دُردی كش زمانم، ساقی بهانه كمتر
با دُرد، میتوان كرد، دَرد زمانه كمتر
ای ناصحان مشفق! برمن فسون نخوانید
بیدار روزگارم، دیگر فسانه كمتر
آخر به باد دادی، خاكستر وجودم
ای آتش محبت! باری زبانه كمتر
گفتاری از سر درد با ابناء زمانه كه خوش گفتهاند:
بودیم و كسی پاس نمیداشت كه هستیم
باشد كه نباشیم و بدانند كه بودیم
او در ابیات بالا به درستی از دردیكشی و بیداریاش میگوید و نیز بیزاریاش از فسون و فسانه.
بگذارید نخست آنچه را كه از سر درد با ابناء زمانه میخواستم گفته باشم، بگویم و آن اینكه بر مزار جناب «شهیدزاده» معدودی به احترامگزاری آمده بودند و عزیزی كه گوینده و برنامهگردان بود، به درستی این گلایه را به زبان آورد كه از آن همه دوستان و ارادتمندان و آشنایان چهل، پنجاه ساله اگرچه جمعیشان رخت سفر بسته و راهی ابدیت شدند، اما هنوز جمعی نه كمشمار هستند و حضورشان بایسته و لازم بود.
بگذریم ...
سخن از عزیز تازه سفركردهای است كه دوست دارم نامش را همراه با توصیفی از زبان دوستش «اخوان ثالث» بیاورم در نامهای كه با عنوان مكتوب اخوان در مقدمه «شبخوانی» آمده است: «عزیزم شفیعی، دفتر شعرت را آن دوست خوب و مهربان ما، آن طلایی سروسبیل كبود چشم «بیگناه» برایم آورد....» آری سخن از خاموشی اوست كه سالها اسیر بستر بیماری بود و دیدگان روشنش نگران احوال روزگار و مردم این دیار. اینكه میگویم نگران روزگار و مردمش بود، از آن روست كه در خودنوشت زندگیاش مینویسد:
«سالهای دبیرستان سالهای پرالتهابی بود، نوجوانی و جوانیام بهگونهای سپری شد كه تا به امروز نفهمیدم جوانی چیست؟ آستینها را بالا میزدیم و زندهبادها و مردهبادها. دیگر از باد به مباد رسیده بودیم كه: ناگهان «طوفان بیرحمی سیه برخاست» و آغاز مشكلات كه مپرس.... تازه با سختیها پنجه نرم میكردم كه پدر در بستر بیماری افتاد و برادرم راهی زندان....»
و همو در این خودنوشت میگوید دو سالی بعد از فوت پدر به همراه مادر و برادر كوچكتر از بجنورد به مشهد كوچ میكند و مینویسد: «سالهای ۱۳۳۵- ۱۳۳۶ برایم سالهای موفقیتآمیزی بود. اول با یكی از رندان پاكباخته روزگار آقای علیاكبر فتحپور كاشانی آشنا شدم و این آشنایی بسیاری از مشكلات معنویم را حل كرد و آرامش خاصی به من بخشید....» و بعد از آشنایی با قهوهخانه داشآقا و در آنجا با زندهیاد كمال و سپس با محفل ادبی منزل آقای فرخ میگوید و شگفتا كه با چه ادب و تواضعی از حضور دركنار این عزیزان كه چند گامی در عرصههای ادب، بر او پیشی داشتند، یاد میكند و نام میبرد.
سالها گذشت تا به خود اجازه دهم كه از نزدیك ارادتم را به او عرضه كنم و «چه فرخنده شبی بود» به قول حافظ. هنوز یاد لذت همنشینیهایش چون شرابی كهنه و سكرآور جانم را به وجد میآورد. بسیار در كنارش مفتخر بودم و به دوستیاش شادان و سرخوش. بگذریم كه زمانه را درستی عهد نشاید و به قولی:
جز زهر نیست تعبیه در جامش
جز نحس نیست طالع میزانش
گویا سرشتهاند ز بیمهری
روز نخست، جملهی اركانش
نیكی اگر كند به كسی یكدم
بینی ز كرده سخت پشیمانش
وان دم كه بد كند به كسان، یابی
همسان باره در تك و جولانش
در آخر دلم نمیآید كه چونان گلایهای كه آن دوست در مراسم چهلم زندهیاد شهیدزاده به زبان آورد، من در مورد این عزیز خاموشی گزیده جناب «بیگناه» چیزی نگویم و ازسوی خودم این گلایه را مطرح نكنم، گرچه آن عزیز را هیچگاه خوشایند كسی مغرور و شیفته نمیكرد و بیمهریها را نیز از سوی هركس بزرگوارانه نادیده میانگاشت، بگذریم. سال ۱۳۸۵ بود شبی در نشستی، حالی بود و طربی كه از حضرتش خواستم دفتر شعری، وجیزه تحقیقی، یا هرچه از این دست كه بشود به كتابت در آورد، همت كند و به نشر بسپارد. پس از بسیاری سماجتها موافقت شد و من گزیدهای از اشعارش را با عنوان «از كدامین هیچ؟» با آرم نشر سحوری به حلهی طبع آراستم و با كوششی اگر نه خستگیناپذیر ازسوی انجمن ادبی هنری صبا برای رونمایی كتاب جشنی را تدارك دیدیم كه حضور نزدیك به صد نفر از ادبدوستان و شاعران و هنرمندان شهر، با حضور خود جناب «بیگناه»، زینت بخش آن نشست بودند و برنامه بعد از معرفی و دلیل انتشار كتاب با چند بخش موسیقی فاخر و سخنرانی و قدردانی شاعر از دوستان شركت كننده پایان یافت و شگفتا كه در میان این همه دوستان اهل ادب و شاعر و علاقهمند به استاد «بیگناه» از كتاب تازه منتشرشده كمی كمتر از شمارش انگشتان دو دست خریداری شد و به امضاء آن زندهیاد مزین و همچنین كتاب (چارگانی) كه تحقیقی است در هزار سال رباعی كه افتخار نشر آن كتاب هم نصیب من و نشر سحوری شد.
باری بگذریم و این مقاله را با تكرار بیت نقل شده در بالا به پایان آورم كه:
بودیم و كسی پاس نمیداشت كه هستیم
باشد كه نباشیم و بدانند كه بودیم
نظر شما