پیام ناصر گفت: مراقبت باعث میشود که فرم درست و کامل باشد. ولی خود قصه در لحظه شکل میگیرد و به همین دلیل، لازم است که خیلی مراقب باشیم. یعنی یک رهایی کنترل شده است. مثل خود زندگی!...
«قوها انعکاس فیلها» کاراکترهایی جذابی دارد که با نگاهی خاص روایت میشوند و در مجموع، نویسنده موفق به خلق جهانی ویژه شده است.
با پیام ناصر گفتوگویی داشتهایم که در پی میآید:
ایده اولیه رمان از کجا آمده است؟ در برخی از معرفیهای این کتاب آمده؛ رمانی بر اساس تابلو «قوها فیلها را منعکس میکنند» سالوادور دالی.
این چیزهایی که نوشتهاند که نظر خودشان است. قاعدتا پشت جلد کتاب را خواندهاند و اولین نتیجهای که گرفتهاند را نوشتهاند. ولی من هنگامی که رمان را نوشتم، هیچ تصمیمی در این مورد نداشتم. ولی امکان دارد در صفحات بعدی، تابلویی وارد شود و بعد آنقدر جدی شود که حتی نام کتاب را هم تحت تاثیر خودش قرار دهد. اما از ابتدا برنامهای نداشتم که رمانی بر اساس این کتاب بنویسم. به طور کلی هم من بر اساس ایده کار نمیکنم. امکان دارد یک تصویر برای من جذاب باشد و از همان جا شروع میکنم. در هنگام نوشتم هم نمیدانم که صفحه بعد چه اتفاقی میافتد یا حتی پاراگراف بعد. همه چیز در لحظه اتفاق میافتد.
با وجود اینکه میگویید همه چیز در لحظه اتفاق میافتد، رمان از ساختار منسجمی برخوردار است. این اتفاق در بازنویسی افتاده است؟
من دائم مراقب هستم. چون میدانم با این شیوهای که مینویسم، اگر مراقب نباشم و احساسی شوم، امکان دارد کار آشفته و بینظم و قانون شود. بنابراین من دائم مراقب هستم تا این پیوند ارگانیک حفظ شود. همینطور که مینویسم و پیش میروم فیشبرداری معکوس از کتاب دارم. به جای اینکه چیزهایی را که میخواهم، بنویسم و فاصلههاش را پر کنم، از کلیدواژههای آنچه که نوشتهام، فیش برداری میکنم و دائم به آنها رجوع میکنم و حواسم هست که کتاب به خودش برگردد ، پیوند ارگانیک داشته باشد و قصههای قبلی به من ایدههای جدید دهد و به این ترتیب بافتی ایجاد شود. درنتیجه، این مراقبت باعث میشود که فرم درست و کامل باشد. ولی خود قصه در لحظه شکل میگیرد و به همین خاطر، لازم است که خیلی مراقب باشم. یعنی یک رهایی کنترل شده است. مثل خود زندگی!... شما نمیدانید که فردا قرار است چه اتفاقی بیفتد. فقط میتوانید مدیریتش کنید و اتفاقهای جدید را به فرصت تبدیل کنید.
قصه خیلی دیر و کند شروع میشود و در بیست، سی صفحه اول ما بیشتر با تحلیلی و بسط نگاه نظری مواجهیم.
به نظر من، در همان قسمتها هم دیدگاههایی هست و دیدگاهها جزء قصه آن آدم است. چیز جدایی نیست. بیست، سی صفحه اول که تمام مسائل کافه و تصادف و... درش هست.
بله. کاشتهای اولیه هست به اضافه تحلیلها.
قصه روی آن بیست، سی صفحه سوار میشود. روی تصادف، حضور سمیر و... قصه سوار میشود. حالا اینکه به نظرتان کند آمده و یا مسائل نظری شما را دلزده کرده است،... نمیدانم. اما به نظرم به اندازه کافی قصه هم دارد.
چقدر با نویسندهای مثل موراکامی احساس نزدیکی میکنید؟... این رمان من را به یاد داستان «کجا ممکن است پیدایش کنم» موراکامی انداخت که مردی در فاصله پلکان دو طبقه یک آپارتمان گم میشود. در داستان شما، معکوسش اتفاق میافتد. مردی در ذهنش آدمهای گذری را دنبال میکند و برای آنها تاریخ و شناسنامه میسازد. به طور کلی هم شیوه نگاه به زندگی و پرداخت داستانی به کارهای موراکامی نزدیک است.
موراکامی که نویسنده مورد علاقه من است. البته نگاهی هم هست که میگویند موراکامی عامهپسند است، اما به نظر من، یک نویسنده حرفهای به تمام معنا است.
واقعا میگویند موراکامی عامهپسند است؟
یک جریانی در فضای ادبیات داستانی ما هست که با قصهگویی و کتابهای پرفروش منافات دارد. بعضیها این را میگویند. اما من مدتهاست که موراکامی را نمیخوانم و کارهای جدیدش را هم نخواندهام. چون پیش از این هم مواردی پیش آمده که افرادی گفتهاند؛ قلمت ما را یاد موراکامی میاندازد. و گاهی وقتی موراکامی میخواندم، آن قدر به ایدههای من شبیه بود و احساس میکردم که از توی ذهن من خارج میشود، که از این کار دست کشیدم. چون دچار شک میشوم که آیا من از قبل، شبیه این آدم بودم یا الان که میخوانم به این نتیجه میرسم که؛ من هم میخواهم همینجوری بنویسم. یعنی میخواهم بگویم این نزدیکی وجود دارد. در مورد رمان «قوها انعکاس فیلها» هم چیزی از قبل نبود، ولی الان که شما گفتید تعجب کردم. برای من، این داستان از جایی دیگر شروع شد. من در جایی، خانمی را دیدم که خندید و یک دندان نیش نداشت. داستان «قوها...» از آنجا شروع شد. بعد آن قدر چرخید که به شب حادثه رسید.
در پایان داستان به نظر میرسد که راوی با حمل یک رویای ده ساله به بلوغ میرسد؛ هم از زندگی دانشجویی خارج شده، اما در حوزه کارش به وضعیت با ثباتی رسیده و هم در ارتباط با نورا و مدیریت رویاهای خودش. به نتیجهگیری در رمان باور دارید؟
نه! قبلا اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم. هر جا احساس کنم که دیگر کافی است و کار تمام شده، دیگر تمامش میکنم. من نگاهی دارم که من را از همه اینها راحت میکند و دیگر درگیر حواشی نمیشوم. تنها چیزی که اهمیت دارد این است که بتوانید در نهایت یک فرم بسازید. کامل بودن در ذات فرم است. فرم یعنی یک چیزی که ارگانیک و کامل است و هیچ چیزی از آن را نمیتوانیم حذف کنیم و اجزاء با هم ارتباطهای دو تایی دارند و از دل فرم است که معنا بیرون میآید. وقتی که فرم ایجاد میشود، دیگر آن قصه «هرکسی از ظن خود شد، یار من» هم ایجاد میشود. شما دیگر نباید درباره کارت صحبت کنی، هر کسی که آن را میخواند چون کار را کامل میبیند، به معنا هم میرسد. چون هر آدمی خودش هم یک فرم است. شما به یک مجسمه نگاه میکنید، یک چیزی برداشت میکنید و بغل دستی شما به یک نتیجه دیگر میرسد، چون مجسمه به یک فرم تبدیل شده است. و چون شکل جهان است، به نوعی دربردارنده ارتباط شما با هستی است. ارتباط هر فرد هم با هستی، منحصر به فرد است. به همین خاطر، من فقط مراقبم که فرم اتفاق بیفتد. همانطور که آزادانه پیغامهای هستی به من میرسد و وارد زندگی من میشود، داستان من هم بخشی از هستی است و همه اینها به هم ربط دارند. پس اگر من بخواهم نگران چیزی باشم، فقط باید نگران فرم باشم.
پس با این نگاه، رویا هم یک فرم است و واقعیت هیچ رجحانی بر رویا ندارد؟
بله. میتواند به همین شکل باشد. اما تا آنجا که من میدانم رویا و خیال، چیزی شبیه تجربه زیسته ما است. منتها این تجربه، مثلی است. شما دارید جای دیگری را لمس میکنید که در این جهان عینیت- ذهنیتی ما نیست، بنابراین دیالکتیکش هم آن نیست. بنابراین در دنیای واقعی، با نتایج علی و معلولی مواجهیم و آن یکی، خیال و رویا است.
پس به همین شکل میتوانیم با کاراکتر نورا هم برخورد کنیم. نورا خیالی در ذهن راوی است که واقعیت دارد.
در داستان واقعیت دارد. خیال و رویا هم برای شما واقعیت دارد.
تاریخ و شناسنامهای که راوی برای نورا میسازد با واقعیت نورا متفاوت است.
واقعیت چیست؟! اگر که شما یک شعر بخوانید و آن شعر شما را خیلی تهییج کند، آن شعر ناب هم از خیال آمده است. این که شما را با خودش همراه میکند یعنی واقعی است و در آن جهان هم علت و معلول خاص خودش را دارد. البته ما به آن دسترسی نداریم و حتی واژههامان هم درست نیست. آنجا باید راجع به ایکس و ایگرگی حرف بزنیم که نمیشناسیمش، اما میدانیم که عمل میکند. حتی سایهاش هم که این طرف میافتد ما را تهییج میکند. من برای خیال، همان اندازه نیرو و ارزش قائلم که برای همان جهان علت و معلولی که پیرامون ما است.
یکی از جذابترین کاراکترهای این رمان، سمیر است که هیچ قطعیتی درش نیست. در لحظه، خیلی محکم پشت کاری میایستد و در کسری از ثانیه رها میکند و میرود... آیا برای این کاراکتر، الگوی واقعی و عینی داشتید؟
من از همه شخصیتهایم یک نمونه در بیرون دارم. منتها امکان دارد من خیلی آن شخصیت را نشناسم. من فقط کاراکترم را در قالب آن آدم میبرم. فقط کالبد و چهره آن آدم را میگیرم. من باید کاراکترم را ببینم. سمیر هم یکی از دوستان دوران خدمت من بود که تیپ و قیافهاش را برای شخصیت سمیر وام گرفتم. اگر شخصیت سمیر خوب درآمده، به خاطر صدا است. یکی از رویکردهای نویسندهها ممکن است این باشد که بخواهد از طریق شخصیتهایش حرف خودش را بزند. اما این دیگر حرف کاراکتر نیست. این حرف نویسنده است. در مورد سمیر من مراقب بودم که این آدم مراقب خودش باشد و راوی مقابل او قرار داشت. بنابراین تقابل این دو، سمیر را شکل داد. یعنی اگر این چالش وجود نداشت، سمیر این نمیشد. سمیر هر چه میگوید، راوی در آن، چیزهایی پیدا میکند که حاصل خودخواهی آن آدم است، حاصل ضعفش هست و... به همین خاطر هم سمیر بینقص نیست. ولی من هم برنامهریزیای برای آن نداشتم. یعنی هنگامی که سمیر را مینوشتم، در نظر داشتم که با قدرت تمام از خودش دفاع کند و هنگامی که راوی را مینوشتم، حواسم بود که با هوشیاری کامل حفرههای گفتههای سمیر را پیدا کند. هیچ وقت از قبل، حفرهای برای سمیر نمیساختم.
در این کار، ما با رنگآمیزی راوی اول شخص مواجهیم. راوی داستان، اول شخص است، اما برخی از خردهروایتها در گفتوگوهای طولانی، و توسط دیگران، در قالب اول شخص گفته میشود.
این هم بخشی از آن مراقبت است. به این معنا که نویسنده به راوی ضمنی تبدیل میشود. دیگر نویسنده، حتی راوی اول شخص هم نیست. نویسنده، بیرون داستان میایستد و به کاراکترها نگاه میکند که چه کار میکنند و مراقبشان هست که درست رفتار کنند و از فرم خارج نشوند. اینکه روایت، برای مدت طولانی مستقیم شود، خودبهخود خواننده را دلزده میکند. بنابراین سعی میکنم به موقع روایت من غیر مستقیم شود، یا فلان حرف را کدام کاراکتر بزند، اینجا باید مستقیم بگوید، اینجا باید راوی از قول او بگوید، اینجا باید روای از قول یک شخص دیگر حرف او را بزند و.... میشود با شکلهای مختلفی با آن برخورد کرد. حالا شما به آن میگویید رنگآمیزی و من میگویم؛ ایجاد تعادل بین این که چطور قصه روایت میشود و چطور قصه پیش میرود. برای اینکه فرم در عین حال که منسجم و به هم متصل است، رنگ و لعاب خوبی هم داشته باشد.
نظر شما