهم آنها را بخوانم یا بنویسم. ولی همزمان میدانم که هدف از این سئوال موضوع دیگری است؛ مردم میخواهند بدانند آیا تمام اتفاقاتی که در کتاب میافتد در واقعیت هم به همین شکل اتفاق افتاده است یا نه.
اگر اتفاقات داستان براساس ماجراهای واقعی باشند، معمولاً قضاوت درباره آنها مثبت خواهد بود. بیهوده نیست که چنین اطلاعاتی در آغاز بسیاری از کتابها میآید، چون به ما القا میکند داستان با زندگی اطرافمان ارتباط دارد. هیچکس در تبلیغ داستانش نمیگوید: «این داستان تخیلی است.»
درحالیکه تمام داستانها تخیلیاند، برخیشان بیشتر به واقعیت نزدیک میشوند و گروهی هم از آن دور میشوند ولی تمام آنها ساخته تخیل هستند. اصل موضوع صحتداشتنِ داستان براساس این فرضیه است که میشود واقعیت را به نمایش گذاشت، که البته غیرممکن است.
کلوبله مینویسد: متن در نهایت متن است. راه دیگری ندارد و تخیل باقی میماند، حتی اگر ادعا شود، اینطور نیست. حتی مقالات روزنامهها، کتابهای غیرداستانی که در مورد موضوع خاصی نوشته میشوند، گزارشها و نوشتارها هم تخیلیاند. نویسندگان خوانندهها را به جهت خاصی هدایت میکنند. آنها نکات زیاده را ناگفته میگذارند که برای هدف موردنظرشان ضروری نمینماید و در بسیاری از مواقع، بدون اینکه متوجه باشند، از دادن برخی اطلاعات خودداری میکنند. به این ترتیب شکل واقعیت را تغییر میدهند و آن را ناقص میکنند، طوری که فقط کمی با حقیقت شباهت دارد. هیچ متنی نمیتواند تمام واقعیت را منعکس کند. بیشتر نویسندگان، که من هم جزو آنها هستم، برای انعکاس واقعیت تلاش میکنند، یعنی باید تلاش کنند، و بعد شکست میخورند. آخر چطور میتوانیم در انجام این کار موفق شویم در حالیکه هیچ یک از ما هرگز از تمام واقعیت مطلع نشده است؟
این ارتباط واقعیت با متن از بزرگترین تنشهای داستانسرایی است.
کلوبله در شان نزول رمان «خاندان جادوان زالس» مینویسد: ولی نوشتن خاندان جاودان زالس برای من تجربه خاصی بود، چون به گمانم بخشهایی از آن، درست به این دلیل که کاملاً زاییده تخیلاتم هستند، آشکارا واقعیت را منعکس میکنند. مادربزرگم، در اوایل دهه پنجاه قرن بیستم، در روزنامهای آلمانی ستونی داشت و در آن درباره فرارش از جنگِ آلمان طی سالهای آخر جنگ مینوشت. هنگام مطالعه آن، چنان مجذوبش شدم که میخواستم حتما در نوشتن رمانی از آن استفاده کنم، ولی یک مشکل داشتم: جای چیزی در این متن خالی بود. بعد از مدتی متوجه شدم آن چیز دقیقا چه بود. نوشته بیشتر شبیه داستانی ماجراجویانه بود تا تشریح تجربیات مادربزرگم، که به واقعیت هم نیزدیک بودند. در آن داستان دائم سروکله افرادی پیدا میشد که کمک میکردند، مهربان و خوش قلب بودند و نمیخواستند هیچ ارتباطی با نازیها داشته باشند. بهعلاوه، مادربزرگم درباره مردهها حتی یک سطر هم ننوشته بود.
نمیدانم این تصمیم او براساس کدام انگیزه بوده است. شاید سردبیر روزنامه از او خواسته بود بیشتر بر نکات مثبت تمرکز کند یا مادربزرگ میپنداشت خوانندگانش وجوه و زوایای وحشتناک جنگ را با تجربیات شخصیشان کامل میکنند، شاید هم تجربیات تلخ را پس میزد. هرگز نمیتوانم با اطمینان در این مورد قضاوت کنم.
این نویسنده آلمانی خطاب به مخاطبش مینویسد: ولی وقتی امروز، در قرن بیست و یکم و بیش از هفتاد سال پس از جنگ، این متن خوانده میشود، انگار اتفاقات آن دوران زیباتر جلوه میکند. به همین علت داستان مادربزرگم را تغییر دادم. تمام چیزهای بدِ دوران جنگ را به داستان بازگرداندم و اجازه دادم شخصیت اصلی یعنی لولا (که در اصل مادربزرگم است) حوادث وحشتناکی را تجربه کند. نتیجهاش بخش دوم خاندان جاودان زالس شد. عجیب بود که وقتی نوشتن این بخش به پایان رسید، ناگهان به نظرم واقعیتر از نوشتههای مادربزرگم شده بود. میدانم شاید خودخواهانه به نظر برسد، ولی به عقیده من کار مجدد روی داستان آن را بیش از قبل به واقعیت نزدیک کرد، اگرچه نویسندهاش آن زمان هنوز به دنیا نیامده بود.
کلوبله در ادامه اعتراف میکند: بخشهای دیگر کتاب هم با ماجراهای خانواده من مرتبطاند. پدربزرگم واقعا زمانی مستأجر لوون برویکلر مشهور در مونیخ بود و بعدها هم مدیر هتل معروف فورستن هوف لایپزیک شد. با از دنیا رفتن پدربزرگ، خانوادهام هتل را از دست داد، چون دولت آلمان شرقی سابق آن را مصادره کرد. پس از اتحاد مجدد دو آلمان، بار دیگر هتل را به دست آورد (و البته آن را فروخت). تمام این اتفاقات براساس واقعیتها هستند ولی فقط طرح کلی این داستان خانوادگی را تشکیل میدهند.
کریستوفر کلوبله، از پدر و مادری اهل سینما در سوم ژوئیه 1982 در مونیخ به دنیا آمد. او در نشریات ادبی قلم میزند و برای سینما و تلویزیون فیلمنامه مینویسد. در ژوئن 2010 در سیوچهارمین دوره جایزه اینگه بورگ باخمان، در مقام نامزد دریافت جایزه، بخشهایی از آثارش را خواند. در سال 2011 هم اینکلوژن، اولین فیلمنامه او، در یکی از شبکههای تلویزیونی پخش شد.
کلوبله در برلین و دهلی نو زندگی میکند. اولین رمان او با نام در میان تکروها در سال 2008 منتشر شد. در سال 2009 هم مجموعه داستانی باعنوان وقتی در میزنند از او به چاپ رسید. رمان دومش نیز با عنوان «معمولا خیلی سریع» در سال 2012 منتشر شد.
وی در سال 2008 هم جایزه ادبی بنیاد یورگن پانتو را از آن خود کرد.
نظرات