فریبا حاجدایی داستاننویس یادداشتی بر کتاب «نقاشی ماریا» به قلم میترا داور نوشته و برای انتشار در اختیار ایبنا قرار داده است.
کتاب «نقاشی ماریا» را میتوان مجموعه داستان دانست و یا رمانی که هر فصلش به مثابه داستان کوتاهی است. هر دو خوانش به دل مینشیند و انگار خواننده مخیر است به نحوی که خود میخواهد کتاب را بخواند. من خودم خواندن کتاب را از آخر شروع کردم. از داستانی که از قضا نامش نام خودِ کتاب هم هست و بعد وقتی به سراغ داستان اول رفتم تازه متوجه شدم داستانها با نخی نامرئی به هم پیوستهاند. میترا داور نویسنده کهنهکاری است. رمان و مجموعه داستان کم ندارد. جایزه هم کم نبرده و داستانهاش به زبانهای غیرفارسی هم ترجمه شدهاند. مدیریت سایت «مرور ادبیات ایران» را هم به عهده دارد و همه اینها موید آن است که او به خوبی از عهده نوشتن کتابی با خصوصیتی که در بند قبل شمردم برآمده است. داستان (بخوانید فصل) اول کتاب ماجرای کارمندانی است که صندلی شدهاند «در لابهلای گذر زمان خودمان را سرگرم میکردیم، با اعداد و ارقام و خوشیهای کوچیک، مثلا یک ساعت مینشستیم پفک میخوردیم. تا صدای پا میشنیدیم، تندتند خودمان را میتکاندیم و دستمان را میگذاشتیم روی موس مانیتور و تند تند سند میزدیم.» زمان صورت این کارمندان را خراش انداخته است. زمان کابوسشان است: «افسانه آن بُعدی از زمان است که تبدیل به صندلی شده است و آقای سلیمی آن بُعد که تبدیل به قرارداد شده است و...». این آدمها (بخوانید کارمند کوچولوها) زندگی خصوصی و شخصیِ به سامانی هم ندارند. کابوس دنیای کار و بیرون به درون خانوادهشان همنشت کرده است و همسرها دیگر با هم همدل و همبالین نیستند. در داستان (بخوانید فصل) دوم میخوانیم:
«جنگ سرد همیشه بین ما بود. سر هیچ مسئلهای جدی با هم حرف نمیزدیم... گاهی روزها و شبها درباره مسائل بیاهمیت بحث میکردیم و اصل موضوع را میگذاشتیم تو حاشیه...». راوی داستانها (بخوانید فصلها) زنی است که آرزوهای کوچک ولی قشنگی داشته اما تبدیل شده به کسی که فقط هشدار میدهد، هشدار! «فقط به بچهها گفتم مواظب باشین... فقط ترساندمشان. از همه چی آسیب دیدند. از خود من بیشترین آسیب را دیدند، از اضطرابهای من.»
آیا جای فراری هست؟ مثلا ییلاق و طبیعتی برای فرار از کابوس؟ در داستان(فصل) چهارم میخوانیم:
«آمدیم تو، در را هم دو قفله کردیم. شاهین میدانست من از عاصف میترسم... آینه میگفت این عاصف گوش سگها رو میبره، همین جور یک روز کله ام رو میبره.» و آیا باید از عاصف ترسید و یا از زمینخورهایی که خروار خروار سند و پول انبار کردهاند؟ انگار کابوس همه جا هست«اگه کابوسها... شاید دیگه سیگار نکشم... به سرعت میدویم، همه جوونیم. می رسیم به جایی که دور از آتیشه، جلوی پام منفجر میشه... پاهام.»، «برگشت تو، بندکهای پایش را باز کرد. پای مصنوعیاش را نوازش کرد و گفت: بیا نوازشش کن، خیلی مهربونه. هردو نشسته بودیم و پای مصنوعیاش را نوازش می کردیم.» و از این همه آیا گریزی هست؟ هست. ماریا، دختر راوی و شاهین. «ماریا شاید میتوانست ما را از این وضعیت نجات بدهد.» البته اگر ما بیدار باشیم. ماریا هروقت ما را میبیند ما خوابیدهایم.«ماریای من آرتیست بود. خودش این کلمه را دوست داشت. اگر میگفت نقاش هستم دیگران به اشتباه فکر میکردند دیوار نقاشی میکند، حتی وقتی به دوست و آشناها میگفتیم ماریا هنر میخواند میگفتند یعنی هنرپیشه میشود!... ما هیچ باری فرصت نکردیم نمایشگاههایی را که ماریا میگذاشت برویم. همیشه سر کار بودیم... ماریا میگفت: روز تعطیل میتونید برید... اما شما هی قرص میخورید که بخوابید... تنها تصویری که از شما دارم یک خط افقی ست.»
کتاب«نقاشی ماریا» از سوی انتشارات پر به بازار کتاب آمده و حتما به بیش از یک بار خواندن میارزد.
حجم یک انسان
امتداد اثر اوست به پهنای زمان
و درازای زمان
شعری از «مفتون امینی»
نظر شما