به هر آشفتگی که هست، خود را به دانشگاه می میرسانم. برای ما نادانشجوهای دانشگاه تهران، خیلی هم مرسوم نیست، اما از در اصلی دانشگاه و از زیر همان طاقهای مشهور ایستاده رو به خیابان انقلاب، راه به داخل مییابم؛ آن هم بدون هیچ پرسش و پاسخی.
مقصد اولیهام دانشکده ادبیات است؛ تنها جایی از دانشگاه تهران، که مسیرش را دقیق و چشم بسته هم میدانم. در دانشگاه یک روز کاملا معمولی در حال گذر است. اساتید، دانشجویان و حتی خدماتیها به همان کارهای معمولی و هر روزشان مشغولند و چیزی مبنی بر خاص بودن امروز، به چشم نمیخورد؛ غیر از اینکه امروز سه شنبه است و اینجا دانشکده ادبیات دانشگاه تهران.
حین ورود به دانشکده ادبیات، طبق یک عادت برخاسته از روزمرگی، نگاهی به ساعتم میاندازم. کمی از ده گذشته است، به اندازه چند دقیقه. من هیچ وقت دانشجوی دانشگاه تهران نبودهام، اما به گمانم بعد از چهل و چند سال، این باید خیلی عادی باشد که مقصد بیشتر غریبههایی که روزهای سهشنبه به دانشکده ادبیات دانشگاه تهران میآیند، کلاس ۴۴۲ در طبقه چهارم است. من هم جزو همان غریبهها بودم و مقصدم هم کلاس ۴۴۲؛ کلاسی که حتی اگر شمارهاش را هم یاد نداشتم، شلوغی و ازدحام دانشجویان پشت در آن، راهنمای خوبی برای یافتنش است. یک کلاس در قد و اندازه همه کلاسهای دانشگاه تهران، که تمام هویتش از استاد روزهای سهشنبه آن است.
به کلاس که میرسم، سعی میکنم از لابهلای شلوغیهای پشت در کلاس، راهی به داخل پیدا کنم،حتی شده به قدر یک نگاه انداختن. کلاس پر از جمعیت است و شلوغ. در تمام مساحت کلاس آدم نشسته است. خوششانسترها روی نیمکت و بقیه روی زمین نشستهاند. حتی کنار تختهسیاه و جای سطل آشغال کلاس هم، دانشجو نشسته است. آنهایی هم که تکیهشان به دیوار است و کسی پشت سرشان نیست، ایستادهاند تا جای کمتری از کلاس را اشغال کنند. جلوی کلاس و کنار تخته سیاه هم فقط به اندازه یک صندلی، برای استاد کلاس، جا است. البته این وضعیت خاص امروز نیست، این کلاس در این ساعت از روزهای سهشنبه هر هفته، همیشه همینقدر خاص و متفاوت است؛ پرجمعیت و شلوغ و پلوغ، با دانشجویانی ۲۰ ساله تا ۶۰ یا۷۰ ساله... دانشجویانی از رشتههای مختلف، که اگر از همه آنها رشته تحصیلیشان را بپرسی، کمتر دانشجوی همکلاس یا همرشتهای پیدا میکنی. خلاصه انبوه تنهایی هستند که تنها وجه مشترکشان عشق و ارادت به استاد کلاس است و تنها او بود که میتوانست این جمعیت پراکنده را، برای یک هدف، زیر سقف کلاس ۴۴۲، کنار هم جمع کند.
از میان پچپچههای دانشجوها، گاه صدایی به گوش میرسد، که از ساعت ۹ منتظر شروع کلاس هستند، بعضیها حتی قبل از ساعت ۹ آمدهاند و دوساعتی منتظر شروع این کلاسند. به کمک یکی از دانشجوها که سعی در سر و سامان دادن به کلاس دارد، راه به داخل مییابم و از نیم جمعیتی که راه به کلاس نیافتند و از ورودی کلاس یا ایستاده شاهد ماجرا هستند، خوششانستر هستم، که در میانههای جمعیت و کف کلاس، جایی برای نشستن پیدا میکنم. هرچند که باید مختصر و مفید بنشینم و خیلی جای تکان خوردن ندارم.
حالا که در میانه کلاس نشستهام، گوشم ناخودآگاه حرفهای بیشتری میشنود. دانشجوی جوانی که ظاهرش میگوید از دانشجوهای ترمهای ابتدایی دانشگاه است، با ذوق و شوق خاصی از دختر بغلدستیاش درباره کلاسهای استاد میپرسد. دختر دوم که گویی از دانشجویان ادبیات دانشگاه تهران است، با لبخند میگوید: «معلوم است که تا حالا به این کلاس نیامدهای. ولی ما هم که چندمین بار است به این کلاس میآییم، کمتر از تو ذوق نداریم؛ چون هر بار یک کلاس و تجربه متفاوت، با آدمها و موضوعات متفاوت است؛ فقط استاد مشترک است».
نگاهی به دور و برم میاندازم. در کلاس همه نوع آدمی دیده میشود. دختر و پسر، پیر و جوان، با پوششها و عقاید مختلف. با خودم فکر میکنم این دانشجوها، چه جوان و خام، چه پخته و کارکشته، همگی با هدفی سر این کلاس نشستهاند. حتی اگر هدفشان فقط دیدن استاد کلاس باشد. در همین افکارم که جنبش دانشجویان ایستاده در ورودی کلاس، خبر از حضور استاد میدهد. همه برمیخیزیم و تا رسیدن استاد به صندلیاش، ایستاده میمانیم. به محض نشستن استاد، دانشجویی، سیستم صوت و میکروفون را به یقه پیراهن استاد سنجاق میکند، تا گوش کسی در جمعیت از صدای استاد بیبهره نماند. شاید هم به خاطر دوربین فیلمبرداری انتهای کلاس است، که قرار است تمام جلسه را ضبط کند. در دلم امیدوارم این ضبط کلاس همیشگی و برنامهریزی شده باشد، برای آرشیو کردن این وقتهای گرانبها...
برای من کلاس از همین لحظه آغاز میشود. زمانی که شفیعیکدکنی میگوید: «سوال؟» و منتظر اولین سوال میماند. بعد هم میگوید: «سوالتان عامالمنفعه باشد، سوالی بپرسید که دیگران هم سود ببرند». اصلاً یکی از دلایل خاص بودن این کلاس، همین شیوه اداره و تدریس استاد است. دانشجوهای زیرکتر میدانند که باید سوالهایشان را از قبل در کاغذ یادداشت کنند و به یکی از مقربین به صندلی استاد بدهند، تا زودتر پاسخ بگیرند.
برگهای به دست استاد میرسد. عینکاش را برمیدارد و برگه را به چشمهایش نزدیک میکند. چشمهایش را هم کمی در هم میکشد و ریز میکند، تا بهتر ببیند. سوال این است: «تفاوت عرفان ابن عربی و عرفان مکتب خراسان چیست؟ میتوان نبودن یک تئوری مشخص فلسفی عرفان خراسانی را در نظر گرفت؟ آیا میتوان گفت عرفان خراسان صرفا عملگرا است؟»
سوال تخصصی است و شاید برای گوش خیلی از مستمعین مانند من، ناآشنا باشد، اما مطمئنا برای متخصصین این حوزه، بهترین جواب، پاسخ استاد خواهد بود. شفیعی سوال را سوال سنجیدهای میداند و میگوید: «برای کسانی که علاقهمند به مطالعات عرفانی از منظر تاریخی و نظریه عرفان باشند، اگر کتاب «زبان شعر در نزد صوفیه» را خوانده باشید، آنجا در چندین فصل مختلف تفاوت بنیادی عرفان خراسان را گفتهام. وقتی از خراسان حرف میزنیم، شمس تبریزی هم خراسانی است، عینالقضات همدانی هم خراسانی است، این به معنای حصر در جغرافیای خراسان بزرگ یا ماوراءالنهر نیست، همه بزرگان از جمله عینالقضات همدانی و شمس تبریزی زیر چتر مفهومی عرفان خراسان قرار میگیرند. به دلیل اینکه ما میخواهیم پارادایمهای هند و این جریان را بیشتر با ابنعربی شکل دهیم و در حوزه پارادایمهای ابن عربی قابل فهمیدن است و آن دیگری که بهعنوان عرفان خراسان از آن سخن گفته میشود و امثال شمس تبریزی و اینها در قلمرو مفهومی عرفان خراسان قرار میگیرند و در تقابل باجریان ابنعربی هستند.در این سوال آمده است که میتوانیم بگوییم این عرفان یعنی عرفان خراسان عملگراست؟ و مفهوم مخالفش این خواهد بود که عرفان ابن عربی عملگرا نیست؟ آری چنین است...»
توضیح میدهد و در طول صحبتهایش، دست چپ را در جیب گذاشته و تمام زبان بدنش را در دست راست ریخته است. دستی که در تمام توضیحاتش با لطایف خاصی، در هوا میچرخد. گاه کامل مچ مشت میشود و گاه فقط سر انگشتها را با انگشت شصت نگه میدارد و به یکباره باز میکند. اما در بیشتر توضیحات، دست حالت دورانی دارد، چنانکه گویی صوفیای در سماع است.
در کلاس، بر خلاف کلاسهای معمول دانشگاهی که همیشه پچپچکی از گوشه کلاس به گوش میرسد، جمعیت یکصدا خاموش است و همه گوش به دهان استاد. سوالهای دیگری هم پرسیده میشود. استاد مقید است که سوالها را کامل پاسخ بدهد؛ حتی گاه از زاویههایی به موضوع میپردازد، که به چشم دانشجو نیامده است. بعضا پاسخ یک سوال ربع ساعت تا ۲۰ دقیقه طول میکشد و وقتی که استاد برای پاسخ هر سوال میگذارد، گاه بیشتر از وقتی است که یک پزشک متخصص باید برای معاینه بیمارش بگذراد.
پاسخی که همه را خنداند
سوال سوم را که پاسخ میدهد، مکث میکند و بعد میگوید: «خسته شدم. کمی صبر کنید» و بعد با لبخند توضیح میدهد که از صبح که با دانشجویان دکتری کلاس داشته، یکسره در حال توضیح و صحبت است. بعد از مدتی دوباره تقاضای سوال میکند و دختری از همان گوشه جلوی کلاس، سوالی مطرح میکند. استاد سوال را واضح نمیشنود. ما هم همینطور. از او که همشهری هم خطابش میکند میخواهد جلوتر بیاید و سوالش را تکرار کند. میگوید: «با اینکه سمعک دارم، ولی ممکن است سوالت را درست نشنوم و جواب نامربوطی بدهم». دخترک خود را به گوش استاد میرساند، خودش را معرفی میکند و بعد هم سوالش را شمرده و بلند میپرسد. سوال درباره عرفان خیام است. سوال که تمام میشود، استاد میگوید: «بنشین، حرفت چرت است» از پاسخ استاد، آن کلاس ساکت و خاموش، یکدفعه صدا میشود و خنده؛ اما صاحب سوال ناراحت نمیشود و او هم با ما میخندد. اصلا فکر میکنم خوشحال هم شد. انگار که بزرگی به دختر بچهای آب نباتی داده باشد، کلام استاد هم همینقدر بر جان دخترک نشسته بود. البته استاد باز هم تاب نمیآورد و توضیحی درباره خیام و اینکه اصلا عرفان ندارد، میدهد.
توضیحات استاد درباره خیام که تمام میشود، منتظریم تا دانشجوی دیگری طرح سوال کند، اما استاد دوباره ابراز خستگی میکند و میگوید: «واقعا خسته شدم. بقیهاش را بگذاریم برای جلسه بعد».
کلاس درس در کلاس ۴۴۲ تمام می میشود، اما در راهرو و راهپلهها و حتی تا حیات دانشگاه هم ادامه پیدا میکند. آنهایی که سوال دارند، قدم به قدم با شفیعی پیش میروند و استاد هم با وجود خستگی، سعی میکند برای هر سوال، پاسخی داشته باشد.
در بین افرادی که دور و بر استاد را گرفتهاند، مردی تقریباً ۶۰ و چند ساله میبینم، که در کلاس هم حضور داشت. حدس میزنم دانشجوی دکتری یا شاید هم از کارمندهای دانشگاه باشد، که برای رفع کنجکاوی به کلاس استاد شفیعی آمده است. کنجکاویام را پنهان نمیکنم و و از او دلیل حضورش در کلاس استاد را میپرسم. نامش حسین است. برخلاف حدس من نه دانشجو و نه کارمند دانشگاه تهران است. کارمند بازنشستهای است، که در حوزه پلیمر کار میکرده و علاقهاش به بحثهای شفیعی، دو سال است که او را پای ثابت کلاسهای کلاسهای سهشنبه شفیعیکدکنی کرده بود. بدون هیچ غیبت و اهمالی. میگفت حرفهایی که اینجا میشنوم، هیچ جای دیگر نشنیده و نمیشنوم.
با خودم فکر میکنم چند نفر مثل حسین این چهل و چند سال شاگرد کلاسهای سهشنبه شفیعی بودهاند، گره کار چند نفر در کلاس ۴۴۲ باز شده و حال چند نفر خوب؟... چند نفر مثل قیصر امینپور حال خوبشان بعد از کلاس شفیعیکدکنی را کلمه به کلمه پرورده و در جان شعر ریختند؟!
آنهایی که تجربه حضور در کلاس شفیعی را دارند، بهتر میدانند که مدت یا ساعت کلاس خیلی مهم نیست، کوتاه یا بلند، لحظههایی است که خیلی جزو عمر مادی آدم حساب نمیشود. لحظههایی که قیصر امینپور چقدر خوب و بهجا آن را «لحظه بیکران» خوانده و در شعری به همین نام، به استادش، شفیعی کدکنی تقدیم کرده است.
در مسیر بازگشتم به این فکر میکنم که هنوز هم روزهای سهشنبه پایتخت جهان است، اما شاید قیصری نیست که به آن اقرار کند.
نظرات